نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: برای اولین و آخرین بار در زندگی دستهایم را بالا گرفتم

  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    برای اولین و آخرین بار در زندگی دستهایم را بالا گرفتم

    خبرگزاری فارس: تفنگ را به ناچار روی زمین گذاشتم و برای اولین و آخرین بار در زندگی دستهایم را بالا گرفتم و آرام به طرف پل به راه افتادم.


    151249250 PhotoA


    به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید علی صیاد شیرازی که فرماندهی عملیات شیندرا را در نقطه مرزی کشور بر عهده داشته خاطرات خود را از آن روزها نوشته است. خبرگزاری فارس در سی و یکمین ویژه نامه دفاع مقدس این خاطرات را در سه قسمت منتشر کرده که سومین قسمت آن را می توانید در ادامه این مطلب مشاهده کنید.

    *حرکت به طرف پاسگاه ژاندارمری
    در حالی که تفنگم را دست فنگ کرده بودم در تاریکی شب به طرف پاسگاه به راه افتادم. پاسگاه در کنار پلی قرار داشت. تمام مسیر را از روی جاده همانند یک عابر عادی حرکت کردم. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه به حدود بیست متری پل که رسیدم ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای مرا در جای خود میخکوب کرد. این دومین گلوله در طول زندگی‌ام بود که احتمالا به طرف من نشانه گیری شده بود. البته این بار از بغل گوشم رد نشد چون ظاهرا شلیک هوایی و برای هشدار بود. بلافاصله روی زمین دراز کشیدم و با صدای بلند اعلام کردم که «خودی هستم مرا نزنید» صدایی از طرف پاسگاه که به وضوح شنیده می‌شد، گفت: «کی هستی؟» خودم را معرفی کردم و درجه و نام و نشانم را برایش گفتم.
    نام من برایش کاملا بیگانه بود و از این رو گفت: «برایم ناشناسی، اگر مسلح هستی، تفنگت را روی زمین بگذار، دستهایت را بالا بگیر و بیا جلو.» تفنگ را به ناچار روی زمین گذاشتم و برای اولین و آخرین بار در زندگی دستهایم را بالا گرفتم و آرام به طرف پل به راه افتادم.
    جلوی پاسگاه که رسیدم، یک نفر با درجه استواری در حالی که تفنگی در دست داشت، ایستاده بود و مرا با دقت زیر نظر گرفته بود. کارت شناسایی‌ام را به او نشان دادم. دیگر اطمینان پیدا کرد که خودی هستم؛ اما در این حال که با هم در حال صحبت بودیم، از روی برج نگهبانی پاسگاه، آتش شدیدی روی دامنه مقابل باز شد، همان جا که بقیه همراهان من موضع گرفته بودند، مثل اینکه دیده بودند عده‌ای آنجا هستند. بلافاصله فریاد کشیدم و گفتم: «آنها را نزنید، خودی هستند.» سرانجام با بی‌سیم و تلفن پیام دادند و تیراندازی قطع شد. نگران بودم که مبادا بچه‌ها مجروح شده باشند؛ اما خوشبختانه به کسی آُسیبی نرسیده بود و همگی به سلامت وارد پاسگاه شدند. ساعت حوالی یازده شب بود، البته آن موقع هنوز تکبیر گفتن به عنوان شعار پیروزی و موفقیت رایج نشده بود و لذا تنها چیزی که در آن شرایط به ذهنم رسید این بود که به همراهان گفتم: «هنوز نمازمان را نخوانده‌ایم. برویم نمازمان را بخوانیم و خدا را شکر کنیم.» به رئیس پاسگاه گفتم: «به سردشت بی‌سیم بزنید و اطلاع بدهید گروهی که مفقود شده بودند به پاسگاه رسیدند.» آن گاه شب را در همان پاسگاه ماندیم و استراحت کردیم.


