وقتی فروغ زنگ زد و گفت بابا رفته، چمدانش را هم برده آن‌قدر درگیر کارهای آخرسال بودم که به این فکر نکردم رفتن بابا ممکن است چه عواقبی در پی داشته باشد. هفته‌ی آخر سال بود و سه‌شنبه‌ی آخر سال هم که تعطیل بود و همین یک روز از فرصتمان کم می‌کرد و باید قبل از آن تمام حقوق و پاداش عقب‌افتاده‌ی کارمندان نوشته می‌شد و می‌رفت حسابداری. این بود که یک ساعت بعد وقتی ظرف ناهارم را گذاشتم روی میز کارم یادم افتاد به حرف فروغ و موبایل را از جیب درآوردم و شماره‌اش را گرفتم.
گفتم: کی رفته؟
گفت: از امروز صبح.
گفتم: از کجا فهمیدی رفته. شاید رفته دوری بزند و شب برمی‌گردد.
گفت: مثل این که حواست نیست. چمدانش نیست. چون همیشه می‌ذاشتش زیر تختش.
چمدان بابا که نباشد یعنی رفته و این را همه‌ی ما در این هفت سال خوب می‌دانیم. کافی‌ست چمدان بابا زیر تختش نباشد. آن‌وقت است که باید منتظر شویم تا همان روز یا یکی دو روز بعد از خانه‌ی یکی از ما، من، فروغ یا مهری زنگ بزند به بقیه و بگوید کجاست بی آن که توضیح بدهد چرا رفته و ما باید بفهمیم خسته شده مثلا از اضافه‌کاری‌های من یا ورقه تصحیح‌کردن‌های زنم نازی یا بچه‌ی مهری که خیلی شلوغ می‌کند یا محسن شوهر فروغ که فروغ نتواسته راضی‌اش کند که بعد از جروبحث آن شب پا پیش بگذارد، مثلا قلیانی چاق کند و در اتاق بابا را بزند و یک طوری از دلش دربیاورد.
انگار دوسال پیش بود که آمده بود خانه‌ی ما. به زنم که داشت ورقه تصحیح می‌کرد گفته بود فلسفه‌ی زندگی را کشف کرده و گفته بود چقدر ذهن خودت را درگیر این معادلات یک مجهولی و دو مجهولی می‌کنی. به‌ جاش بخند. به شاگردهات هم همینو بگو و گفته بود برو مسافرت. تنهایی برو یا با دوست‌هات. کاری هم به شوهرت نداشته باش.
شب که دراز کشیده بودیم زنم داشت حرف‌های بابا را می‌گفت و من خنده‌ام گرفت. گفتم: تو این حرف‌ها را قبول داری؟
گفت: اون قسمتش را که می‌گفت کاری به تو نداشته باشم آره!
گفتم: هرجور راحتی. یادم باشد یک چمدان هم برای تو بگیرم.
و پشتم را کردم بهش.
گفت: خودم دارم.
و بلند شد چراغ را روشن کرد. شب خواب دیدم تمام شماره حساب‌ها را اشتباه نوشته‌ام و رئیس اداره بالا سرم ایستاده و با غیظ دارد تسبیح‌اش را می‌چرخاند.
بابا تسبیح نداشت. مقید بود اول صبح بلند شود. با مراسمی خاص وسایل ریش‌تراشی‌اش را روی سفره‌ای کوچک پهن کند که مامان آن‌وقت‌ها که بود برایش بریده بود، آب جوش بریزد تو کاسه‌ی کوچک برنجی، فرچه را در آن خیس کند، خمیرریش بمالد روی آن و توی آینه‌ی دسته داری که به گردنش آویزان کرده نگاه کند و ریشش را بتراشد. هیچ وقت ندیده بودم صورتش را ببرد برخلاف من که هرروز زیر چانه‌ام را می‌بریدم. با این وجود همیشه در بساطش زاج داشت. یک بار بچه که بودم پرسیدم این چیه و گفت خون را بند می‌آورد. بعد که اصلاحش تمام می‌شد راه می‌افتاد می‌رفت نانوایی. امکان نداشت چهارروز پشت سر هم از یک نانوایی خرید کند. می‌گفت آردهاشون روز به روز خراب‌تر می‌شود. مهم هم نبود نانوایی کجا باشد بعضی وقت‌ها برای خریدن بیست تا نان می‌رفت آن سر شهر. وقتی برمی‌گشت من نمی‌دیدمش. زنم اگر خانه بود می‌دیدش و باید کارهاش را زمین می‌گذاشت، نان‌ها را تا می‌زد و چهارتا چهارتا می‌گذاشت تو کیسه فریزر و جاشان می‌داد تو یخچال. شب هم به من غر می‌زد که به بابات بگو ما که این همه نان نمی‌خوریم و من مثل همیشه می‌گفتم چکارش کنم. تفریح بابا خرید بود. همه‌ی بازار را می‌گشت تا آن چیزی را که می‌خواهد به بهترین قیمت پیدا کند.
