می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِپوسیده یی سَرک کشید ُگفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !
در ساحل بودم ،
از مرغ ِدریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِحضور ِمرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِبلوط ِپیر ،
در جنگل ِانبوه ِپُشت ِسَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِپایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِمرا کفاف می دهد !
زمستانی از پی ِزمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِزنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)