همین که سلام می کنی
همین که سلام می کنی
دلم به هم می خورد
از تمام سلام های بی آغوش جهان
بیا و تنت را به مهربانی آلوده کن
من از هوس حرف نمی زنم
همین که سلام می کنی
همین که سلام می کنی
دلم به هم می خورد
از تمام سلام های بی آغوش جهان
بیا و تنت را به مهربانی آلوده کن
من از هوس حرف نمی زنم
بي زحمت ...نخنـــــــد
خنده های تو
دل ضربه های فراموش شده ی من است
مجبور نیستی بخندی
مجبور نیستی دلم را
هر بار از جا بکنی
ببین!
خنده های تو مرا پرت می کند توی گرباد دوست داشتن
من از این گردباد می ترسم
بی زحمت نخند
لبخند هم نزن
اصلا چرا زل زده ای به دلهره های من؟
خنده های تو بذر شعر است
تو که شعرهای گره خورده به مرا نمی بینی
نمی خوانی
نمی دانی
لبخند هایت را توی دامنم می ریزی که چه!؟
هر چه آتش است
از گور همین شعرهاست
من نمی خواهم از نو شاعر شوم
از این عشق به آن عشق
از این شاخه به آن شاخه
از این عشق به آن عشق می شویم
و فرق نمی کند انگار
آنکه دوستمان دارد
درست چند قدم آن طرف تر از زندگی مان
تکیه به عشق زده است و
چه مصرانه
چشم به ثانیه ها و
لبخندها دوخته است
هرچیزی نوشتن ندارد
من نمی دانم توی این دنیای شلوغ
چه خبر است
نمی دانم جنگ جهانی اول یا دوم
چند تا خدا را کشت
نمی دانم رنگ چشم ها در آفتاب واقعی تر است
تا تاریکی
من اما خیلی چیزها می دانم
مثلا اینکه هر چیزی نوشتن ندارد
تو اما مجبوری همه شان را بخوانی
و باور کنی
دیوانه ای دوستت دارد
نه آمـــدی و نه... رفتــــــــی
آمدنت را دروغ چرا،
نمی دانم
رفتنت اما جشن گرفتن داشت
نه که خوشحال باشم؛ نه!
رفتنت نوید پرشعر شدنِ تنم بود
می شد بنشینم سال ها
از سایه ات که دور می شد
شعر بنویسم
تو ولی نه آمدی و نه رفتی
تو خوب می دانستی،
نابودی من کار هر کسی نیست!
آغوش بی چشمداشت
نه من گریه می کنم
نه تو کمی شانه می شوی برایم
هیچ می دانستی
به آغوش بی چشمداشت تو
به چشم افسانه می نگرم!؟
شعرهایمان می میرند
تو هیچ مرگت نیست
من هم
ولی این شعرها
این شعرهای لاکردار
به وقت عشق از عشق می میرند و
به روز بی عشقی از بی عشقی
ما مرگ هایمان را بسته بندی کرده ایم و
فرستاده ایم سر وقت شعرهامان
مرگ برای همسایه خوب است
چشم دوختن به دوست داشتن
حتی جغدها هم
این چنین چشم به چیزی ندوخته اند
مردم راه می روند و
می آیند و
می روند و
انگار نه انگار
دوست داشتنت
چشم هایم را از من گرفته است
بلیت بهار را بدزد
دیوانه گی بد نیست
برای یک بار هم که شده
بلیت قطار بهار را بدزد و
از راه برس
بگذار مردم کنار هفت سین هایشان
حوصله شان سر برود
بگذار همان جا خوابشان ببرد از انتظار
سبزه ها زرد شوند و
زمستان این پا و آن پا کند
فکر هم نکن
هر بار آمدیم فکری کنیم
کابوس ها به من خندیدند
راس ساعت دو صفر و دو صفر دقیقه
گم شده ای
راس ساعت دو صفر و دو صفر دقیقه
که پیدا شوی شاید
نگرانی ام از نیمه شب است و سرما
و تابلوهایی که نکند با باد چرخیده باشند!
پیاده رو ها را به کفش هایت مبتلا نکن
بگذار پا نخورده بماند این برف
و به راه های بهتری فکر کن
مثلا
همین جا توی آغوش من هم
می شود گم شوی
راس هر ساعتی که دلت خواست
که پیدا شوی شاید
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)