زنم می‌گفت: تو درست ضد باباتی. هر کی هرچی انداخت بهت می‌خری.
من می‌گفتم: کی حوصله‌ی چونه زدن داره؟
تا حالا پیش نیامده بود بابا بی‌خبر برود. هفت سال پیش که مامان مرد همه دور هم جمع شدیم و بابا راضی شد هر چند ماه را خانه‌ی یکی از ما باشد به شرطی که خانه‌ی خودش را بفروشد و پولش را بین ما تقسیم کند تا سربار ما نباشد. ما هم در عوض اتاقی در خانه‌مان به او بدهیم. تا زمان مرگش البته. و این را خیلی جدی گفته بود. هر وقت از خانه‌ی ما خسته می‌شد می‌گفت می‌خواهم بروم خانه‌ی فروغ. من هم می‌رفتم براش بلیط شیراز می‌گرفتم و او هم شب چمدانش را برمی‌داشت، سوار تاکسی می‌شد و می‌رفت. از آن جا که حوصله‌اش سرمی رفت راه می‌افتاد می‌رفت پیش مهری. بلیط اصفهان را خودش می‌گرفت. فروغ می‌گفت بابا در دفتر ایران‌پیما دوستی پیدا کرده که بهترین جا را به او می‌دهد. ردیف دوم کنار پنجره. هم می‌تواند صدای موسیقی راننده را بشنود هم اگر هوا گرم شد زیر دریچه‌ی بالای سقف است.
یاد مهری افتادم و زنگ زدم به فروغ. گفتم نرفته پیش مهری؟
گفت: نه.
یادم آمد باید نان می‌آوردم از خانه. غذا کتلت بود. گفتم: صبر می‌کنیم تا فردا یا پس‌فردا.
گفت: اگر اتفاقی بیافتد چی؟
گفتم‌: بابا که سرحاله.
گفتم: به تو هم گفته بود که فلسفه‌ی زندگی رو پیدا کرده؟
گفت: نه. کی؟ بگو. شاید کلید حل ماجرا همین باشه.
گفتم: باز هم داری رمان آشپزخونه‌ای می‌خونی؟
گفت: خودتو مسخره کن.حالا می‌گی چی شده یا نه.
گفتم: خیلی وقت پیش به نازی گفته بود که باید به جای حل معادله‌های یک مجهولی و دومجهولی فقط بخنده. تازه بهش گفته هروقت حوصله‌اش سررفت منو ول کنه و بره مسافرت.
گفت: لابد دوباره رفته سر کتاب‌های فلسفه‌اش.
گفتم: دبیر باز نشسته همین می‌شه دیگه.
تلفن داخلی داشت زنگ می‌زد. موبایل را قطع کردم و برگشتم سرکارم.
شب به نازی گفتم چی شده. گفت چرا زنگ نمی‌زنی به مهری.
گفتم: حوصله‌شو ندارم.
گفت: خودم زنگ می‌زنم.
گفتم‌: سراغ منو گرفت بگو خوابیده‌ام.
بعید بود سراغ مهری برود. وضع شوهر مهری چندوقتی بود روبه راه نبود. با رئیس شرکتش مشکل داشت. مهری هم فقط غر می‌زد و انتظار داشت وقتی سرکار است بابا بچه‌اش را نگه دارد تا پول مهدکودک ندهند. بابا هم فقط یک ساعت حوصله‌ی بچه را داشت. بعد خسته می‌شد و دلش می‌خواست برود دراز بکشد رو تختش. از نق‌زدن‌های مهری هم بدش می‌آمد.
شب وقتی می‌خواستیم بخوابیم نازی گفت: حالا چی می‌شه؟
گفتم: یعنی چی چی می‌شه؟
گفت: نمی‌خواین به پلیس خبر بدین؟
گفتم: مگه بابا اختلال حواس داره یا فراریه که به پلیس خبر بدیم.
گفت: آخر چند روز دیگه عیده. من باید تکلیف خودمو بدونم.
