اسکاتلند و انگلستان هنوز روی کاغذ از هم جدا بودند، اما تاج پادشاهی هر دوی این کشورها را اتفاقا یک نفر بر سر گذاشت. این شرایط تا تصویب «قانون اتحاد» در سال ۱۷۰۷ که پادشاهیهای انگلستان و اسکاتلند را برای همیشه به یکدیگر ملحق ساخت، ادامه داشت.پیش از سال ۱۷۰۷ تماس بسیار اندک یا حتی همدلی بسیار کمتری میان این دو کشور وجود داشت. تمام اسکاتلندیها یا پرسبیتری بودند یا یعقوبی، (۱) و این به تنهایی برای ایجاد بیگانگی میان آنها و چهارپنجم از جمعیت انگلستان بسنده بود. اسکاتلندیهای بسیار اندکی به جنوب سفر میکردند و تعداد انگلیسیهایی که روانه شمال میشدند، حتی از آنها هم کمتر بود. فرانسه، متحد سنتی اسکاتلند، دشمن سنتی انگلستان بود. عالمان و روحانیان اسکاتلندی برای ادامه تحصیلات و الهامگیریهای فکری به دانشگاهها و حوزههای علمیه اروپای قارهای مینگریستند و نه به انگلستان.
ساختار درونی اسکاتلند هیچ شباهتی به انگلستان نداشت. پارلمان ادینبورو، نهادی بسیار فاسد و غیرمردمی بود که «باندهایی» از اشرافزادگان بر آن سلطه داشتند. نظام درهمتنیده مجامع زعمای کلیسای پرسبیتری اسکاتلند، تنها دولت محلی واقعی در این کشور بود. کشاورزی آن نیمهفئودال و نامولد بود و از طریق نظام «شیار-مرز» (run-rig) در زمینهای غیرمحصور با دورههای اجارهدهی بسیار کوتاهمدت اداره میشد. تنها مزیت اشراف اسکاتلندی در قیاس با همتایان انگلیسیشان این بود که آشکارا بسیار پدرمآبانهتر رفتار میکردند و شیوه زندگی و فرهنگشان به اجارهدارهای آنها نزدیکتر بود – و این در پیشبرد روابط اجتماعی بسیار اثرگذار بود. و البته زمینهای رازآلود و نفوذناپذیر هایلند (Highlands) نیز وجود داشتند که طوایف «وحشی» ادارهشان میکردند؛ طوایفی که ساختارهای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادیشان، هزار سال قدیمیتر از هر چیز دیگری در بریتانیا بود.
پیش از سال ۱۷۰۷ تعاملات اقتصادی میان این دو کشور، حتی در مناطق مرزی (که میزان دشمنی میان مردمان دو کشور در آن جا احتمالا از هر جای دیگری بیشتر بود) عملا صفر بود. سیاستهای مرکانتیلیستی انگلیس باعث میشد که اسکاتلندیها از دسترسی به مستعمرات انگلستان محروم شوند. موانع تجاری بازدارنده، جلوی تجارت خود اسکاتلند با انگلستان را میگرفت. شهرهای تجاری این کشور که تقریبا همیشه تنها گلاسکو را شامل میشد، چیزی بیشتر از باراندازهایی محلی نبودند. تلاشهای اسکاتلند برای تحمیل خود به عرصه تجارت استعماری با برنامه بدفرجام «دارین» برای ایجاد مستعمرهای اسکاتلندی در آمریکای مرکزی در سالهای ۱۷۰۲-۱۶۹۸ آغاز – و تمام – شد.تصویب قانون اتحاد در سال ۱۷۰۷ این همه را یکباره دگرگون نکرد. پیوند میان این دو کشور، پیوندی دردناک بود که برقراریاش یک قرن طول کشید. دستکم سه شورش خونبار یعقوبیها در سالهای ۱۶۹۰، ۱۷۱۵ و ۱۷۴۵ بنیانهای اسکاتلند را به لرزه درآورد. در پی این رخدادها اشراف اسکاتلند قدرتهای فئودالی باقیمانده خود را از دست دادند و هایلندها فتح شدند و تحت کنترل درآمدند. کلیسای اسکاتلند به ندرت فشار پدیدآمده در روابط تازه خود با کلیسای اسقفی را تحمل میکرد و دست آخر دچار چنددستگی شد.
