صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 86

موضوع: *** حكايتهاي بهلول ***

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شخصي بنزد خليفه هارون الرشيد آمد و ادعاي دانستن علم نجوم كرد .
    بهلول كه در آن مجلس حاضر بود و اتفا قا آن منجم در كنار بهلول قرار گرفت .
    بهلول از او سئوال كرد :
    آيا مي تواني بگوئي در همسايگي تو چه كسي نشسته .
    آن مرد گفت :
    نمي دانم .
    بهلول گفت :
    تو كه همسايه ات را نمي شناسي ، چطور از ستاره هاي آسمان خبر مي دهي ؟
    آن مرد از حرف بهلول جا خورده و مجلس را ترك كرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شخصي الاغ قشنگي جهت حاكم كوفه تحفه آورد .
    حاضرين مجلس به تعريف و توصيف الاغ پرداختند .
    يكي از حاضرين به شوخي گفت :
    من حاضرم به اين الاغ قشنگ ، خواندن بياموزم .
    حاكم از شنيدن اين سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت :
    الحال كه اين سخن را مي گوئي ، بايد از عهده آن بر آئي و چنانكه به اين الاغ خواندن بياموزي، به تو جايزه بزرگي مي دهم و چنانكه از عهده آن بر نيائي ، دستور مي دهم تو را بكشند .
    آن مرد از مزاح خود پشيمان شد و ناچار مدتي مهلت خواست .
    حاكم ده روز براي اين كار مهلت داد .
    آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حيران و سرگردان ، نمي دانست سرانجام اين كار به كجا خواهد رسيد . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بين راه به بهلول رسيد و چون سابقه آشنائي با او داشت ، دست به دامان او زد و قضيه مجلس حاكم و الاغ را براي بهلول تعريف كرد .
    بهلول گفت :
    غم مدار ، علاج اين كار در دست من است و به تو هر طور رستور مي دهم ، عمل كن .
    سپس به او دستور داد تا يك روز تمام به الاغ غذا ندهد و يك روز مقداري جو ، وسط صفحات كتابي بگذار و آن كتاب را جلوي الاغ بگير و آن صفحات كتاب را ورق بزن .
    الاغ چون گرسنه است ،‌با زبان جوهاي صفحات كتاب را برداشته و اين عمل را هر روز به همين نحو تكرار كن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتي به مجلس حاكم رفتي ، همان كتاب را با خودت نزد حاكم ببر .
    روزي كه پيش حاكم مي روي ، ديگر بين صفحات كتاب جو نگذار و آن كتاب را در حضور حاكم جلوي الاغ بگذار .
    آن مرد به همين دستور كه بهلول آموخت عمل كرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با كتاب نزد حاكم برد و در حضور او و جمعي ديگر كتاب را جلوي الاغ گذاشت .
    چون الاغ كاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه كه بين صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق هاي آن را باز كرد و چون به صفحه آخررسيد ، ديد بين آنها جو نيست و بناي عرعر را گذاشت و بدين وسيله خواست تا بفهماند كه گرسنه است و حاضرين مجلس و حاكم نمي دانستند كه چه ابتكاري در اين عمل شده و باور نمي كردند كه در حقيقت الاغ مي خواهد كتاب بخواند و همه در اين كار متعجب بودند ، ناچار حاكم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهي به آن مرد داد و از عقوبت نجات يافت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند ناگهان خلیفه در لقمه بهلول موئیدیدوگفت :ان مو را از لقمه خود بر گیر .در جواب گفت:سر سفره کسی که به دست مهمان نگاه می کند نشستن ندارد واز مجلس خارج شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نشستن بهلول در مسند هارون روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالي و بلامانع ديد ،فورا بدون ترس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت .
    چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده كردند، فورا بهلول را با ضرب تازيانه از مسند هارون پائين آوردند. بهلول به گريه افتاد و در همين حال سررسيد و ديد بهلول گريه مي كند . از پاسبانان سبب گريه بهلول را سئوال نمود .
    غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش كرد .
    بهلول گفت من بر حال تو گريه مي كنم نه بر حال خودم . بجهت اينكه من به اندازه چند ثانيه برجاي تو نشستم ، اينقدر صدمه و آزار و اذيت كشيدم و تو در مدت عمر كه در بالاي اين مسند نشسته اي ، آيا تورا چقدر آزار و اذيت مي كنند و تو از عاقبت كار خود نمي ترسي ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول با دوست خود


    شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسيا برد .
    چون آرد كرد بر الاغ خود سوار كرده و نزديك منزل بهلول رسيد .اتفاقا خرش لنگ و به زمين افتاد.
    آن شخص با سابقه دوستي با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست كرد الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند. چون بهلول قبلا قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت :
    الاغ من نيست .
    اتفاقا صداي الاغ از منزل بلند شد و بناي عرعر كردن را گذاشت .
    آن مرد به بهلول گفت :
    الاغ تو در خانه است و مي گوئي نيست .
    بهلول گفت :
    عجب دوست احمقي هستي .
    تو پنجاه سال با من رفيقي حرف مرا باور نمي كني ، ولي عرعر الاغ را باور مي كني ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول و طعام خليفه


    آورده اند كه هارون الرشيد غذائي براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت : اين طعام مخصوص خليفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري .
    بهلول آن طعام را پيش سگي كه در آن خرابه بود گذاشت .
    خادم فرياد زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاشته اي . بهلول گفت : دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
    آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
    آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شخصي از بهلول پرسيد:

    مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست ؟

    بهلول جواب داد: زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از يك طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پائين مي آيد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد :
    مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟
    بهلول جواب داد: نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.
    خلیفه گفت: مرا پندی بده!

    بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
    گفت:…


    صد دینار طلا.
    پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
    گفت: نصف پادشاهی‌ام را.
    بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
    گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
    بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/