علف هرزه
چون علف هرزه ای که بار و برش نیست
ریشه دوانیده ام به دشت هوس ها .
تشنگیم تافته چو کوره ی خورشید
گرچه کنارم بود کرانه ی دریا .

حسرت اینم کشد که فصل بهاران
از سر دریا بخور ابر نخیزد .
وز نفس سرد کوهسار گرانخواب
بر لب صحرای خشک ، ژاله نریزد .

هرگزم از شاخسار سبز درختی
بستر آرام و سایه گیر نبوده است .
مرغ نشاطی درون پهنه ی گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است .

توده ی خاکستری که ماند کنارم
قصه ی یک کاروان گمشده گوید .
دیده سنگ اجاق دود گرفته
خیره شده تا نشان رفته بجوید .

گویدم اینها ، که روزگار گدشته
دست کسی آتشی کنار من افروخت .
بر من دلبسته در سکوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت .

سوختنم هست و راز این عطش سرخ
رفته به دهلیزهای عمر سیاهم .
تا کیم از دور کاروان انیران
راه ببند به شعله های نگاهم .

تا کیم این دیدگان خون شده از خشم
سایه سر گشتگان راه ببیند .
دست مرادی ز لطف پنجه گشاید
وین علف هرزه را ز ریشه بچیند .