نگرانی اصلی اسکاتلندیهای سده ۱۸ این بود که اسکاتلند فقیر، راکد و عقبمانده، وقتی بازار و سرنوشتی مشترک با اقتصاد پویا و جهانی انگلستان پیدا کند، چگونه رفتار خواهد کرد. بازرگانان گلاسکو از حذف موانع تجاری و دستیابی به مستعمرات استقبال کردند (به سرعت به تجارت تنباکو وارد شدند)، اما همچنین دریافتند که به هیچ رو، از تجربه، توان مالی و نفوذ سیاسی رقبای انگلیسی خود برخوردار نیستند.
با پیشرفت انقلابهای کشاورزی و صنعتی در انگلستان، ثروتمندان و دهقانان اسکاتلندی با هراس و دلنگرانی از خود میپرسیدند که آیا کشورشان همچون انگلستان ثروتمند میشود یا مانند ایرلند جامه کشوری فقیر و وابسته را به تن میکند؟ و ویژگیهای جدید و خودخواهانه کاپیتالیستی چگونه با اخلاقیات عبوس و ارزشهای سنتی مردمان اسکاتلند سازگاری مییابد؟
این پرسشها ذهن فیلسوفان سده ۱۸ اسکاتلند را بیش از هر چیز دیگری به خود مشغول کرده بود. آنها همانند قبل، برای پاسخ به همروزگاران فرانسویشان مینگریستند. فرانسه در آن هنگام عصر روشنگری را تجربه میکرد و شعلههای آتش روشنفکری آن با سرعتی به قدر کافی زیاد به اسکاتلند نیز رسید. آثار فیلسوفان اسکاتلندی، هر چند روح نظرپردازانه و خردگرایانه فرانسوی را در خود داشت، اما شکاندیشی شدید و شکلی آشکارتر از فایدهگرایی در آنها چیره بود. همچنین اندیشمندان اسکاتلند بر خلاف فرانسویها دلمشغولی خاصی به توسعه و رشد اقتصادی، پیامدهای تجارت بینالمللی و سازوکارهای جامعه نوپدید شهری، تجاری و بورژوا – دلمشغولیهایی که واقعیت اسکاتلند پس از سال ۱۷۰۷ را بازتاب میداد – داشتند.
«روشنگری اسکاتلندی» از ۱۷۴۰ تا ۱۷۹۰ بال و پر یافت. بر خلاف آن چه در فرانسه رخ داد، بسیاری از طلایهداران این نهضت در اسکاتلند آکادمیسین بودند. فرانسیس هاچسون، آدام اسمیت، توماس راید و جان میلر، استاد دانشگاه گلاسکو بودند. آدام فرگوسن، دوگالد استوارت و ویلیام رابرتسون در دانشگاه ادینبورو فعالیت میکردند. دانشگاههای آبردین و سنآندروز را دانشجویان آنها زیر سلطه خود بردند. اما چهرههای مهمی نیز مانند لورد کیمز، سر جیمز استورات، جیمز اندرسون و فراتر از همه اینها چهره برجستهای همچون دیوید هیوم در بیرون از دانشگاه وجود داشتند که بر این روند اثرگذار بودند.
سه حوزه اصلی دلمشغولی فیلسوفان اسکاتلندی، فلسفه اخلاق، تاریخ و اقتصاد بود. در هر سه این زمینهها، دیوید هیوم راه را نشان داد و دیگر فلاسفه اسکاتلندی راه او را چه با نقد و چه با پشتیبانی پی گرفتند.
در فلسفه اخلاق، پرسش اصلی این بود که آیا اخلاق آزمندانه سرمایهداری میتواند با فضایل سنتی خونگرمی، همدردی و عدالت سازگاری یابد؟ این مساله را برنارد دوماندویل در این نظریه معروفش پیش نهاده بود که «رذائل خصوصی» به «منافع عمومی» چشمگیری میانجامند، در حالی که رفتار نیکوکارانه اصلا خیر چندانی در خود ندارد. فیلسوفان اسکاتلندی میخواستند نشان دهند که انتخاب میان فضیلت خصوصی و خیر عمومی، انتخابی غلط است. راهحلی که دیوید هیوم (۴۰-۱۷۳۹) برای این موضوع به دست داد، این بود که ارزشها و داوریهای اخلاقی، به هر روی ساختارهایی اجتماعی هستند. به باور هیوم، افراد هر چیز لذتبخشی را «دارای فضیلت» و هر چیز دردناکی را «رذیلت» تلقی میکنند. بر این پایه نیازی نیست درباره فساد اخلاق در اثر سرمایهداری نگران باشیم. داوریهای اخلاقی خصوصی نیز همراه با آن تکامل خواهند یافت.
