اسب سرکش در سینه لیلی:
لیلی گفت:مو هایم مشکی ست،مثل شب،حلقه حلقه و موّاج
دلت توی حلقه های موی منست.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفتهء بید و گفت:
نه،نمی خواهم،گیسوی موّاج لیلی را نمی خواهم،دلم را هم.
لیلی گفت:چشمهایم جام شیشه ای عسل ست،شیرین،نمی خواهی عکست را توی
جام عسل ببینی؟شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت:
هزار سالست عکسم ته جام شوکرانست،تلخ،تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت:لبخندم خرمای رسیده ی نخلستانست.
خرما طعم تنهاییت را عوض می کند.
نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت:
من خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت:دستهایم پل است،پلی که مرا به تو می رساند.بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت:اما من از این پل گذشته ام.
آنکه می پرددیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت:قلبم اسب سرکش عربیست،بی سوار و بی افسار.
عنانش را خدا بریده،این اسب را با خودت می بری؟
مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد:مجنون دیگر نبود،تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت،صدای تاختن من آمد.
اسب سرکش اما،در سینه لیلی نبود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)