بـه مـن گـفـت ! احـمـد! كـارى دارى ؟ گـفـتـم آرى ، پـدر! اگـر اجـازه دهـى سـؤ ال كـنـم ، گـفت : پسر جان اجازه دادم ، هر چه خواهى بگو. گفتم ، اى پدر! مردى كه امروز صـبـح ديـدم نـسـبـت بـه او احـترام و بزرگداشت و تعظيم نمودى و خود و پدر و مادرت را قربانش كردى كه بود؟ گفت ، پسر جان ! او امام رافضيان است ، او حسن بن على است كه بـابـن رضـا مـعـروفـست ، آنگاه ساعتى سكوت كرد و سپس گفت : پسر جان ! اگر امامت از خلفاء بنى عباس جدا شود، هيچكس از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست و او براى فضيلت و پـاكـدامـنـى و رفتار و خويشتندارى و پرهيزگارى و عبادت و اخلاق شريف و شايستگيش سـزاوار خـلافـت مـى بـاشـد اگـر پـدرش را مـى ديـدى ، مـردى بـود روشنفكر، نجيب ، با فـضـيـلت ، بـا آنـچـه از پـدرم شـنـيدم ، ناراحتى و انديشه و خشمم بر او افزون گشت و كردار و گفتار او را نسبت به وى زياده از حد دانستم . پس از آن انديشه اى جز پرسش از حـال او و جـسـتـجـوى دربـاره او نـداشتم . از هر يك از بنى هاشم و سران و نويسندگان و قـضـات و فـقـهـا و مردم ديگر كه مى پرسيدم ، او را در نهايت احترام و بزرگوارى و مقام بـلنـد و سـخـن نيك و تقديم بر تمام فاميل و بزرگترانش معرفى مى كردند. سپس مقام و ارزش او در نـظـرم بـزرگ شـد، زيـرا هـيـچ دشمن و دوست او را نديدم ، جز آنكه از او به نيكى ياد مى كرد و مدحش مى نمود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)