این راهحل لذتگرایانه هیوم را فرانسیس هاچسون (۱۷۵۵ و ۱۷۲۵) زیر و رو کرد. او باور داشت که فضیلت به این خاطر لذتبخش است که با «حس اخلاقی» طبیعی و ذاتی ما سازگاری دارد، در حالی که رذیلت به این دلیل مایه درد و رنج میشود که غیرطبیعی است. در نتیجه هاچسون به این حکم اخلاقی فایدهگرایانه رسید که اوج فضیلت، دستیابی به «بیشترین خیر برای بیشترین افراد» است. آدام اسمیت (۱۷۵۹) تلاش کرد که دیدگاههای هیوم و هاچسون را به میانجی «همدردی طبیعی» و «ناظر بیطرف» با یکدیگر آشتی دهد.
در زمینه تاریخ، اسکاتلندیها معمولا برداشتهایی مابعد جامعهشناختی از «پیشرفت طبیعی» تمدن داشتند. این رویکرد استوار بر «تاریخ طبیعی» را دیوید هیوم (۱۷۵۷) پایه گذاشت. تاریخ طبیعی در دستان آدام فرگوسن (۱۷۶۷)، جان میلر (۱۷۷۱) و آدام اسمیت (۱۷۷۶) شکل «مرحلهای» متمایزی را به خود گرفت. به عنوان مثال اسمیت تاریخ را فرآیندی در نظر آورد که از چهار مرحله اقتصادی با ساختارهای سیاسی و اجتماعی ویژه خود گذر میکند: مرحله شکار و کشاورزی، مرحله شبانی و صحرانشینی، مرحله کشاورزی و فئودالیستی و مرحله پایانی تجارت و تولید (که آن زمان اسکاتلند در حال ورود به آن بود). اسمیت مانند فرگوسن، تقسیم کار و گسترش تجارت را نیروی بنیادی پیشران تاریخ میدانست. تلاشهای مکتب اسکاتلند مایه آن شد که ولتر بگوید: «برای همه اندیشههایمان درباره تمدن به اسکاتلند مینگریم».
دانشمندان اسکاتلندی گونه آشکارا متفاوتی از تاریخ – تاریخ «روایی» – را نیز پیش نهادند. در این میدان، دیوید هیوم با کتاب مناقشهبرانگیزش با نام تاریخ انگلستان (۱۷۶۲-۱۷۵۴) پیشتازی میکرد. دانشمندان اسکاتلندی دیگری مانند رابرتسون و فرگوسن هم تاریخهای روایی بزرگی با درجات گوناگونی از کامیابی را به دست دادند. این روش تاریخی در انگلستان از سوی ادوارد گیبون در روایت معروفش از سقوط امپراتوری روم ادامه یافت.
در اقتصاد سیاسی، دیوید هیوم رویکردی متفاوت را آغاز کرد. او به جای این که اقتصاد را در بافتی اجتماعی و تاریخی بگنجاند – کاری که درباره اخلاق و دین انجام داده بود – بر آن شد که قوانین علم اقتصاد را برای همیشه از آنها مستقل کرده و بر خود استوار سازد. هیوم با رد اندیشههای مرکانتیلیستی که جایگاه والایی را برای پول در نظر میگرفت و نیز با مخالفت با رویکرد فرانسوی که بر اولویت کشاورزی انگشت میگذاشت، تجارت را موتور اصلی رشد اقتصادی دانست و حسادت و سوءاستفاده از پول و اعتبار را موانع اصلی پیش روی آن خواند. تقسیم کار پیشنهاده شده از سوی فرگوسن بعدی دیگر را بر اندیشههای هیوم افزود.
در برابر هیوم، رابرت والاس و سر جیمز استوارت تلاش کردند که سنت مرکانتیلیستی را (گیرم در هیاتی لیبرالتر) دوباره زنده کنند. اما آثار استوارت به نوبه خود نظریه مهم آدام اسمیت، یعنی ثروت ملل (۱۷۷۶) را که جایگاه مهمی به صنعت و تولید بخشید، به بار آورد.
