• نشست

و مثل مرگ نگاه روشنی داشت
چشم های آدم از نمی دانم است که بسته می شود که بازمی شود
و ماه می رود پشت تنها پنجره ای که نیست
ناخن های آدم از نمی دانم است
که اعماق ریشه را حدس می زنند
برادران جان آدم از نمی دانم است که نفس می کشند
نشست
و مثل تمام اهالی غرق ذهان روشنش را بست.