سر خيابان، پيرمردي مغازه دارد. با گونههايي پت و پهن، دندانهايي سفيد و يكدست، و گوشهايي كوچك. سيم ِ سمعك كوچكي از گوش چپش بيرون آمده و در موهاي سفيدِ سفيدش گم ميشود. مغازهي كوچكش كه هميشه بوي گل محمدي ميدهد، پر ِ لحاف است. لحافهاي دست دوّم. و من پنج روز پيش، لحافي از او خريدم. لحافي آبيرنگ.
پيرمرد نگاهي به سرتاپايم كرده بود. انگار ميخواست تصميمي بگيرد يا چيزي را انتخاب كند و بعد، انگار آنچه را كه ميخواست، يافته بود و با شتاب گفته بود: «اين لحاف به رنگ درياست!
و بعد آرامتر گفته بود: «با قايق خواب در آن سفر كنيد!»
و من فكر كرده بودم كه جملهي زيبايي گفته، و شايد به همين دليل، لحاف آبي را خريده بودم.
پرسيده بودم: «خيلي كهنه است؟»
گفته بود: «اصلن! مال مردي بود كه...»
بعد حرفش را قطع كرده بود. با سرفه اي؛ شايد از روي عمد.
گفته بود: «آه! دارم اشتباه ميكنم. آن لحاف قرمز ِ حاشيهدار مال آن مرد بود. اين لحاف... مال دختري بود كه همين يك هفته پيش ازدواج كرد.»
لبخندي زده بود. سرش را جلو آورده بود. گفته بود: «آقا چه دختري بود! خوشگل بود. فرشته بود. اصلن انگار شكستني بود. مثل شيشه، مثل... مثل برف! چه شعرهايي ميگفت. وقتي شعرهايش را ميخواند، چشمهايش را آرام ميبست و همهاش از دريا و سفر و عشق ميگفت...»
گفته بودم: «مثل اينكه خوب ميشناختيدش!»
-آه بله... خوب ميشناختمش... فاميل بوديم... حتّا ميتوانم بگويم که دخترم بود... بله بله... هميشه صدايم ميزد بابا! من هم ميگفتم بگو دختر نازم! و او ميگفت و چه زيبا ميگفت. لحاف را بو كنيد. هنوز بوي تنش را دارد!
لحاف را برايم پيچيده بود. خنديده بود، تا بناگوش. انگار خواسته بود سفيدي دندانهايش را به رخم بكشد. گفته بود: «آقا اگر بخواهيد پيدايش ميكنم و ميگويم که شما دوستش داريد! آنوقت شايد بيايد و شبها برايتان شعر بخواند. دختر حساسي است...»
گفته بودم:« نه آقا. من پول همين لحاف كهنه را هم از زور سرما دارم ميدهم. در مسافرخانهي خرابهاي كه هستم لحاف ندارند كه بهم بدهند.»
و بعد نميدانم چرا خواسته بودم درد دل كنم: «راستش پول همين مسافرخانه را هم فقط تا چهار روز ديگر دارم...»
از حماقت خودم خندهام گرفتهبود. او هم خنديده بود. و من بيرون آمده بودم.
لحاف دختر بوي گل محمدي ميداد. بوي يك چيز آشناي قديمي. شايد بوي تني كه تا صبح يك بار هم پهلو به پهلو نميشود يا تكان نميخورد. قشنگ بود. و من كه چند شب بود در سرماي تهوعآور اين شهرك غريب و زير ملافهي زردشدهاي كه تنها روانداز مسافرهاي آن مسافرخانهي قديمي كوچك بود، تا صبح خوابم نميبرد، زير آن و در گرماي بودار ِ معطرش چنان خوابیدم كه تا عصر روز بعد بيدار نشدم و هيچ خوابي هم نديدم.
عصر كه بيدار شدم، بوي گل محمدي تمام اتاق را گرفته بود و پیش چشمهای خوابآلودم، انگار ديوارهاي گچريخته و لخت اتاق مثل دريايي موج بر ميداشتند و در هم فرو ميشدند؛ و من كه در اتاق قدم ميزدم و كمكم داشت حالم از بوي شيرين و آشناي گل محمدي به هم ميخورد، ناگهان بهتم زد. بر يكي از چهار گوشهي لحاف لكهاي خون بود. خون بود، اما بر آبي لحاف به تيرگي ميزد. نشستم و لكه را بوييدم. انگار سرخي در برم گرفت؛ و سرم گيج رفت. بلند شدم. لحاف را پيچيدم و از اتاق و از مسافرخانه بيرون زدم.
