حتی یک‌بار هم شاهد دعوایشان نبودیم اما تا تنها می‌شدند فریاد یکی‌شان به هوا می‌رفت. عیدی می‌گفت آقا او را می‌زند. ما که ندیده بودیم، اصلا آقا دستش جان نداشت که کسی را بزند. خانم حق را به عیدی می‌داد، می‌گفت آقا با عیدی لج است و یک‌بار که ما خانه نبوده‌ایم، آن‌قدر محکم کوبیده تو دهانش که لای دندان‌هایش پر خون شده.
آقا عصرها می‌رفت بنگاه مسکن حاج حسین. توی بعضی از معاملات پا در میانی می‌کرد، چای می‌خورد و سرش گرم می‌شد. جمعه‌ها که بنگاه تعطیل بود، خون خون خانم را می‌خورد. اصلا وقتی همه خانه بودیم کک به جانش می‌افتاد. عیدی را می‌فرستادیم توی کوچه با بچه‌ها بازی کند. بعضی‌ از آن‌ها روی خوش نشانش می‌دادند اما طاقت نمی‌آورد و زود برمی‌گشت خانه. بلد نبود با کسی بازی کند. توپشان را می‌گرفت و همان‌طور سیخ سیخ نگاهشان می‌کرد. هر چه داد می‌زدند: «بشوت» فقط نگاه می‌کرد. جانش به جان خانم بسته بود. خانم حمامش می‌کرد، دست و پای چرکش را کیسه می‌کشید، موهای لختش را شانه می‌زد، بدنش را چرب می‌کرد تا پوست نازکش خشک نشود. می‌گفت: «پوستش از بچه‌های دیگر نازک‌تر است، زود پیر می‌شود اگر دائم خدا چربش نکنم.» راست می‌گفت. تمام رگ‌های آبی تنش را می‌شد دید. خانم که تن دراز عیدی را لای حوله می‌پیچید، آقا چپ چپ نگاهشان می‌کرد. می‌دانستیم حسودی می‌کند. شباهت عیدی و آقا حرف نداشت. چشم‌های زاغ و دماغ درازشان عین هم بود اما آقا هر وقت عکس‌های جوانی‌اش را نگاه می‌کرد، می‌گفت خوش‌تیپ‌ترین جوان محله‌اشان بوده، وقتی می‌خواسته از درگاهی وارد شود، سرش را می‌خمانده بس که بلند قد بوده : «حالایم را نگاه نکنید که خم شده‌ام‌ و کژ و کوژ راه می‌روم.» می‌گفت اول بار خانم عاشقش شده. برایش نامه پرانی کرده، عشوه آمده، لای چادرش را باز کرده، آن‌‌قدر کرده و کرده تا آقا هم به چاهش افتاده : «اسیر چاه زنخدانش شدم.» یک‌بار فریده پرسید، یک بار هم من، که «خانم چاه زنخدان ندارد. مطمئنید خودش بوده؟» می‌گفت داشته. می‌گفت: «جوانی‌هایش صورتش طور دیگری بود.» جلوی خانم جرات نمی‌کرد این حرف‌ها را بزند. زمانی به تمام معنا مرد خانه بود، با کمربند می‌افتاد به جان خانم و روی حرفش کسی کلامی نمی‌گفت. بعد از تصادفش، خانم برایش سینه سپر کرد. آقا می‌گفت شیر که پیر شد همه لگدش می‌زنند حتی عیدی.
عیدی توی دنیای خودش سیر می‌کرد. خانم که می‌خوابید بالا سرش می‌نشست و خیره خیره نگاهش می‌کرد. بقیه اوقات آرام نبود. توپش را به در و دیوار می‌کوبید و کتاب‌های من و فریده را خط خطی می‌کرد. آقا کم آزارتر از همه بود. کمکی نمی‌کرد، صدایش هم درنمی‌آمد. خانم می‌گفت عیدی را می‌زند. ما که باور نمی‌کردیم. حتی آن‌بار که عیدی با چشم گریان پله‌ها را بالا آمد و کتف سرخش را نشانمان داد، باور نکردیم. آقا داشت باغچه را آب می‌داد و خانم می‌گفت با همان شلنگ کشیده توی گرده عیدی جانش.