    *مراجعت به پادگان سردشت

    ساعت حدود 7 و 30 دقیقه بود که یکدفعه صدای بالگرد شنیده شد. لحظاتی بعد بالگرد در کنار پاسگاه به زمین نشست. بلافاصله از ساختمان بیرون رفتیم. شهید چمران اولین کسی بود که از بالگرد پیاده شد و مستقیما به طرف من آمد. آن لحظه را یک لحظه تاریخی و تعیین کننده برای خود می‌دانم و هیچ‌گاه زمانی را که شهید چمران مرا در آغوش گرفت و با شور و شعف خاصی مرا غرق در بوسه کرد فراموش نمی‌کنم.
    حالت بسیار خوبی به ما دست داده بود. جملاتش دقیقا یادم نیست ولی آن قدر خاطرم هست که ابتدا درودی فرستاد آنگاه با همان کلام عارفانه‌اش گفت: «تو چه کردی؟ ما شما را از دست رفته می‌پنداشتیم و امید دیدن مجدد شما را نداشتیم تا اینکه در ساعت یازده شب با بی‌سیم به ما خبر دادند که شما همه سالم هستید. آن لحظه گویی که دنیایی را به ما داده باشند، خیلی خوشحال شدیم.» با آن اتفاقی که افتاد از آن لحظه به بعد دیگر با شهید چمران گره خوردیم، البته بیشتر عنایت آن شهید بود که مرا تحت پشتیبانی و حمایت خود قرار داد و راه را برای پیشرفت‌های بعدی من باز کرد تا هر چه یشتر همراه قافله انقلاب باشم.


    *مراجعت برادر رحیم صفوی به اصفهان

    از روز بعد وضعیت زندگی من از لحاظ نظامی تغییر زیادی کرد. برادر صفوی پس از بررسی و تحقیق درباره حادثه شهادت پاسداران اصفهان با نتیجه‌ای که مشترکا تنظیم کرده بودیم از سردشت به سوی اصفهان حرکت کرد. من به او گفتم: «اینجا می‌مانم، چون نیاز پیدا شده تا در اینجا انجام وظیفه کنم.» البته تیمسار فلاحی با ابقاء من به همراه شهید دکتر چمران موافقت نمودند.
    از آن روز به بعد شهید چمران طرح می‌ریخت و به هنگام شب تعیین می‌کرد که در کدام منطقه عملیات بشود و روز بعد نیز عملیات انجام می‌شد. در مدتی که در آنجا بودم در چند عملیات شرکت کردم.
    این عملیات‌ها آثار تعیین کننده‌ای، هم برای خودم و هم برای شکل‌گیری انواع عملیات‌های منسجم بعدی در برداشت. طرح‌های عملیاتی را شهید چمران برنامه‌ریزی می‌کرد و من هم به دنبالش آنها را انجام می‌دادم و بعضی از مواقع نیز مرا می‌فرستاد و خودش از دور نظارت می‌کرد. سرانجام به تدریج هدایت و رهبری عملیات را به من سپرد و من نیز حداکثر تلاشم را برای اجرای هر چه بهتر عملیات به کار می‌بستم.


    *تداوم عملیات

    عملیات اول: این عملیات را شهید چمران طراحی کرد و گفت: می‌رویم به طرف دهکده «سی‌سر» این دهکده در شمال شرق سردش و در آن طرف رودخانه واقع بود و حدود بیست کیلومتر با سردشت فاصله داشت. شهید چمران رهبری و هدایت عملیات را نیز به عهده داشت و مسئولیت یک محور هم به عهده من سپرده شده بود.
    در این عملیات که به منظور انهدام ضد انقلاب صورت گرفت، نیروها در چند محور پیاده شدند و آنها را در محاصره خود قرار دادند.
    شهید چمران ما را به حوالی سی‌سر برد و نزدیک دره‌ای در سه نقطه پیاده کرد. من نیز به اتفاق چهار نفر در یکی از محورها پیاده شدم، همان لحظه متوجه شدم که یک قبضه «تیر بار کالیبر 50» در لابه‌لای درختان به طرف بالگرد روانه شده بود، اما هیچ کس در اطراف نبود. لوله اسلحه کاملا داغ بود پس از بررسی معلوم شد که گلوله‌ای داخل لوله آن گیر کرده است. شاید اگر گلوله گیر نکرده بود آنها ما را زده بودند. آثار خون نیز در اطراف تیربار کالیبر 50 به چشم می‌خورد و این نشان می‌داد که تیرانداز احتمالا مجروح شده است. البته ما هنوز تیراندازی نکرده بودیم بلکه بالگرد تیراندازی کرده بود. هر چه جستجو کردیم چیزی نیافتیم، دوباره سوار بالگرد شده و این بار بر روی قله دیگری که مشرف به روستای سی‌سر بود پیاده شدیم. به محض پیاده شدن متوجه شدیم که ضد انقلاب به طرف ما می‌آید تا ما را به محاصره خود در آورد. بلافاصله بر روی آنها اجرای آتش کردیم که پا به فرار گذاشتند، اما حدود یک ربع بعد، روی یال «ارتفاع نیستان» در محاصره ضد انقلاب قرار گرفتیم. تیراندازی شدیدی بین ما و آنها شروع شد و در جریان درگیری یک شهید دادیم، او «گروهبان یکم رضایی» از درجه داران لشکر یک پیاده مرکز بود که داوطلبانه در آن عملیات شرکت کرده بود. پس از اینکه ضد انقلاب را فراری دادیم به جستجو پرداختیم و موفق شدیم مقادیر قابل توجهی از تجهیزات دشمن مانند خمپاره و امثال آن را به غنیمت بگیریم.

