زنم‌ می‌رود و تشت لباس‌ها را از حمام می‌آورد توی آشپزخانه و می‌گذارد روی ترازو. با دو انگشت، این‌طرف و آن‌طرف تشت را نگه‌ می‌دارد تا نیفتد و از بین‌ دست‌ها به عقربه نگاه می‌کند. لباس‌ها را یکی‌یکی داخل ماشین لباس‌شویی می‌گذارد؛ جیب‌ شلوارها را بیرون می‌آورد و آستین و یقه‌ی پیراهن‌ها را هم مرتب می‌کند و می‌گذارد داخل ماشین، انگار که بخواهد آن‌ها را در کمد لباس، بچیند تا بالا، روی هم. می‌رود سر چوب‌رختی کنار در، یقه‌‌ی لباس‌هایم را نگاه می‌کند و چندتایی از آن‌ را برمی‌دارد، مانتوی قهوه‌ای خودش را هم می‌آورد و توی تشت می‌ریزد. تشت را روی ترازو می‌گذارد. با این‌که هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند و می‌داند هفت‌کیلو، چه اندازه لباس می‌کند، ولی وسواس امانش را می‌برد و این‌که اگر لباس‌ها به اندازه نباشد، هرگز تاب تقاتق دیوانه‌وار ماشین را ندارد که ده دقیقه آخر شروع می‌‌شود، مهیب و رعدآسا. همیشه سرم غر می‌زند که چرا به نمایندگی‌اش زنگ نمی‌زنم بیایند.
«تو هم هیچی‌ نگفتی؟»
گفتم؛ خیلی چیزها گفتم. گفتم که طاقتم دیگر طاق شده و نمی‌دانم چه کار کنم. مانده‌ام عاطل و باطل در برزخی از گناه؛ چه تضمین که ‌دست و پا بزنم و پایین‌تر نروم؟ اگر باز رهایم نکند، چه! هنوز تا عوارض پیری خیلی مانده است، من که سنی ندارم، فراموشی و حواس‌پرتی زود است که سراغم بیاید. اگر دوباره توی پیاده‌رو قاطی کردم و زمین و زمان را به فحش گرفتم، چه کسی پاسخگوست. رفته بودم که ریشه‌ی عذاب این چند هفته را بکنم. رفتم و نشستم پشت میز و چشم‌ در چشمش دوختم.
بهمن اسدی چیزی نخواست جز یک لیوان آب و من، برخلاف توصیه‌های دکتر و زنم، قهوه‌ی غلیظ ترک با شیر سفارش دادم که اسدی گوش تیز کرد که چه گفتم و دوباره گفتم، که قهقهه‌ای سر داد. مگر می‌شود که بعد از عمری، کاک بهمن کنارم باشد و نخواهم که لذتی از دنیا ببرم، آن‌طور که می‌خواهم؛ گور بابای پرهیز و سلامتی!
دراز می‌کشم روی راحتی و پاهایم بیرون می‌افتد. دنبال کنترل می‌گردم، که نیست. زنم ردیف سه‌گانه پودر لباس‌شویی را پر می‌کند، در ماشین را می‌بندد و دکمه‌ها را می‌زند: پنج بار. صدای آب می‌آید که داخل ماشین ریخته می‌شود. مرضیه با این‌که هیچ‌وقت بچه‌ای نبوده که سراغ ماشین برود برای خرابکاری، ولی زنم همیشه قفل کودک را فعال می‌کند. با دو انگشت، چند لحظه‌ دکمه‌‌های spin و option را نگه می‌دارد تا ماشین بوق کوچکی بزند و دکمه‌هایش قفل شود.
بلند می‌شوم و سیگاری روشن می‌کنم. زنم با صدای چخماق فندک، سرش را بلند می‌کند به سمتم. پکی می‌زنم و دودش را می‌دهم هوا و برای‌ رهایی از بار نگاهش، تند تند نگاه سرِ سیگار می‌کنم که دارد می‌سوزد، برای‌ این‌که بعداً کفرش دربیاید، خاکسترش را پنهانی توی لیوان می‌ریزم.