گفتم: تکلیف چی رو بدونی؟
گفت: این که می‌ریم تهران خونه‌ی مامانم یا می‌مونیم اینجا پیش بابات یا می‌ریم اصفهان خونه‌ی مهری و سر مزار مامانت.
گفتم: این‌که شد معادله‌ی هزار مجهولی!
گفت: پس حلش کن.
گفتم: خودم هم نمی‌دونم.
گفت: نمی‌شه این‌طوری که.
گفتم: پس تو فقط نگران تعطیلات خودت هستی.
گفت: فقط اون نیست.
و بلند شد چراغ را خاموش کرد. اتاق تاریک شد. دست کردم آباژور کنار تخت را روشن کردم.
گفت: من واقعاً نگرانشم.
گفتم: چرا؟
گفت: آخه بابات هیچ‌وقت این‌طوری نبود.
گفتم: می‌ترسی این فلسفه‌ی آخری کار دستش بده.
گفت: به این شدت که نه... اما آره. می‌ترسم.
برگشتم طرفش. سایه‌ی آباژور رو صورتش افتاده بود. گفتم: تو می‌گی چکار کنیم؟
گفت: فکر کن ببین کجا می‌تونه رفته باشه. شاید... شاید رفته سر مزار مادرت. می‌دونی چند ساله نرفته.
سه سال بود که بابا بهانه می‌آورد و نمی‌آمد سر مزار. در خانه می‌ماند. هر جا که بود. به‌اش اصرار نمی‌کردیم. هرسال خودمان می‌رفتیم. در دامنه‌ی همان کوه که از دور پیدا بود وهر سال فقط مهری بود که می‌دانست مزار دقیقاً کجاست. ما که گم می‌شدیم. از بس قبرستان پر شده بود. بعد با گلاب سنگ را می‌شستیم و دسته گلی را پرپر می‌کردیم. من شیرینی را بین آنها که در قبرستان بودند می‌چرخاندم و بعد از یک ساعتی بلند می‌شدیم. من و نازی از همان‌جا راه می‌افتادیم طرف تهران. پارسال موقع خداحافظی مهری می‌گفت: شاید دوباره می‌خواد زن بگیره. این روزا زیاد می‌ره طرف زاینده‌رود. من خنده ام گرفت. گفتم: مگه این همه آدم که اون دور و بر می پلکن می‌خوان زن بگیرن؟
مهری گفت: نه. اما این روزا تا تلویزیون یک خبر بد پخش می‌کنه سریع پا می‌‌شه می‌ره تو اتاقش.
نازی گفت: چرا به مهری زنگ نمی‌زنی.
گفتم: مگه فروغ زنگ نزده. تازه اون احتمالاً الان داره می‌خنده. و دستم را انداختم دور گردنش و خودم را به‌اش نزدیک کردم. خودش را کنار کشید و گفت: شاید هم رفته پیش دوستی، رفیقی... و چشمک زد.
گفتم: اگه رفته باشه که خیلی جالب می شه. با فلسفه اش جور درمی آد.
گفت: من خوابم می‌آد شبه به خیر.
و لحاف را کشید رو سرش. من هم آباژور را خاموش کردم و خوابیدم.
فردا جمعه بود. چهارروز دیگر مانده بود تا عید. نازی پرده‌ها را شسته بود و حالا داشت اطوشان می‌زد. من باید شیشه‌ها را می‌شستم و روزنامه می‌کشیدم هرچند به گمانم کار مسخره‌ای بود وبعد از چند ساعت چنان خاکی روشان می‌نشست که فکر می‌کردی به عنوان ابله‌ترین فرد باید مدال بگیری. بعد نوبت جاروکشیدن خانه بود و زنگ زدن به قالی‌شویی که گفت قالی‌ها آماده‌ست و تا یک ساعت یگر می‌فرستدشان.
همه‌ی این کارها که تمام شد نوبت آشپزخانه بود و عوض کردن ********** هود و قبل از آن پاک‌‌کردن تمام روغن‌ها و چربی‌هایی که به ان چسبیده بود و تازه داشتم از شستن حمام فارغ می‌شدم که نازی با گوشی تلفن آمد دم حمام و گفت فروغ است.
با حوله دستم را خشک کردم و گوشی را گرفتم.
گفت: خبری شده از بابا؟
گفتم: اگه خبری شده بود که بهت زنگ می‌زدم.
گفت: تو رو خدا یک کاری بکن.
گفتم: بچه که نیست. تازه کجا دنبالش بگردیم.
گفت: خونه‌ی دوستی رفیقی...
