عشق در ادبيات منظوم فارسي دو جلوه ي بزرگ دارد كه جلوه ي نخستين آن عشق جسماني(انسـانـي)
و جلوه ي دومين آن عشق عرفــانــي (روحــانــي) است. در ادبيــات فـــارســـي عشق در نوع اول ابتدا در
مثنويهاي رودكي جلوه مي كند و بودها در مثنويهاي نظامـي بـه اوج خود مـي رسد. امـا شـاعرانـي كـه
بيشتر از عشق عرفاني سخن گفته اند يكي سنـايـي است و ديگري عطـار نيشـابوري، كـه اين نوع شـعر
در زمان عطار به كمال و در دوران مولانا به اوج خود مي رسد.
عطـار هنگـامـي كــه از عشق صحبت مــي كند از لفظ مــعنــي پرورش در مــي چكد و در بــاب اين گونــه
سخنان بي هم تاست چنان كه خودش مي گويد تا كـه در بـاغ سخن عطـار شد طـاووس عشق- در سخن
خورشيد را در زير پر مي آورد.
امـا اين عشق اين راح روح، اين فتـح فتوح و اين درد بـي درمــان ثمره اش درك عميق (سبقت رحمتــي
غضبي) است كه در اين مرحلـه عقل مـعـاش انديش وسـاوس دنيـايـي را كنـار مـي گذارد و نقد جـان را
فداي معشوق مي سازد.
عشق مهمترين ركن طريقت و مشكل ترين واديي است كه سالك در آن گام مـي نـهد لذا شرح آن بسيـار
دشوار مي باشد. در حقيقت عشق درك مي شود ولي وصف نمـي شود زيرا وصف عشق نـه در خبر و نـه
در نشان مي گنجد، و نه به عبارت بيان مي گردد. عطـار اين پير اسرار كـه گويد (ذره اي درد از همـه
عشاق به لفظ عشق را در معني حقيقي آن بكار برده است و عشق را اكسير حيات و مـغز كـاينـات مـي
خواند و مي گويد (عشق دريايي است ، قعرش نـاپديد) و مـعتقد است كـه عشق نـه نـهـايتـي دارد و نـه
بدايتي. علت پيدايش عشق را عطار در وجود شعله اي مي داند كه از روي محبوب در دل تـابيده است
و جان كـه نگين عشق محسوب مـي شود عشق را در درون خود قرار مـي دهد (يك شـعلـه آتش از رخ تو
بر جهان فتاد- سيلاب عشق در دل مثبتي خراب بست) زمان پيدايش عشق را هم روز الست مـي داند:
(در ازل پيش از آفرينش جسم جان به عشق تو مايل افتاده است) عطار در تمامي مظـاهر هستـي عشق
را جــاري و ســاري مــي بيند (همــه ذرات عــالم مست عشق اند) و همين عشق را در تمــامــي موجودات
موجب تحرك و حركت دانستـه است( . در سجودش روز و شب خورشيد و مـاه - سوده پيشــانــي خود بر
خاك راه.)
وادي عشق از نظر عطار كه بـه گفتـه خودش سيمرغ در دل او آشيـانـه دارد، يكـي از مشكلترين مراحل
سلوك است كه سالك در آن به انواع بلا دچار مي شود و بايد رنج ها و مشقت ها را تحمل كند تـا در
خور معشوق گردد.
حديث عشق در سخنانش شرح احوال سالك در وادي عشق و مشكلات راه و بيـان شرايط عـاشقـي است.
وي مـعتقد است كـه عـاشق در راه عشق بـايد هر چـه دارد ببـازد تـا بـه كمـال عشق دست يـابد. عطــار
خطاب به سالكي كه طـي طريق مـي كند مـي گويد: اگر در عـاشقـي صـادق نبـاشـي- تو جز بر خويشتن
عاشق نباشي.
و در جــايــي ديگر مــي گويد هر كــه بــا عشق دمســـاز شود جـــان خواهد بـــاخت زيرا اول قدم از عشق
سرانداختن است- جـان بـاختن است و بــا بلــا ســاختن است و عــاشق هم در وادي عشق بــايد در ســه
حالت اشك آتش و خون به سر برد تا سرانجام در خور معشوق گردد.
عطار مـعشوق را هم طـالب عشق مـي بيند و مـعتقد است كـه عشق كششـي است دو طرفـه و ميلـي است
كه از هر دو سو برمي خيزد.
در وادي عشق براي توسن عقل جولـانگــاهــي وجود ندارد. در آن جــا عقل همچون دودي در برابر آتش
عشق است پس مي گويد عشق چون آمد گريزد عقل زود. زيرا در نظر عطار عقل قادر نيست كه پي بـه
شيوه سوداي عشق برد.
از در دل چون كه عشق آيد درون- عقل رخت خويش اندازد برون.
عطـار روز و شب در فراق مـعشوق اندوه و نـالـه سر مـي دهد و چون عـاشقـي زار مـي گويد: از حلقـه ي
عاشقان بيدل- يك لحظه به در نخواهم آمد و گويـي كسـي را عـاشق تر از خود نديده است كو سوختـه
تر كسي زعطار.
او در جايي خود را مولـاي عشق مـي خواند و مـي گويد خيز اي عطـار جـان ايثـار كن- زانكـه در عـالم
تويي مولاي عشق. اين عارف و شاعر درد آشنا در جايي خود را همچون بلبلي مي خواند كه نـغمـه ي
عشق چنين سر مي دهد. دلي كز عشق جانان دردمندست- همو داند كه قدر عشق چند است.
عطار شيفتـه ي درد عشق است و بـه آن خدايـي كـه عقل جملـه ي عقلـا بـه ذره اي از آفتـاب مـعرفتش
نمـي رسد قسم مـي خورد:چون دلم در آتش عشق اوفتـاد- مبتلـاي درد بــي درمــان شدم وي مــي گويد:
ندارد درد ما درمان دريغا- بماندم بي سر و سامـان دريـغـا. و بـا اين وجود هم هيـچ وقت از اين آتش
عشق آه نكرده است و مي گويد: ز دردت كافرم گر سير گردم بنابراين مي توان با آگـاه شدن از عقـايد
و افكار عطار و پي بردن به سخنان وي راجع به تمامي مراحل عشق اين گفتـه ي مولـانـا جلـال الدين
را تصديق كرد آن جا كه گفت: هفت شهر عشق را عطار گشت- ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)