آخرین بار همین چند ماه پیش بود که رفتم بیمارستان سراغ یونس. پسر بزرگش روی تخت خالی، نشسته بود کنارش. مرا که دید پرید پایین. جعبه شیرینی را روی کمد فلزی کوچک کنار تخت‌ گذاشتم. یونس همه را خسته کرده بود، حتی زنش را؛ ولی پسر بزرگ که اسمش هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند، همیشه بالای سرش بود، کارش را ول کرده بود برای او. اطرافیان، دیگر حوصله‌اش را نداشتند. پسرش می‌گفت اگر خوف سرزنش مردم نبود، همان هفته‌ای ده دقیقه‌ی ملاقات را هم نمی‌آمدند. یونس خواب بود. دستش را که گرفتم توی دستم، سرد بود و پر از کبودی بنفش سوزن سُرم. مراقب‌ سُرم بودم که از روی بازویش تا بالا رفته بود. پسر بزرگش رفت و از جایی از بیرون برایم صندلی آورد و خودش بالای سر پدر ایستاد. کسی توی اتاق نبود و او با دستمال عرق یونس را پاک می‌کرد. پایم خورد به چیزی، خم شدم زیر تخت. پسرش گفت: «سونده...»
جنازه‌اش را صبح آوردند حرم و طوافی کردند و همان‌جا نمازش را خواندند و تا گلزار تشییع‌ شد و چه جمعیتی! مرضیه، قاطی زن‌ها رفت و من با ماشین دور زدم و آمدم گلزار.
نشستم روی جدول کنار درخت‌ها و سیگاری جدا کردم. فندک. جیب‌هایم را گشتم، که نبود.
«بفرما اخوی!...»
گرد نازکی روی کفش‌های واکس‌ک خورده‌اش نشسته بود و شلوارش گشاد بود و ساسون‌دار و پیراهنش... و خودش. بشکنی زد و حالت فندک گرفت مقابلم.
«اسدی؟! کاک بهمن؟!»
برق از سرم پرید. مثل این‌که خدا آسمان را شکافته بود به خاطر من. کسی که می‌توانست مرا از شکنجه‌ی این چند هفته رها کند، حالا روبه‌رویم ایستاده بود.
سیگارم را توی لیوان خاموش می‌کنم که صدای جزّش بلند می‌شود. آمپر زنم، به‌مرور بالا می‌رود و وقتی رفت، خدا به داد برسد. همیشه همان اوایل دلخوری، از دلش درمی‌آورم. زبان‌ برایش می‌ریزم، مقصر هر که می‌خواهد باشد، باشد، من بایستی اول شروع کنم به نازکشی. مرضیه می‌گوید منت‌کشی نه، نازکشی! در همان نامزدی‌مان، از من خواست که من شروع کنم و من که داغ بودم، قبول کردم. زنم می‌گوید به خاطر قول نیست، شخصیت‌ات اینجوری است. حالا می‌خواهم حرصش را تا آخر دربیاورم. جوراب‌هایم را درمی‌آورم و روی مبل می‌اندازم و دراز می‌کشم روی موکت کف اتاق.
اوایل نشناختم‌اش. آمد و روی‌به‌روی‌ام نشست؛ روی زمین. جوان بود و دیلاق. سبیل نازکی هم داشت. سیاه سیاه. فارسی حرف می‌زد، فارسی خرمشهری. از من سیگار خواست. گشتم نبود. گفت می‌زنی جوان مردم را می‌کشی، حالا یک نخ سیگار هم نداری بهش بدهی؟
فردایش هم آمد. این‌بار سبزه بود و عربی حرف می‌زد. انگار چیزی گم کرده باشد همه جا را می‌گشت و با من حرف می‌زد و تندی می‌کرد. هرچه می‌خواستم بگویم، کلمات تا توی دهانم می‌آمدند، فقط. نمی‌توانستم چیزی بگویم. آخر دستم را گرفت و کشید و برد پشت بتون‌ها. پر از جسد بود. صف در صف. همه را با نظم خوابانده بودند کنار هم، ردیف به ردیف. هلم داد. نشستم کنارشان. همه سبیل داشتند نازک، و سبزه بودند. خواستم بگویم... که نبود، که ترسیدم تنها، که زنم بیدارم کرد و لیوانی آب داد دستم.
«چی شده باز...؟ هزار بار بهت می‌گم برو سراغ رفقات و تمومش کن این برنامه‌رو.»
سرم را ‌گذاشتم روی شانه‌ی مرضیه و او دست برد میان موهایم. دلم گرفته بود و می‌ترسیدم. بازویش را گرفتم و او نوازش‌ موهایم را آرام‌تر کرد. دلم پیچ‌خورد و یکهو بالا آوردم روی لباس‌ خوابش. صورتش درهم ‌شد.