گفتم: بابا که دوست دختر نداشت.
گفت: حالا که وقت شوخی نیست.
گفتم: اتفاقاْ شوخی نمی‌کنم. ببین فروغ - وشیر حمام را بستم- اگه به تو بگن بابا الان پیش یک خانمیه تو چکار می‌کنی؟
نازی داشت با تعجب نگاهم می‌کرد. فروغ گفت: تو چیزی می‌دونی که نمی‌خوای بگی؟
گفتم: نه. مثلا گفتم.
بابا دوست و رفیقی نداشت. چندتایی همکار بودند که بعد از بازنشسته‌گی هرکدام‌شان طرفی رفته بودند. معمولاً اگر خبری هم از هم می‌گرفتند عمده‌ی صحبتشان در مورد افزایش حقوق بازنشسته‌گان و حقوق معوقه و گروه پایه و از این جور حرف‌ها بود. هیچ وقت نبود پدر برود خانه‌ی دوستی. ترجیح می‌داد در اتاقش روی تخت دراز بکشد و کتاب بخواند. کتاب‌هاش هم همه قدیمی بودند. بعضی‌هاشان را حتی از زمان دانشسرا داشت. چندبار به توصیه‌ی نازی خواستم براش کتاب بخرم گفت ترجیح می‌دهد با همین نظریه‌های قدیمی خوش باشد. می‌گفت جدیدی‌ها همه آدم را مضطرب می‌کنند. هراز گاهی هم هوس قلیان می‌کرد و بعد از این‌که خاطره‌ای از قلیان کشیدن مادربزرگ می‌گفت قلیانی چاق می‌کرد و می‌نشست پای تلویزیون. عاشق فیلم‌های رازبقا بود. وقتی ببری گردن گوزنی را می‌گرفت می‌خندید و می‌گفت: تنازع بقا همینه دیگه. بعد بلند می‌شد قلیان را می‌گرفت با یک دست و با دست دیگر سینی را از زمین برمی‌داشت و می‌برد آشپزخانه.
به فروغ گفتم: بالاخره پیداش می شود.
گفت: حقوق این ماهشو گرفته؟
گفتم: فکر کنم حقوق بازنشسته‌ها رو ده روز پیش دادن.
گفت: وای! پس می‌تونه هرجا بخواد بره و خبری هم نده.
گفتم: چیه... تو هم نگران تعطیلاتی؟
گفت: خوب آره. فکر کردم امسال دیگه تعطیلات داریم. آخه محسن از قبل برای کیش بلیط و هتل رزرو کرده.
گفتم: نگران نباش. یک طوری می‌‌شه دیگه.
تا چند روز بعد لیست‌هایی که باید آماده می شد تمام شد و من هم تا پایان تعطیلات را مرخصی گرفتم و آمدم خانه. به نازی گفتم چمدان‌ها را ببند. می‌ریم تهران. الان خلوت‌ترین شهر ایرانه.
گفت: پس بابا؟
گفتم: نمی دونم. اگه کلید خونه باهاش باشه می‌آد خونه. براش یک یادداشت هم می‌ذاریم.
گفت: اگه کلید نداشت چی؟
گفتم: حتماً داره. اگر هم نداشته باشه می‌ره هتل تا برگردیم. حتما کارت بانکی‌اش باهاش هست. تازه اگه بخواد می‌تونه به موبایلم هم زنگ بزنه.
شب مهری زنگ زد. گفت: چیه؟ چرا نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ هنوز از قضیه‌ی پارسال ناراحتی؟ آرش که بعدش ازت عذرخواهی کرد.
گفتم: چیزی نیست. فقط خسته‌ام.
گفت: شما امسال نمی‌آیین سر مزار؟
گفتم: نه. امسال رو مستقیم می‌ریم تهران.
گفت: فروغ هم که می‌خواد بره کیش.
گفتم: به سلامتی.
گفت: آرش هم پاشو کرده تو یک کفش که باید بریم شمال.
گفتم: خوب برید شمال.
گفت: پس کی می ره سر مزار مامان؟
گفتم: حالا یک امسال رو از دور براش فاتحه بفرستیم.
گفت: نمی شه که.
گفتم: چرا نمی‌شه؛ امتحان کنید.
بعد گفتم که کار دارم و خداحافظی کردم. شب زود خوابیدیم. نازی قبل از خواب بوسیدم و گفت: مرسی.
گفتم: چرا.
گفت: فکر می‌کردم امسال اصلاً نمی‌ریم پیش مامانم.
