فلسفه كفشهاي بهلول

بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه

مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض

شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي

نشست.

شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او

را ديد گفت:

به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي

است؟

بهلول گفت: كتاب فلسفه .

غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟

بهلول گفت:

از كفاشي خريده ام .