موسیقی آرامی توی فضا بود. لیوان کوچک شیر را آهسته ریختم توی فنجان قهوه. مثل لکه‌ای سفید بر لجنزار اروند بمباران شده، روی سطح ماند. کمی دیگر ریختم، لکه‌ها، قطعه قطعه شدند، بسان نیلوفرهای روی مرداب اما سفید. همه‌ی شیر را خالی کردم و با قاشق همش زدم. تمام مدت نگاهم می‌کرد.
گفتم: «کاک بهمن بگو! تو را به خدا حرف بزن، بگو که من نکشتم‌اش، بگو.»
نگاهم کرد، لیوان را مثل شمعی میان دست‌هایش گرفته بود، انگاری که بخواهد با آن خود را گرم کند. گفتم: «جان بچه‌ات بگو.»
که با اخم سر بلند کرد، یعنی خفه‌ شو می‌گویم.
سرم را پایین انداختم، تند رفته بودم. حوصله‌ای برایش نمانده بود حتماً. دیگر پیر شده بود اسدی، سفیدی، دور سرش را گرفته بود و داشت به همه‌جا نفوذ می‌کرد: کاک بهمن در محاصره. صدای خنده‌ی دختر و پسری از پشت سرم می‌آمد، پسره ریز ریز می‌خندید و دختره بلند بلند حرف می‌زد و ریسه می‌رفت.
به هوای برادرم که یکهو بی‌خبر گذاشته و رفته بود خرمشهر، رفتم. که گیر افتادم میان حلقه‌های آتش و محاصره. بعدِ چند روز فهمیدم برادرم رفته اهواز. همه اسلحه می‌گرفتند من هم رفتم مسجد جامع، شناسنامه‌ام را‌ دادم به زن‌های توی مسجد و یک ام‌-یک یا به قول کاک بهمن، ام- چماق، بس که بد تیر می‌انداخت و گیر می‌کرد، گرفتم، همین را داشتند، هرچه بود داده بودند دست مردم. بچه‌ها را جمع کرده بودند توی خانه‌های پیش‌ساخته، ورودی جاده‌ی اهواز. تانک‌های عراقی افتاده بودند توی دشت و داشتند می‌آمدند سمت شهر. یکی آمد سمت من، که تو ساختمان انبار برق، پناه گرفته بودم: «این‌جا چکار می‌کنی، بدو کرَه! بچه‌ها کمکی می‌خواهند.» شلوار گشاد پوشیده بود و پیراهن بی‌یقه، ولی شال و سربند نداشت. گفتم: «تو کرد نیستی؟»
جوری نگاهم کرد که انگار بد و بیراه بهش گفته‌ام. افتادم دنبالش. یک 106 دستش بود و قطار فشنگ دور کمرش. چند نفر را از خیابان طالقانی با خودش همراه کرد. رفتیم پشت بلوک‌های پیش‌ساخته، کمین کردیم.
مورچه‌ای خودش را از میز بالا کشید و آمد کنار سینی ملامین. قاشق را از توی فنجان برداشتم و قطره‌ای برایش چکاندم. روی آب قهوه‌ای شناور شد.
زنم صندلی را می‌گذارد زیر پایش و آسیاب کوچک را از کابینت بیرون می‌آورد، اگر قبل‌ترها بود، مرا صدا می‌کرد تا دست دراز کنم سمت کابینت بالایی، بدون صندلی. تلفن زنگ می‌خورد. چشم‌هایم را باز نمی‌کنم. آن‌قدر زنگ می‌زند که زنم از توی آشپزخانه بلند می‌شود و راحتی‌ها و من را دور می‌زند و گوشی بالای سرم را برمی‌دارد. حتم هرچه خواسته به من گفته توی دلش یا در حال جمع‌آوری است تا یکهو سرریز کند و شمری شود که بیا و ببین. به درک! هرچه باداباد، این‌بار تا آخرش می‌روم.
گفت: «رفیعی نیامد چرا؟»
تنها پیشخدمت کافی‌شاپ را صدا کردم، که پیر بود، با موهای کاملاً سفید و لباس فرم:«گفتی آقای رفیعی کی تشریف میارن؟»
«عرض کردم، کار بانکی دارن گفتن یک ساعت به ظهر، خودشون رو می‌رسونن.»