یک‌بار سرزده رفتم بنگاه حاج حسین. می‌خواستم بسپارم، برای دوستی که تازه ازدواج کرده، آپارتمان جمع و جوری پیدا کند. آقا گوشه‌ای نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبه‌رو. پرسید: «آقات طوریشه؟» گفتم نه. گفت چند روزاست که حرف نمی‌زند. خانم می‌گفت این‌طور موقع‌ها ادای موش مرده‌ها را در‌می‌آورد. به آقا گیر می‌داد که جمعه‌ها هم برود پیش حاج حسین. می‌گفتیم: «بابا به پیر به پیغمبر، جمعه‌ها همه جا تعطیل است.«روزهای تعطیل، خانم عصبانی بود. سینی چای را روی زمین می‌کوبید، درها را محکم می‌بست و از دم در اتاق آقا که رد می‌شد، بلند بلند فحش می‌داد. می‌رفت داخل و پنجره اتاقش را باز می‌کرد.» اتاقش را بوی گند برداشته.» حرف‌ها و متلک‌هایش تمامی نداشت. می‌گفت این عذاب خداوند است که آقا تو این سن و سال خانه نشین شده. رو به عیدی می‌گفت آدم که در جوانی‌اش هیزی کند، خانم‌بازی کند، زود به خاک سیاه می‌افتد. جهنمش از همین دنیا شروع می‌شود. عیدی به در اتاق آقا نگاه می‌کرد و می‌خندید. می‌گفت: «جهنم»
تا بالاخره آقا غیبش زد. یک روز جمعه بلند شد، سلانه سلانه تا دم در رفت، برگشت همه‌امان را نگاه کرد. فریده پرسید: «کجا؟» گفت می‌رود پیش حاج حسین. گفتیم لابد می‌رود خانه‌اش. شب که نیامد گفتیم لابد همان جا مانده. فردا شبش که نیامد، رفتیم بنگاه. کسی از او خبر نداشت. دلشوره گرفتیم اما خانم گفت ماها برویم سراغ کار و بارمان خودش می‌گردد پیدایش می‌کند. گفت می‌داند کدام گوری است. من دویدم تا به اتوبوس مدرسه‌ام برسم و فریده سر خیابان منتظر دوستش ماند. شب شاممان را خورده بودیم که فریده به در بسته اتاق آقا اشاره کرد: «شام نمی‌خورد؟» خانم گفت: «هنوز پیدایش نشده. به همه جا سپرده‌ام. حاج حسین می‌گوید حتمی رفته شهرستان.»
آقا هرگز برنگشت. تنها کسی که هیچ سوالی درباره‌اش نکرد عیدی بود. سه روز بعد از رفتن آقا، دفترهای نقاشی‌اش را توی صندوق آقا چید و جوراب‌های خاکستری آقا را پوشید و مدرسه رفت. خانم می‌گفت: «شما که خانه نیستید، به همه جا تلفن می‌کنم. به همه کلانتری‌ها خبر داده‌ام. فقط می‌خواهم پیدایش کنم تا یک تف گنده بیاندازم توی رویش.»
روال سابق، برخانه حاکم شده بود و خانم، تنومند بر جای مانده بود تا شناسنامه‌اش را با خنده به همسایه طبقه بالا که تازه آمده بودند، نشان دهد و با لهجه ناکجایی‌اش بگوید: «به خدا اسمم همین است. پدر خدا بیامرزم خواسته که خانم باشم... پسرم آزاری ندارد. توپ بازی می‌کند اما تا حالا شیشه کسی را نشکانده...همین ماه به دنیا آمد، چند روز مانده بود به عید. حالا دوازده سالش شده. بعد از چند شکم دختر زاییدن، تا شومبولش را دیدم، گفتم این عیدی من است. عقلش کمی شیرین است اما همه چیز را می‌فهمد. آزارش به مورچه نمی‌رسد...»
زبان می‌ریخت تا آپارتمانش از سکه نیفتد. عیدی را گربه ملوس و معصومی جلوه می‌داد و فریده زیر لب می‌گفت: «گربه کجا بود بابا؟ بگو میمون. بگو موش.» بعد دوباره خودش می‌گفت به خاطر چشم‌های زاغش می‌گوید. انگار که من گفته باشم، گربه کجا بود. گاهی گمان می‌کردیم سینه سپر کردن خانم زیاد هم به خانه‌نشینی آقا مربوط نمی‌شد، برمی‌گشت به زمانی که از قبل فروش زمین های پدرش توی روستا، پولی به هم زد و آپارتمان بالا را خرید تا اجاره ماهانه‌اش پتکی شود، توی سر آقا.
