از هر دری هزار
در را به روی غیر فرو بستیم
مهتاب را به خلوت خود خواندیم
یک سینه حرف بود به لبهامان
از هر دری هزار سخن راندیم .
می رفت ، تا حکایت دلهامان
افسون دست و خواهش تن هامان
ره گم کند به سینه و بر تابد
نور سحر ز روزن فردامان .
تن را به کار خویش رها کردیم
خورشید را ز خلوت خود راندیم
یک سینه حرف بود بهر عضوی
از هر دری هزار سخن راندیم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)