بهمن اسدی ساعتش را نگاه کرد: «عجب بساطی به هم زده این رفیعی ‌ها؟ همان موقع‌ها هم زبل بود.»
و:«چندبار عراقی‌ها گرفتنش. فرداش می‌دیدیم توی خیابان فردوسی یا از پشت گمرک دارد می‌آید سمت ما، قبراق.»
بی‌حوصله‌تر از آن بودم که بگویم سال‌هاست که می‌آیم این‌جا، به این کافی‌شاپ، سنگ صبورم است رفیعی. درست است که آن رفیعی قبل‌ترها نیست، ولی هرچه باشد تکه‌ای از خاطرات من است که مانده، با این فرق که حالا تکانی به زندگیش داده و آن‌وقت‌ها تکانی به خودش می‌داد. همیشه تحویلم می‌گرفت و می‌گفت که هروقت احساس کردی، کم آورده‌ای بیا این‌جا، من از این تنگه‌ها گذشته‌ام بارها. چشمک رفیعی و خط لبخندش، که محو می‌شود در پیرنگ صورت. رفیعی می‌گفت تازه بازی را بلد شده است، پیش از هر بازی باید قواعدش را بدانی، وگرنه مثل خیلی‌های دیگر، جا می‌مانی.
لیوان را رها کرد اسدی و سرش را میان دست‌هایش که مثل گچ سفید بود، گرفت، شبیه این‌که بخواهد بچلاند توی لیوان. دست‌هایش را گرفتم توی دست‌هایم. یخ بود و سردی از دست‌ها به تمام تنش نفوذ می‌کرد. «کاش نمی‌آمدیم این‌جا...»
چند جوان با موهای سیخ، نشستند دور میزی پشت سر بهمن؛ شلوارهای گشاد و پیراهن‌های آستین کوتاه سیاه و اندامی. همین که نشستند سرها را نزدیک هم کردند، از چهار طرف و چیزی گفتند. صدای بلند خنده...
هفته‌ی پیش دوباره آمد. گفت: «بیچاره! تو منو زدی، با یه ام-یک. تو هموطنت‌ رو کشتی، یه ایرانی رو... قاتل!»
«قاتل» اکو شد و همه‌جا دهان باز کرد به تکرارش، بلوک‌ها، تیرهای آهن، آسفالت کف خیابان، آسمان، اسلحه‌ی توی دستم، که پرتش کردم، که خندید و صدایش روی همه‌ صداها لغزید.
سبیل نازک جوان، پرپشت شد و دستش ستبر. تنش از پیراهنش زد بیرون، ورم کرد و حفره‌ی توی سینه‌اش باد کرد و گلوله را انداخت بیرون و شروع کرد به لرزیدن، دراز به دراز، کف آسفالت.
مورچه از گرداب قهوه رها شد و رفت سمت لیوان اسدی و ردی از قهوه درست کرد. پیشخدمتِ جوان و قبراق آمد: «آقای رفیعی گفتن کارشون که توی گمرک تموم شد، خودشون رو می‌رسونن.» با دستمال لکه‌های قهوه را پاک کرد،‌ ولی مورچه‌ را ندید که لیوان بهمن را دور زده بود. به لیوان که رسید، دست نگه‌داشت. لکه‌ی خونی بین لیوان و کاک بهمن، به میز چسبیده بود. هر دو به اسدی نگاه کردیم. پشت دست‌ را به دماغ زد و نگاهش کرد. «چیزی نیست. یه خون‌ دماغ ساده‌اس.» رفت که بشوید. شکاف باریکی روی دیوار روبه‌رو. هیچ‌گاه نبود، یکهو دیدم آن‌وقت، اتفاقی. پیشخدمت را صدا ‌زدم.
مرضیه بابونه و گل ختمی را قاطی می‌کند و می‌ریزد توی آسیاب استیل و دکمه را می‌زند. قیییییییژ. قیییییییژ. شلال موهایش دور آسیابِ میان پاهایش، حصاری ساخته است. همیشه خوف آن را دارم که نکند گیر کند به تیغ آسیاب...
گفتم: «می‌دونی چیه؟»
«...»
«حکایت ما، حکایت اون مهره‌ی پیاده‌اس که وقتی با همه‌ی هم‌قطارهاش از صفحه پرت شد بیرون، تازه فهمید که مهره‌های ردیف اول اصلاً تکون هم نخوردن. همان‌طور سرجاشون موندن: قلعه و اسب و رخ و... با خودش می‌گه اگه بازی از نو شروع شه، می‌دونم چکار کنم...»