بعد از آقا نوبت فریده بود که کم حرف شود. می‌رفت و می‌آمد و گاهی شب را خانه دوست‌هایش می‌ماند. تلفن زدم پرسیدم: «چه می‌کنی؟ زنده‌ای؟ مرده‌ای؟» گفت تاریخ دقیق مرگش را بعدا به اطلاعم می‌رساند. گفت جایی یادداشت کرده، باید نگاه کند تا دقیقش را بگوید. از صرافتش افتاده بودم که با دفترچه‌ای سراغم آمد و تاریخی را برایم خواند. یادم نیامد درباره چه حرف می‌زند. مربوط به دوسال و نیم قبل می‌شد. گفت: «همین روز بود که مردم.» گفتم آهان! تا رها کند اما زبانش باز شده بود: «یادت است خانم کلاف پشمی داشت که چهارلا بود و میخواست بازش کند؟»
یادم بود. به نظر نمی‌آمد آن‌قدر بیخ پیدا کند اما همه‌امان را به کار کشید. من و آقا و فریده و عیدی هر کدام یک گلوله کوچک در دست داشتیم و نخ را دورش می‌پیچاندیم. کلاف چهارلا، دست خانم بود و آرام آرام بازش می‌کرد. به یکی‌مان می‌گفت: «دستت را شل کن.» به آن یکی می‌گفت: «تندتر بپیچ تا گه گره نشده.» گاهی گلوله‌هایمان را با هم عوض می‌کردیم و بسته به جایی که نخ‌ها در هم گره خورده بودند، به هم دور یا نزدیک می‌شدیم. آقا حال نداشت از جایش بلند شود، گاهی کون‌خیزه‌ای می‌کرد و کمی جایش عوض می‌شد، بیشتر، ما حرکت می‌کردیم. کلافی که دست آقا بود از همه گردتر و سفت‌تر بود، وقتی مجبور می‌شد با کسی عوضش کند، لجش می‌گرفت اما هر کلاف کج و کوله‌ای که دستش می‌آمد، خیلی زود گرد گرد می‌شد. عیدی هر و کر می‌کرد. وقتی می‌گفتیم: «نکش.» نخ را بیشتر می‌کشید و گره‌ها سفت می‌شد. خانم چند بار زد پشت دستش و من و فریده دیده بودیم که لبخندی روی لب آقا می‌نشست. گاهی خانم کلاف عیدی را از دستش می‌گرفت، راست و ریسش می‌کرد و دوباره به او برمی‌گرداند. ناهارمان را دیر خوردیم چون گلوله‌ها به آن زودی که خانم خیال کرده‌ بود، درست نشدند. فریده گفت: «آرزو کردم زلزله بیاید و ما، در همان حالت بمیریم.»
سفره که پهن شد. خانم چهار کلاف پشمی را روی پیشخوان سنگی آشپزخانه گذاشته بود و با لذت لقمه‌هایش را می‌جوید. فریده گفت: «ناهارمان را ساعت سه خوردیم. دلم می‌خواست کلافی که دست خانم بود تا ابد کش بیاید. گاهی نخم را بی‌خودی تاب می‌دادم تا گره بخورد. به عیدی چشمک می‌زدم که نخ را بکشد.»
خانم برعکس همیشه که هول بود و لقمه‌هایش را با زور آب پایین می‌داد، با آسودگی آن‌ها را بارها و بارها می‌جوید. فریده گفت: «فکر می‌کردم اگر زیاد به زلزله فکر کنم، اتفاق می‌افتد. حتی چند بار گمان کردم زمین زیر پایم می‌لرزد. سر سفره چشم‌هایم را بسته بودم و خیال می‌کردم در تنها لحظه‌ای که به هم متصل بودیم، مرده‌ایم.»
فهمیده بودم که حس خوبی تو فضا موج می‌زند، فهمیده بودم که گونه‌های آقا گل انداخته، خانم خوشحال است و همه انگار در جذبه کاری مشترک، در حال غذا خوردن، گاه‌گاهی به گلوله‌های روی پیشخوان نگاه می‌کنند. فهمیده بودم اما نه به خوبی فریده، برای همین او زودتر از من رفت و من روزی رفتم که مطمئن شدم دلم برای کسی تنگ نمی‌شود.


