آن بهار و این بهار
آن زمان ، از شاخسار ترد سیب
نو بهار مهر و شادی می دمید .
از زمین زنده ، آوند گیاه
خون گرم زندگانی می مکید .

شوق پنهانی به دل می آفرید
باد نمناک بیابان های دور ،
ذره هایش در مشامم می نشست
بوی زن می داد و بوی خون شور .

طعم سوزان سحرگاه سپید
درد را می کشت و شادی می فزود .
نور نیروبخش خورشید بلند
خواب را از پلک چشمان می ربود .

روز بود و روز بود و روز بود .
خستگی در دستهایم مرده بود .
تیرگی در کوچه ها جان می سپرد
روز ، شبها را به یغما برده بود .

هر نگاهی خوشه یی از نور بود .
هر تنی ، سرشار خون زیستن .
چون خلیجی پیش می رفت آن زمان ؛
هر هوس در پهنه ی احساس من .

دستها با دوستی پیوند داشت .
عشق بود و شادی و مهر وصفا .
هستی ما ، گرم کار زندگی
جوش خون در دستها ، در گام ها .

این زمان ، از راه می آید بهار ،
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس .
من ندانم باز هم باید گشود
دستها را از پی حمد و سپاس ؟

ای آنکه یک شب بی خبر رفتی
ای آنکه تک آشنایی را ،
از خوشه ی انگور مستی ما ، تهی کردی .