در آخرین خانه، تکیه دادم به دیوارهای سیمانی، ام-یک مثل بچه‌ای به سینه‌ام چسبیده بود. بچه‌ها توی خانه‌های جلویی کمین کرده بودند. کاک بهمن صورتم را توی دستش گرفت: «هواتَه دارم. باک نداشته باش!»
و رفت و گویی که چیزی یادش آمده باشد، برگشت: «غریبه‌ای... ها؟» لبخندم ماسیده بود گوشه‌ی لبم که خشک بود و می‌لرزید.
صدایی آمد یا من شنیدم؟ کسی گفت یا من احساس کردم؟ چطور کسی چیزی نشنید و من شنیدم؟ چو افتاده بود توی شهر که چند عراقی، با لباس محلی نفوذ کرده‌اند و خساراتی به خانه‌ها زده‌ و چند نفر را هم سر بریده‌اند!
«عراقی‌ان...بزنید، بزنید!»
یکی آمد توی تیررس من. همان‌جا که اسدی گفته بود هر جنبنده‌ای دیدی بزن. گفت، ولی بعدها فهمیدم که منظورش عراقی‌ها بودند، نه...
جوان آفتاب سوخته‌ای بود، با پیراهن سفید و شلوار مشکی. مرا نمی‌دید و دست‌هایش توی جیب شلوار بود. آن‌جا چکار می‌کرد، برای کمک آمده بود یا اصلاً داشته رد می‌شده، فقط همین؟ هنوز هم نفهمیده‌ام. کاش مرا ندیده بود. یکهو نگاهش افتاد به من که ام-یک را سمتش نشانه رفته‌ام. خدایا چرا این‌طوری شد. هول کرد و خواست دستش را از جیبش بیرون بیاورد و بگیرد بالا. یکیش درآمد و آن‌یکی ماند آن تو. زور زد، نشد. گمان برم داشت می‌خواهد کاری کند که ماشه را چکاندم و جوان پرت شد. چند تیر شلیک کرده بودم. از خانه‌های کناری، صدای شلیک آمد و پشت‌‌بندش همه ریختند دور و برش: «ئی ایرانیه بابا، ایرانی رو زدن...»
«عراقیه؟»
«چرت نگو!‌ عراقی نیست پس چیه؟»
«خود نامردشه. ببین وقاحت چشماشو.»
کاک بهمن هم آمد بالا سر جوان دیلاق، که من فرار کردم سمت شهر. فردا که آمدم هرچه گشتم نبود، به جای اینکه جوابم را بدهند، از من کار می‌کشیدند: برو مسجد کمک زن‌ها. بدو پشت خط‌آهن، کمک کن سنگر درست کنند. بپر کمک رفیعی. رفتم ولی رفیعی نگفت که او جوان را برده. انگار که دست‌به‌یکی کرده بودند، تا نفهمم چه گندی زده‌ام یا نه، حتماًً عراقی بوده و الا کس و کارش می‌آمدند سر وقتم. عشیره‌ای می‌ریختند سرم توی آن شلوغی و دخلم را می‌آوردند، آن‌وقت نه بعدها یا اصلاً همین حالا. دیگر یقین کردم که یک عراقی را زده‌ام؛ و رفتم پی برادرم.
بهمن می‌گوید: «بردیمش پلیس‌راه و از آن‌جا با ماشین بردنش بهداری.»
و این‌که: «ها پس چی؟ با ماشین همی رفیعی بردن.»
«ایرانی بود یا عراقی؟»
مکثی کرد. میزها دور کاک بهمن و من چرخیدند، با آدم‌هایش. پیشخدمت میانسال، دستی به پشت و سینی قهوه‌ای رو به جلو با سینه‌ی باد داده از بین آن‌ها عبور کرد و سینی را گذاشت روی میز ما. دیوارها کج و راست می‌شدند. سرم را میان دست‌هایم گرفتم.
«نمی‌دانم. نمی‌دانم. گمانم... هول نکن! رفیعی که آمد بپرس. اون بالا سرش بود. خو اصلاً برای همین آمدیم این‌جا...»
نگاه مضطربی به اطراف کرد.
همین که اوضاع کمی آرام شد. رفتم دنبال برادرم که رفته بود سمت بانه و از آن‌جا هم سردشت، با حاج یونس، که بعدها همان‌جا ماند و شیمیایی شد، در یک روستای کوچک لب مرز.