هر چند دستاوردهای دانشمندان اسکاتلندی در فرانسه به گرمی استقبال شدند، اما تاثیر بلافاصلهای در جنوب [انگلیس] نداشتند. در حالی که همفکران شمالی روشنفکران انگلیسی پرسشهای مهمی را درباره بشر پیش میکشیدند، خود آنها در خودستاییهای سبکمایه غرق بودند (در این جا نیز استثنای بزرگ، ادوارد گیبون بود).
روشنگری اسکاتلندی در سالهای آغازین دهه ۱۸۰۰ میلادی، عمدتا به خاطر رشد زهدپیشگی مسیحی در این کشور زوال یافت. روحانیون افراطی پربسیتری و سیاستمداران محافظهکار که از «الحاد پیراسته» و لحن ویگ فیلسوفان اسکاتلندی به خشم آمده بودند، دست آخر دانشگاهها و حوزههای علمیه اسکاتلند را در کنترل خود درآوردند و کرسیها و برنامههای درسی آنها را سازگار با دانشگاهی محافظهکارتر و دیناندیشتر دوباره سازماندهی کردند. هم جیمز میل و هم مککولوک، رهبران مکتب کلاسیک ریکاردویی در آغاز سده ۱۹ در سنت روشنگری اسکاتلند آموزش دیده بودند، اما حال که درهای دانشگاه به روی افرادی چون آنها بسته شده بود، مجبور بودند که برای ادامه حیات این مکتب، فرصتی را در جایی دیگر جستوجو کنند.
بیرون از دانشگاه
دیوید هیوم (۱۷۷۶-۱۷۱۱)
هنری هوم، لرد کیمز
رابرت والاس (۱۷۷۱-۱۶۹۷): کشیش پرسبیتری اسکاتلندی. نظریهای که در سال ۱۷۵۳ درباره کاهش جمعیت از دوران باستان به این سو داد، از سوی دیوید هیوم به چالش کشیده شد. او بر رابرت مالتوس نیز اثر گذاشت.
سر جیمز استورات (۱۷۸۰-۱۷۱۳)
دکتر جیمز اندرسون (۱۸۰۸-۱۷۳۹)
دانشگاه گلاسکو
فرانسیس هاچسون (۱۷۴۶-۱۶۹۴)
آدام اسمیت (۱۷۹۰-۱۷۲۳)
توماس راید (۱۷۹۶-۱۷۱۰)
جان میلر (۱۸۰۱-۱۷۳۵)
دانشگاه ادینبورو
آدام فرگوسن (۱۸۱۵-۱۷۲۳).
دوگالد استوارت (۱۸۲۸-۱۷۵۳): او که در گلاسکو هم نزد توماس راید و هم نزد آدام اسمیت شاگردی کرده بود، نظریات آنها را ارائه میکرد. بعد از فرگوسن بر کرسی فلسفه اخلاق دانشگاه ادینبورو تکیه زد. یکی از شاگردان برجستهترش جیمز میل بود. استوارت احتمالا نخستین آکادمیسینی بود که (در سالهای ۱۸۰۰-۱۷۹۹) درسی دانشگاهی را که آشکارا به اقتصاد سیاسی ربط داشت، آموزش داد.
جیمز دونبار: اقتصاددانان و اندیشمندان متاخر اسکاتلندی
جیز میل (۱۸۳۶-۱۷۷۳)
جیمز رامسی مککولوک (۱۸۶۴-۱۷۸۹).
توماس چالمرز (۱۸۴۷-۱۷۸۰).
توماس کارلایل (۱۸۸۱-۱۷۹۵).
پاورقی
۱- پرسبیتریها (Presbyterians) یهودیانی بودند که به آمدن مسیح اعتقاد داشتند و به تعالیم و گفتههای او معتقد بودند، و یعقوبیها (Jacobite) نیز فرقه مسیحی پیرو مردی به نام یعقوب (Jacob) بودهاند.
دیوید هیوم (۱۷۷۶-۱۷۱۱)
یکی از بزرگترین فیلسوفان تاریخ تفکر غرب و نیز مورخ و اقتصاددانی کارکشته است. دیوید هیوم یکی از برجستهترین چهرههای روشنگری اسکاتلند و از دوستان نزدیک آدام اسمیت بود. نوشتههای اقتصادی هیوم را بیش از همه میتوان در «گفتوگوهای سیاسی» او (۱۷۵۲) که بعد در «مقالات» (۱۷۵۸) گنجانده شدند، یافت.
