صفحه 3 از 46 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 454

موضوع: دیوان اشعار اوحدی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

    ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا


    سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم

    بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا


    از روزگار غایت مطلوب من کسیست

    و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا


    ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او

    آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا


    یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس

    وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا


    از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم

    کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا


    باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی

    بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا


    هر ساعتم به موج بلایی در افکند

    سیلاب ازین دو دیده‌ی همچون ارس مرا


    یاری که اصل کار منست، ار به من رسد

    با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

    یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا


    در سینه ب***م نفس خویش را به غم

    گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا


    فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

    دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا


    گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر

    از پیش قند خویش مران چون مگس مرا


    زین سان که هست میل دل من به جانبت

    لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا


    گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا

    بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا


    ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر

    بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

    در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را


    پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

    دستی بزن برآور این پای در گلم را


    دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

    پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را


    بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

    او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را


    جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم

    گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را


    وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

    بر آستان خود نه تابوت و محملم را


    تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی

    یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را


    عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

    دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را


    از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

    گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به خرابات برید از در این خانه مرا

    که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا


    دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

    که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟


    می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

    پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا


    همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او

    یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا


    بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم

    گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا


    هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان

    گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا


    سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد

    تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا

    ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا


    دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر

    گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا


    به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو

    نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا


    مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم

    چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا


    مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن

    که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا


    نخواهم به عالمی غمت را فروختن

    کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا


    غم روز هجر تو بگویم یکان یکان

    اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا


    کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد

    تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا

    در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟


    همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام

    لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا


    ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو

    گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟


    دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه

    می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا


    با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند

    این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا


    زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو

    گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا


    کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو

    زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا


    بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها

    دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟


    در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام

    وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا


    گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود

    چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

    خامی که دل ندارد این غم نباشد او را


    گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم

    زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را


    عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم

    این مرده زنده کردن دردم نباشد او را


    گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی

    نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را


    از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم

    زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را


    از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی

    او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را


    این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او

    گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را

    خوبرویان جهان بنده به جانند او را


    دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز

    جای آنست که بر دیده نشانند او را


    دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب

    پاکبازان جهان بنده از آنند او را


    گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی

    از کف من به جهانی نجهانند او را


    نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من

    برمیدم ز برش، تا نرمانند او را


    قیمت قامت او را من بیدل دانم

    ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟


    ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان

    بنده‌ی تست، نام که خوانند او را



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را

    چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟


    اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید

    که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را


    دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری

    من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را


    مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو

    دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را


    سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید

    بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را


    بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون

    چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را


    نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان

    گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را

    زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را


    یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو

    فردا که هیچ عذر نباشد گناه را


    نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم

    زیرت که احتیاط نکردیم راه را


    دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک

    ترسم که: نرگست بفریبد گواه را


    روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من

    ز آن خاک آستان بدماند گیاه را


    گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی

    خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را


    شد سالها که بنده‌ی تست اوحدی، دریغ

    کز حال بندگان خبری نیست شاه را



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 46 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/