خانه آجر بهمنی دو طبقه آن سوی خیابان که در آهنی بزرگش را انگار تازه قرمز کرده‌اند (شاید به خاطر عید)، عبوسانه نگاهم می‌کند. به بهانه نگاه کردن سبزه‌ها و تنگ‌های ماهی که مغازه گل‌فروشی توی پیاده‌رو چیده، این پا و آن پا می‌کنم. نرده‌های طبقه دوم هم قرمز شده‌اند و آجرهای شکسته هره پشت بام، جایشان را به لبه سیمانی تر و تمیزی داده‌اند. چند لک سیاه که لابد یادگار چهارشنبه سوری دو، سه شب پیش است روی آجرهای دیوار حیاط، مثل لک روی لباس عید بد چشمی می‌کنند. پل آهنی ورودی خانه که جوی خیابان از زیرش می‌گذرد، هنوز کج و کوله است اما دیگر لق نیست چون زنی که با تنگ ماهی از رویش رد می‌شود، قدم‌هایش لرزان نمی‌شوند و از ترس از دست دادن تعادلش، ناگهان نمی‌ایستد. زن مانتوی سورمه‌ای دارد و یکی از زنگ‌ها را فشار می‌دهد. بعد از رد و بدل کردن چند جمله، در آهنی باز می‌شود و زن، تنگ ماهی را کف حیاط می‌گذارد، در را می بندد و از سمتی که آمده برمی‌گردد. چند لحظه بعد در باز می‌شود و پیرمردی که تنگ را بغل کرده، دو طرف پیاده رو را انگار در جست‌وجوی زن نگاه می‌کند و مرا می‌بیند. سرم را پایین می‌اندازم و از پسرک گلفروش قیمت سبزه‌‌ها را می‌پرسم. یکی را برمی‌دارم، دوباره سر جایش می‌گذارم. پیرمرد هنوز نگاهم می‌کند. داخل گل‌فروشی می‌روم و در حال نگاه کردن سبدهای گل از پشت شیشه، به این امید که پیرمرد به خاطر انعکاس نور، صورتم را تشخیص ندهد، نگاهش می‌کنم. هنوز تنگ به دست آن‌جا ایستاده. یکی از سبزه‌ها را می‌خرم و با عجله دور می‌شوم که زنی صدایم می‌کند. پیرمرد مرا با انگشت نشان زن سورمه‌ای‌پوش می‌دهد و من صورتش را می‌بینم که فریده است.
کیسه‌های خرید فریده توی پیاده‌رو پخش می‌شوند و پیرمرد با سرعتی که از سنش بعید است به طرفم می‌دود. سبزه به دست، بی‌حرکت ایستاده‌ام تا پیرمرد از خیابان بگذرد و شانه‌هایم را بگیرد و بگوید: «خانم مرد.» تا عیدی را تشخیص دهم که پوست چروکیده‌اش، بیست و دو سالگی‌اش را پنهان کرده. فریده چاق شده. بی‌اختیار در جستجوی سالهایی که بر من گذشته، به صورتم دست می‌کشم. با انگشت سبابه اخم وسط ابروهایم را صاف می‌کنم تا به زعم خودم جای مشت این سالها را محو کنم و از ترس این که با خیره شدن به چشم‌هایم ترک‌های قلبم را ببینند، نگاهم را می‌دزدم و می‌شنوم که فریده هم چند ماهی است برگشته و خانم خیلی وقت است که فوت کرده. حاج حسین برای عیدی مستاجر می‌آورده و مستاجرها با شرط و شروط حاج حسین به جای بخشی از کرایه، شام و ناهار عیدی را می‌داده‌اند. عیدی می‌گوید: «بلدم.» و شب برایمان املت می‌پزد تا آشپزی‌اش را به رخمان بکشد. به عیدی می‌گوییم به خاطر تولد تو برگشته‌ایم و شمع‌هایی را که خاموش نمی‌شوند بارها و بارها فوت می‌کند. دود فضا را پر کرده و عیدی خنده‌کنان شمع‌های دراز صورتی رنگ را فوت می‌کند. چشم چشم را نمی‌بیند. فقط جرقه شمع‌هایی را می‌بینیم که روشن می‌شوند تا دوباره خاموش شوند و دود کنند تا جرقه بزنند و روشن شوند تا خاموش شوند که دود کنند و دوباره جان بگیرند و روشن شوند که عیدی بخندد و فوت کند که شمع‌ها خاموش شوند تا دود کنند و روشن شوند و فوت کند و...