    عملیات دوم: این عملیات در محور «شیندرا» و «شمولا» واقع در شمال جاده سردشت - بانه انجام شد. در آنجا از بالگرد پیاده شدیم. همین که رفتیم داخل روستای شمول تا آنجا را پاکسازی کنیم متوجه شدیم که همه قبل از ورود ما فرار کرده‌اند. از چای داغی که آنجا بود معلوم شد تازه فرار کرده‌اند و به هر حال کسی را پیدا نکرده‌ایم و ناگزیر برگشتیم.

    عملیات سوم: این عملیات یک عملیات کاوش و جستجو بود که نزدیک ارتفاع «لک‌لک» انجام گرفت و طی آن حادثه قابل ملاحظه‌ای رخ نداد.

    عملیات چهارم: این عملیات در روستای «شلماش» انجام شد. این عملیات هم جنبه شناسایی و تجسس داشت. در همین ناحیه بود که «سروان رستمی» در عملیاتی دیگر که در آنجا انجام گرفت از ناحیه پا، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.

    عملیات پنجم: عملیاتی بود که در محور «عباس آباد» انجام گرفت و جنبه تجسس و کاوش داشت.

    عملیات ششم: این عملیات برای پاکسازی مناطق «بیوران بالا»، «بیوران پایین» و «برده پهن» در غرب سردشت صورت گرفت.
    نکته‌ای که از این عملیات به خاطر دارم، این است: زمانی که داشتیم به طرف ضد انقلاب تیراندازی می‌کردیم، آنها یک دفعه فریاد زدند که «ما خودی هستیم ما را نزنید» زبانشان کردی بود. گفتم: جلو بیایید همین که جلو آمدند، متوجه شدم که آنها چند نفر کرد هستند و داخل آنها یک ترکیب اعزامی از مرکز تحت عنوان «هیئت حسن نیت» به سرپرستی «داریوش فروهر» حضور دارد و ضد انقلاب از آنها حفاظت می‌کند. موضوع را به شهید چمران گزارش دادم. شهید چمران فقط سرش را تکان داد و خیلی تودار برخورد کرد و هیچ نگفت.

    عملیات هفتم: این عملیات در منطقه «درمان آباد» انجام گرفت که در غرب آنجا «کانی رش» واقع بود. در آن عملیات «سرهنگ شهید علی اصغرلو» با جمعی از «نیروهای مخصوص» در آن شرکت داشت. قبلا به او گفته بودم که تو سرهنگ دوم هستی و باید فرمانده باشی. او گفت: «نه اگر خودت فرمانده باشی بهتر است» و به این ترتیب عملیات با فرماندهی اینجانب انجام گرفت. قبل از آنکه ضد انقلاب موفق به محاصره شود، با بالگرد به پادگان بازگشتم و به علت نزدیک غروب آفتاب ادامه کار میسر نگردید.

    عملیات هشتم: این عملیات در منطقه «مراغان» انجام گرفت که در حدود چهار کیلومتری جنوب سردشت واقع شده است. در این عملیات هم رفتیم و آنجا را پاکسازی کردیم و برگشتیم. «پاسدار شهید علی اکبری» نیز در این عملیات حضور داشت.

    عملیات نهم: این عملیات در منطقه «لیلا نه» و «ربط» صورت گرفت که در آن هم عملیات هلی برن انجام دادیم و بدون حادثه‌ای ارتفاعات را پاکسازی کردیم و بازگشتیم.


    *مراجعت به تهران

    همان جا طرحی به نظرم رسید که می‌توانست تا حدودی در حل مسئله کردستان کارسازی باشد. طرح را تهیه و در اختیار شهید چمران قرار دادم که با احترام آن را پذیرفت و قرار شد آن را در تهران مورد بررسی قرار دهد. به اتفاق شهید دکتر چمران از سردشت به پادگان لشکر 64 رفتیم که فرمانده‌اش «سرهنگ ظهیر نژاد» بود. آن شب در پادگان ماندیم. روز بعد بلیت هواپیما تهیه کردیم و در حالی که لباس شخصی پوشیده بودیم با هواپیما عازم تهران شدیم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/