هیوم از مخالفان سرسخت مرکانتیلیسم بود. اعتقاد راسخ داشت که ثروت کشورها را حجم کالاهای آنها تعیین میکند، نه ذخایر پولشان. همچنین یکی از شارحان برتر نظریه مقداری پول بود («پول هیچ کدام از چرخهای ماشین تجارت نیست. روغنی است که حرکت چرخها را روانتر و آسانتر میکند»؛ درباره پول، ۱۷۵۲). بر خلاف مرکانتیلیستها، هیوم نرخهای بهره اندک را نه به فراوانی پول که به رونق تجارت مرتبط میدانست. او یکی از نخستین کسانی بود که نظریه بهره استوار بر عرضه و تقاضای وجوه وامدادنی را بیان کرد و اعتقاد داشت که نرخهای بهره به واسطه عرضه پسانداز و تقاضا برای وام تعیین میشوند. با این همه میپذیرفت که در کوتاهمدت (و تنها در کوتاهمدت) افزایش عرضه پول میتواند تاثیری مفید بر صنایع بنهد.
مشهورترین بینشهای هیوم به تجارت بینالمللی بازمیگردند. بر خلاف مرکانتیلیستها، او تجارت خارجی را یک بازی با حاصل جمع صفر نمیدانست، بلکه اعتقاد داشت که منافع متقابلی در آن وجود دارد. هیوم بر این باور بود که کل حجم تجارت بینالمللی ثابت نیست و ارتباط مستقیمی با ثروت همه کشورها دارد. چنین نتیجه میگرفت که «از این رو باید خطر کرده و اقرار کنم که نه تنها به عنوان یک انسان، بلکه همچنین در مقام یک شهروند انگلیسی، برای شکوفایی تجارت آلمان، اسپانیا، ایتالیا و حتی خود فرانسه دعا میکنم». (درباره حسادت تجارت، ۱۷۵۸)
هیوم همچنین سازوکار خودکار «جریان قیمت-مسکوک» را معرفی کرد. مدعای بنیادین او انکار این گزاره سیاستی قدیمی مرکانتیلیستی است که میتوان با کنترل تراز تجارت خارجی، ورود مسکوکات طلا به درون یک کشور را افزایش داد. هیوم اعتقاد داشت که بر پایه نظریه مقداری او، جریان ورود مسکوکات به افزایش قیمتهای داخلی میانجامد و به این ترتیب شرایط تجارت را به ضرر کشوری که این مسکوکات به آن وارد میشوند، تغییر میدهد. تقاضای خارجیها برای صادرات این کشور در پی این شرایط کمتر میشود و تقاضای آن برای واردات خارجی افزایش مییابد و به این شیوه تراز تجارت خارجی وارونه میشود، به گونهای که مسکوکات اکنون دوباره از کشور خارج میشوند. هیوم همچنین این منطق را برای انکار این باور که افزایش قیمتها میتواند ناشی از بالا رفتن دستمزدها باشد، به کار گرفت. به طور مشخص، اگر افزایشی در سطح قیمتها در انگلستان در نتیجه بالا رفتن دستمزدها پدید میآمد، شرایط تجارت میان انگلستان و کشورهای دیگر به ضرر صادرات این کشور و به نفع واردات از کشورهای دیگر تغییر میکرد. به این شیوه، جریان خروج پول از انگلستان پدید میآمد و لذا حجم پول در این کشور کمتر میشد که خود سطح قیمتها را دوباره پایین میآورد.
مکانیسم خودکار جریان تجارت بینالملل هیوم به این ایده اعتبار بخشید که یک تراز تجاری «طبیعی» میان کشورها وجود دارد که اقدامات آگاهانه و اندیشیده سیاستی نمیتوانند در تعارض با آن قرار داشته باشد. اما هیوم از باورمندان به نظریههای «حقوق طبیعی» یا «قرارداد اجتماعی» که میان فیلسوفان سیاسی و اجتماعی همروزگار او رواج داشتند، نبود. او هم در کارهای سیاسی و هم در مطالعات فلسفی خود، موضعی کاملا تجربهگرایانه داشت. نظریه اخلاقی لذتگرایانه او بنیانی را برای مکتب فایدهگرایی به دست داد. نظریههای هیوم در باب «تکامل» اخلاق، نهادها و رسوم اجتماعی بر هایک و نظریههای تکاملگرایانه بعدی بسیار اثرگذار بودند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)