در سکوت و غم می نویسم ودر تنهای شبانه خویش که در طلب تو هستم.در هجوم حرف های پوچ و بی معنای این آدمیان از همه چیز بی خبر می نویسم.امروز باران را به میهمانی خویش دعوت کردم.آسمان را در بزم تنهایی خویش صدا زدم.به پرندگان پیغام دادم
خط سفیدی بر تمام خیالات سیاهم کشیدم
امروز تو را فریاد زدم.امروز تو را به دل خویش دعوت کردم.همه ی آنها بودند اما تو نبودی...
آسمان با من گریست.باران با اشکهایم بارید.پرندگان نغمه ی تنهایی سر دادند و خط سفید بر سیاهی ها حک شد اما تو ...نبودی...!
امروز میخواستم دستانم به دستانت بسپارم و با هم به زیر درخت آرزوها برویم در زیر سایه اش بنشینیم و با هم به آینده فکر کنیم.
میخواستم تو را به بلندترین نقطه این سر زمین ببرم تا با هم به افق خیره شویم و غروب را در پرده اذهان خویش ثبت کنیم.
مرغ های عشق را که درقفس من و تو زندانی هستند را آزاد کنیم.میخواستم با تو به اوج پرواز کتم به خانه رنگین کمان برویم.سری به سرزمین عاشقیمان بزنیم.از حافظ که لحظات تنهایی ما را پر میکرد خبر گیریم.با هم افسانه نیما بخوانیم و به فردا صبح بخیر گوییم.ولی افسوس...تو امروز نبودی...!!
**************************************
هم اکنون پشت پنجره اتاقم نشسته ام به مهتاب خیره خیره می نگرم.چهره زیبایت را مجسم میکنم و برای دوریت اشک می ریزم.
اما ماه دل من را هاله ای از غم پوشانیده و یک نقطه سپید در سیاهی محض...
نمیدانم چرا از وقتی تو رفتی روزنه های امید بر من بسته شده.دیگر دلم هوای خواندن نمی کند.دیگر حتی در رویاهایم سیر نمی کنم
دوریت سخت است برای من ،برای تو ،برای ما
برای ما دو پرنده عاشق که گریزان از این هجوم بادهای وحشیانه زندگی هستیم که با بی رحمی تازیانه بر لحظات خوش ما می زند.
ما دوپرستوی تنها در آسمان زندگی که برای یافتن هم سر زمین های بسیار زیر پا می گذاریم ...ما دوتنها دوعاشق ..
من و تو شاید از هم جدا باشیم اما دل های ما به هم گره خورده و همیشه به یاد هم هستیم و این تنها واقعه ی خوش زندگی من است
یک حادثه ، یک باور ،یک حقیقت...حادثه باور عشق حقیقی...
رویای به حقیقت پیوسته ام:شب را به صبح پیوند خواهم زد.باران را با آسمان آشتی خواهم داد.گل اقاقی پژمرده را دوباره خواهم کاشت.سکوت شبستان را خواهم شکست.غم را فراری خواهم داد.بوته یاس را به خانه خواهم آورد.بخار شیشه دلم را پاک خواهم کرد.گرد غم و دوری راخواهم زدایید..عشق را دعوت میکنم و انتظار را به جان می خرم...
انتظار خواهم کشید تا این جدایی به پایان برسد
دیوار فاصله ها با آمدن تو بشکند واین سکوت سرد تلخ دوری با صدای آمدن گام های تو از بین برود
به قاب عکس خالی تو ،روی دیوار می نگرم.عکس تو شاید در آنجا نباشد اما در قاب قلب من نقاشی شده است
مهربانم:از روزگار شکوه نمی کنم.از غم و درد دوری نمی نالم،از دردها و تنهایی ها نمی رنجم بلکه دیوار های این چاچوب خانه را شهید لحظه های خویش می گیرم که من به انتظار تو نشسته ام.برای دیار دوباره ات لحظه شماری میکنم و منتظر بازگشت تو هستم...
انتظار برای دل زخمی من شیرین است....
فرزانه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)