کتابفروشی آن‌سوی پاساژ را نگاه کردم، از پشت نئون‌های چشمک‌‌زن کافی‌شاپ. دختری در حال ورق زدن کتابی بود و کتاب‌فروش زیرچشمی می‌پاییدش. ساعتم را نگاه کردم، از هشت شب هم گذشته بود.
سیگاری درآوردم و فندک زدم. دودش را دادم هوا. دختری آمد پشت سر کاک بهمن نشست و میان دودهای من گم شد.
پیشخدمت کافی شاپ آمد سمت ما. دست ‌برد و سرش را ‌خاراند و دسته‌ای از موهای جوگندمی‌اش کنده ‌شد. موها را توی جیب پیراهنش گذاشت.
«دارم گیج می‌شم، مگه این‌جا یه پیشخدمت بیش‌تر نداره؟»
پیشخدمت خندید فقط: «عرض کردم که آقای رفیعی امروز صبح تشریف برده‌اند شهرستان و تا آخر هفته هم نمی‌آیند.»
«پس کی باید این پازل لعنتی رو کامل کنه؟»
پیشخدمت سرش را که به اندازه‌ای کف دست کچل شده بود، خم ‌کرد طرفم: «بعله؟!»
سیگار دستم بود و دستم دراز شده بود روی میز و زیر سرم که پهن شده بود رویش. دودش تا بالای سرم می‌رفت و محو می‌شد. سر بلند کردم بگویم اسدی! تو آن‌ شب نرفتی سراغش؟، که نبود، که رفته بود. دویدم سمت پیشخدمت جوان که داشت پودر نارگیل روی کافه ‌گلاسه می‌پاشید.
«میز را حساب کرد و رفت. این هم انعام من.»
زدم بیرون. تو پیاده‌رو نبود. چشم گرداندم توی خیابان. چندبار طول پیاده‌رو را رفتم و آمدم، نبود. چرا آمد و چرا رفت؟ هیچ‌وقت سر از کارش درنیاوردم.
زنم سرش را فرو کرده است توی دستگاه بخور و پارچه‌ای روی سرش، تنها قلمبه‌ی موهایش که با کش بسته شده، پیدا است. سرش را می‌آورد بالا. بخار به هوا پخش می‌شود. قطرات ریز از صورتش پایین می‌روند.
انگشت‌هایم هوس سیگار کردند. خودم را کناری کشیدم و نخی درآوردم. فندک. نبود. همه‌ی جیب‌های‌ام را گشتم، نبود. کافی‌شاپ. شاید آن‌جا، روی میز جا گذاشته‌ام. رفتم انتهای پاساژ. نبود. گفتم شاید طبقه‌ را اشتباه کرده‌ام. رفتم بالا. نبود. خم شدم و از روی نرده پایین را نگاه کردم. کتاب‌فروشی بود. رفتم. ولی روبه‌روی کتاب‌فروشی، ابزار رنگ و نقاشی ساختمان بود. رفتم سراغ کتاب‌فروش که هنوز داشت دختر را می‌پایید که خم شده بود و پوسترها را ورق می‌زد.
«ببخشید این روبه‌رو... اون‌جا...کافی شاپ بود، درسته؟»
«بعله؟!»
«اون‌ مغازه‌ی رنگ‌فروشی، کافی‌شاب نبوده... یعنی منظورم...قبلاً چطور؟»
کتاب‌فروش هاج و واج بود. دختره هم دست از کار کشیده بود و نگاهم می‌کرد.
چند بار کل پاساژ را زیر و رو کردم و دست‌آخر نشستم روی پله‌ی کنار مغازه‌ی ابزار رنگ و تکیه دادم به شیشه‌ی مغازه‌ای که تعطیل بود.
ماشین لباس‌شویی صدای مهیبی می‌کند و خاموش می‌شود. مرضیه می‌دود سمتش و من از بین پایه‌های مبل می‌بینمش که سراسیمه می‌آید سمت من با صورت خیس از قطرات بخار.
بلند شدم که بیایم. فندکی کنار نرده‌ها بود، سریع برش‌ داشتم. براندازش کردم. خودش بود و مورچه‌ای به آن چسبیده بود. با انگشت چرخاندمش. فکر کردم که مرده، ولی نه، تکان خورد و توی خودش مچاله شد و کش آمد.