مگو که دیده بهر سوی مایلست مرا
که شور دلبر شیرین شمایل است مرا
هوای لاله رخان از درون برونیدم
همین بس است که داغ تو بر دل است مرا
به خواب دیدم و تعبیر از تو می خواهم
که دست و پات به گردن حمایل است مرا !...
مگو که دیده بهر سوی مایلست مرا
که شور دلبر شیرین شمایل است مرا
هوای لاله رخان از درون برونیدم
همین بس است که داغ تو بر دل است مرا
به خواب دیدم و تعبیر از تو می خواهم
که دست و پات به گردن حمایل است مرا !...
زاهد ار گلبن مرا بیند
دامن از زهد خشک برچیند
هرکه در کوره محبت سوخت
گر بود سنگ سخت می لیند
گوی میدان شود سر عشاق
آن جوان چون به اسب می زیند
آه کان ماه جای مهر و وفا
با من خسته سخت می کیند
طرزیا دست دهر و قابل ما
گاه خشتید و گاه می طیند
دل من از نگاه نرگس جانانه می حظد
چنان کز التفات آهوان دیوانه می حظد
کنم حظ از تماشاییدن خورشید رخساران
چنان کز آتش افروخته پروانه می حظد
چنان می وهمم از زلفش که طفل از مار می وهمد
چنان می حظم از خالش که مرغ از دانه می حظد
زدُرّ بحر فکر خود اگر حظیم می شاید
نمی عیبد اگر غواص از دردانه می حظد
چه سازم کآن جوان از گفته اغیار می وهمد
نمی حظد ز طرز طرزی از افسانه می حظد
با من دلخسته ای دلدار جنگیدن چرا
تو غزال گلشن حسنی پلنگیدن چرا
با مسلمانان مسکین کافریدن بهر چه
با گرفتاران مستضعف درنگیدن چرا
می نگاهی با من و می التفاتی با رقیب
با من یکرنگ ای گلرخ دورنگیدن چرا
ای که می شهوی دمادم با وجود عقل و هوش
باده ایدن از برای چیست ، منگیدن چرا
طرزیا چون در طریق عاشقی می مقصدی
همچو زُهّاد ریایی عذر لنگیدن چرا
خوبان زمانه می نشاطند
اما به وفا نمی ثباتند
خلقی شده محوشان و این قوم
بر هیچ نمی کس التفاتند
عینین من از فراق ایشان
از سیل سرشک می فُراتند
هر طایفه ای در این زمانه
صاحب ، آیات و بیّناتند
یکدیگر را نمی حسابند
گر افشارند اگر بیاتند
اعراب که می اشدّ کفرند
در نفی وجود ترک ماتند
طرزی تو ز طرز خویش مگذر
کایشان همه در مزخرفاتند!
چه با غیر ،آن دلربا می شرابد
ز غیرت دل عاشقان می کبابد
ز هجران شنگین دل سیم ساقی
دلم همچو سیماب می اضطرابد
تو آن آفتابی که در اوج خوبی
رخت می مهد غمزه ات می سحابد
نه آبی نه آبادی ای در زمانه
سما می سرابد زمین می خرابد
بود محض الطاف بر حال طرزی
اگر می ثوابد ، اگر می عِقابد
یار بر حال ما نمی رحمد
پادشه بر گدا نمی رحمد
کی به بیگانگان کند رحمی
آنکه بر آشنا نمی رحمد
گر برحمد ولی چو مردم سیر
از سر اشتها نمی رحمد
مشک موشان کشیده تا قامت
شده ام بوریا نمی رحمد
گر نرحمد فلک به ما چه عجب
بر حبوب آسیا نمی رحمد
تشنه را نیست اشتها طرزی
آب بر ناشتا نمی رحمد
اگر یارم شوی ای مایه ناز
شود مرغ نشاطم عرش پرواز
نمی اسرار عشقت فاش سازد
مگر طفل سرشک و چشم غماز
زبانت را بکام خویش دیدم
چو خاموشی ندیدم محرم راز
به شاهین اجل تا لقمه ایدم
نه این دریا نه اردک ماند و نه غاز
در این خانه که آخر می خرابد
خوشا احوال رند خانه پرداز
نشسته خانه و روزیده هر روز
حریص افتاده هر ره در تک و تاز
ز دنیا و زمافیها مکن یاد
به یادش ای مغنی برکش آواز
اگر دامان وصلش می ندستد
به هجرش طرزیا می سوز و می ساز
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)