کیجا
کیجا با این همه لطفی که داری
نمی خواهی شبی با ما سر آری ؟
نمی دانی که در این قلب خونبار
نمانده طاقت صبر و قراری .

کیجا این گیسوان دسته دسته
مرا آشفته و دیوانه کرده ست .
همین سنجوق و پولک های رخشان
مرا با خویشتن بیگانه کرده ست .

کیجا شهر شما شهر عجیبی است
کسی با ما نیامیزد که : یارم .
تو که از پنجره بوسه پرانی
نمی خواهی دمی باشی کنارم ؟

کیجا این دامن پر چین و پرچین
چو افشان می شود بر روی قالی
بدان نقش و نگار بته جقه
دلم را می کند حالی به حالی .

کیجا اندوه غربت درد تلخی است
نمی دانی که من با من به قهر است
به کام مرد تنها در غریبی
شراب کهنه را طعمی چو زهر است .

کیجا هرگز نباید موج دریا
ببیند شهد در کام من و تو ؟
نباید ماسه های شور و نمناک
بگیرد طرح اندام من و تو ؟

کیجا با ما به از این باش زین پس
که ما در شهر خود دلدار داریم .
ولی اینجا در این شهر مه آلود
امیدی زان لب خونبار داریم .