صفحه 34 از 46 نخستنخست ... 2430313233343536373844 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 331 تا 340 , از مجموع 454

موضوع: دیوان اشعار اوحدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید

    به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید


    کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد

    هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید


    کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب

    کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید


    هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر

    هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید


    آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت

    شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید


    عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا

    راستی بی‌قدمست ار نه به سر باز آید


    نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد

    طفل باشد که به بادام و شکر باز آید


    بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند

    در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید


    زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد

    زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دل سرمست من آن نیست که باهوش آید

    مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید


    رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد

    عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید


    بجز آن کایم و در پای غلامان افتم

    چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟


    شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

    اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید


    مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم

    ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟


    حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند

    هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید


    بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد

    تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟


    بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو

    همه تحصیل که کردیم فراموش آید


    بید با قامت رعنای چنان شرط آنست

    که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید


    عجب از طالع خود دارم و دوران فلک

    کان چنان صید به دام من مدهوش آید


    اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در

    پیش لعل لب گویای تو خاموش آید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟

    که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید


    بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز

    که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید


    به زور بازوی مردی برون نشاید برد

    بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید


    اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ما

    ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید


    چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت:

    مکن، که جامهٔ این کار بر تو ننگ آید


    ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،می‌نالم

    به ناله‌ای، که چنان نالها ز چنگ آید


    به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره

    در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار می‌آید

    درخت شوقم از برگش به برگ و بار می‌آید


    ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب

    که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار می‌آید


    حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم

    بسست این قطره‌های خون که بر طومار می‌آید


    نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این

    گر آن دلدار شهر آشوب من در کار می‌آید


    نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم

    نمیدانم چرا از من چنینت عار می‌آید؟


    اگر بیچاره‌ای نزد تو می‌آید، مکن عیبش

    کمندش چون تو در خود میکشی ناچار می‌آید


    مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی

    که مسکین این زمان از خانهٔ خمار می‌آید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دیریست که یار ما نمی‌آید

    پیغام به کار ما نمی‌آید


    هر کس به تفرجی و صحرایی

    خود بوی بهار ما نمی‌آید


    ما را به دیار او نباشد ره

    او خود به دیار ما نمی‌آید


    کمتر ز سگیم در شمار او

    زیرا به شمار ما نمی‌آید


    ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:

    کین عشق به کار ما نمی‌آید


    دولت همه جا برفت و باز آمد

    هرگز بگذار ما نمی‌آید


    یک دم نرود که یاد او صد پی

    اندر دل زار ما نمی‌آید


    آن دام که ما نهاده‌ایم، ای دل

    در چشم شکار ما نمی‌آید


    ای اوحدی، از خوشی کناری کن

    کان بت به کنار ما نمی‌آید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دلی که در سر زلف شما همی آید

    به پای خویش به دام بلا همی آید


    بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن

    کز آستان تو اندر سرا همی آید


    نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا

    اگر صواب رود ور خطا همی آید


    اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود

    به سر برون رود آن کو به پا همی آید


    به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت

    بر آن رمیده که تیر قضا همی آید


    دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟

    چو بر من این همه از آشنا همی آید


    هم آتشیست که در جان اوحدی زده‌ای

    و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دل می‌برد امشب ز من آن ماه، بگیرید

    دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید


    اندر پی او آه منست آتش سوزان

    گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید


    گردن نکند نرم به فریاد و به زاری

    او را ز چپ و راست با کراه بگیرید


    ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را

    آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید


    این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟

    گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید


    گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب

    یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید


    تا زنده‌ام او را برسانید به من باز

    چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید


    زندان دل ما همه چاه زنخ اوست

    دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید


    او گر ندهد داد دل اوحدی امشب

    فردا به در آیید و در شاه بگیرید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باز پیوند، که دوری به نهایت برسید

    چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید


    هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم

    تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟


    رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من

    قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید


    جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود

    یاد می‌داد دل من که عنایت برسید


    خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود

    بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید


    خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست

    بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟


    اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی

    همه آفاق حدیثش به روایت برسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نالهٔ بلبل شوریده به جایی برسید

    گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید


    عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد

    تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید


    گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟

    کز میان غنچهٔ مسکین به قبایی برسید


    هر که بر بوی گل و نالهٔ بلبل سحری

    در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید


    طالب گل ز چمن پای مکن، گو: کوتاه

    که به دستش ز سر خار جفایی برسید


    پی همراهی این قافله بودم عمری

    تا به گوش دلم آواز درایی برسید


    قصهٔ مور پریشان به سلیمان گفتند

    اثر نعمت سلطان به گدایی برسید


    آفتابی ز سر منظره بنمود جمال

    ذره‌ای در هوس او به هوایی برسید


    اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان

    درد سر برد و به خاک کف پایی برسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید

    گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید


    گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم

    این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید


    فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش

    امروز که با درد سرم هیچ مپرسید


    وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت

    این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید


    بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید

    از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید


    خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟

    دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید


    از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست

    زان دوست بجز یک نظرم هیچ مپرسید


    از دست شما جامه دو صد بار دریدم

    خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید


    با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم

    بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 34 از 46 نخستنخست ... 2430313233343536373844 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/