قصه ساحل
نقش اندامش میان آب
رنگ خواب آشنایی در نگاهم ریخت .
ساق پایش همچو ماهی ، نرم
زیر دستم آمد و بگریخت .

آن قدر در گوش او خواندم
تا تهی شد خاطرم از شعر شورانگیز ،
شوری بازوی او ماند و لبان من
گرمی مرداد ماند و سردی پرهیز .

چون دو روح تشنه ، گرم عشق
با غم هستی در افتادیم .
شام ، از ره می رسید و ما
ماسه های خیس را از تن تکان دادیم