گفتم: چرا این‌طور فکر کردی؟
گفت: آخه پارسال گفتی سال تحویل سال بعدو هم باید سر مزار مامانت باشیم.
گفتم: حالا این سا ل تحویلو پیش مامان تو هستیم.
گفت: مرسی.
گفتم: شب به خیر.
صبح که بیدار شدم نازی از حمام درآمده بود. حوله ای دورش پیچیده بود و داشت با سشوار موهای خرمای‌اش را خشک می‌کرد.گفت: صبح به خیر.
دهانم خشک بود. دست تکان دادم براش و رفتم سر یخچال و بطری آب را سر کشیدم.
گفت: مهری زنگ زد. گفت باهاش تماس بگیری.
گفتم: بعد.
و رفتم تو حمام. صورتم را جلو آینه فرچه مالیدم. یاد بساط اصلاح بابا افتادم و زیر چانه‌ام را مثل همیشه بریدم. در را باز کردم و گفتم: نازی زاج نداریم؟
صداش از تو آشپزخانه آمد: زاج چیه؟
گفتم: همونا که شبیه نبات بودن . همونا که بابا تو بساط اصلاحش داشت.
از آشپزخانه امد بیرون. شلوار جین پوشیده بود با تی شرت بنفش. گفت: نه.
گفتم: می شه تو اتاق بابا رو نگاه کنی؟
و در حمام را بستم. سرم را گرفتم زیر دوش و حمامم که تمام شد خون هم بند آمده بود. حوله را پیچیدم دورم و آمدم بیرون. نازی گوشی را داد دستم. گفتم: نبود؟
گفت: چی؟
گفتم: زاج.
گفت: نه. صحبت کن. فروغه.
گفتم: سلام.
گفت: سلام. بابا زنگ زده به مهری.
صداش گرفته بود.
گفتم: خوب.
گفت: هیچی. به مهری گفته کلید خونه رو بذارین پیش نگهبان مجتمع. می‌خوام عید رو خونه‌تون باشم.
گفتم: یعنی می‌ره خونه‌ی مهری؟
گفت: آره.
گفتم: این چند روزه رو کجا بوده؟
گفت: نمی‌دونم. فقط از مهری خواسته کروکی مزار مامانو براش بکشه و بچسبونه به در یخچال.
گفتم: خوبه دیگه. بابا هم پیدا شد. حالا همه با خیال راحت می‌ریم تعطیلات.
گفت: اما من نمی‌رم.
گفتم: چرا؟ تو که می‌خواستی با محسن بری کیش.
گفت: نمی‌خوام بابا تنها باشه.
گفتم: نترس بابا فلسفه‌ی جدیدشو خیلی وقته پیدا کرده.
گفت: آره. برای همین هم هست که بعد از این چندسال می‌خواد بره سر خاک مامان.
گفتم: خوب دلش براش تنگ شده.
گفت: همین دلتنگی یعنی این که دیگه به فلسفه‌اش اعتقادی نداره.
نازی‌ چمدان‌ها را گذاشت دم در.
گفتم: ببین فروغ. ما داریم راه می‌افتیم. پیشاپیش سال نو رو به تو و محسن تبریک می‌گم.از تهران بهت زنگ می‌زنم.
گفت: یعنی تو نمی‌آیی؟
گفتم: نه. امسال رو می‌خوام مطابق فلسفه‌ی بابا شروع کنم.
نازی گفت: سوئیچ رو بده.
مانتوش را پوشیده بود و روسری بنفشی را که سه ماه پیش براش گرفتم سر کرده بود. روژ بنفش خوش‌رنگی هم مالیده بود به لب‌ها. سوئیچ را از جیب کتم درآوردم و دادم بهش و گفتم: داری می‌شی بنفشه. حواست هست؟
خندید و رفت بیرون. باید سرم را خشک می‌کردم. لباسم را می‌پوشیدم. سرم را که خواستم شانه کنم دیدم از بریدگی زیر چانه‌ام خون می‌آید. رفتم تو اتاق بابا. بابا دوست نداشت هیچ عکسی به اتاقش باشد. فقط ساعت روی دیوار بود و تختی که صبح به صبح مرتبش می‌کرد و کمدی که معمولاً هربار بابا می‌رفت خالی می شد از لباس‌ها و کتاب‌هاش. کشوی پایین کمد را باز کردم. کنار بسته‌ای تیغ و یک حوله‌ی تاشده قطعه‌ی کوچکی زاج مانده بود. زاج را برداشتم و از اتاق بابا آمدم بیرون.