پيرمرد، در مغازهاش، سر بر لحاف آبي ديگري كه ديروز نديده بودم گذاشته بود و خر و پف ميكرد. بيدارش كردم.
گفت: «بله؟... لحاف آوردهايد بفروشيد؟»
گفتم: «اين را ديروز از شما خريدهام.»
يادش آمد. بلند شد. گفت: «خوب خوابيديد؟»
گفتم: «شما گفتيد اين لحاف مال دختري بود كه...»
حرفم را قطع كرد. داشت لبخند ميزد:
-كه بسيار زيباست. شعر ميگويد. يك هفتهايست كه ازدواج كرده. اما ميتواند برايتان شعر بخواند و شبهايتان را آبي كند!
و از شوق خنديد؛ و باز هم دندانهاي سفيد ِ یکدستش را نشان داد.
لحاف را باز كردم و لكهي خون را نشانش دادم. رنگش پريد. سرش را پايين برد و در لكهي خون خيره شد. انگشت اشارهي دست راستش را بر آن لغزاند و با ناخن چركآلودش لكه را خراشيد. با دست ديگرش داشت سمعكش را مرتب ميكرد. وقتي سرش را بالا آورد، باز هم لبخند بر لب داشت.
گفت: «آه كه شما چه قدر دقيق هستید... اين لكهي خون، يادگار لحظههاي عشق و شور زندگي است. در شب زفاف، اين لحاف، شاهد رازدار ِ آن دختر طناز بوده. نگاه كنيد. چه خون زيبايي است!»
و من قبول كردم و بازگشتم. از لحاف آبي من بوي گل محمدي و شب زفاف ميآمد. بوي لحظه هاي عشق و شور زندگي. بوي راز.
... اما امروز صبح... امروز صبح، ديگر به خوبي ميدانم كه لحاف آبي من... صفحهاي از تاريخ است. چرا كه ديشب و در حالي كه ديگر پولي برايم نمانده بود، از آن مسافرخانهي هفت اتاقه بيرونم كردند و من شب را زير تنها داراييام، در كنار اتوبان ورودي شهرك خوابيدم و تا نيمههاي شب، ابرهاي سياه را ميشمردم كه به هم ميپيوستند؛ و صبح كه از خواب بيدار شدم... تمام تنم خوني بود. و آفتاب و آسمان و اتوبان سرخ بودند. بلند شدم و چون سگي خيسشده، خود را تكاندم؛ و لحافم را ديدم كه تيرهي تيره شدهبود.
شب باران باريده بود. و من لحاف تيرهام را دريدم. در زير رويهي آبی لحاف، انبوهي پنبهي خوني به هم چسبيده بود. لحاف آبي من از خون بود؛ و من دانستم كه لحافم، صفحهاي از تاريخ است. يادگاري است از گذرهاي شاعرانه و سريع زمان.
... سراپا خوني، باز ميگردم. پيرمرد بر لحافي آبي خوابيده و خر و پف ميكند. بيدارش ميكنم. ميگويد: «بله... ميخواهيد لحاف بخريد؟»
مي گويم: «دلم ميخواهد آن دختر را ببينم. شعر ميخواهم. به بهاي تمام زندگيام!»
يادش ميآيد. لبخندي ميزند و دست راستش را به شانهي خوني چپم ميكشد. بعد شروع ميكند به چرخيدن دور ِ من. دورها را ميشمرد: يك... دو... سه... چهار... و هفت دور ميچرخد. صورتش سرخ شده و از دور پنجم به بعد، فهميدهام كه او را پيشتر هم ديدهام. برايم سخت آشناست... ميايستد. روي پنجههایش بلند ميشود و گوشهي چپ پيشانيام را ميبوسد. بعد برميگردد و در پشت سرش، پردهي قرمزي را كه پيشتر لحاف ميپنداشتم پس ميزند و چند بار، در حاليكه با انگشتهايش ضرب گرفته، در ِ چوبي روغني پشت پرده را ميكوبد.
بعد... در باز میشود و دختري بيرون ميآيد. مثل شيشه نيست. مثل برف نيست. زيبا نيست. خسته است و بر گوشهي چپ پيشانياش، لكهي خوني سياه خشك شدهاست...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)