صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 86

موضوع: *** حكايتهاي بهلول ***

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    *** حكايتهاي بهلول ***

    هارون الرشید- خلیفه عباسی، به علت حرص و طمع در مملکت داری خویش، سعی داشت مخالفان خود را به هر وسیله و بهانه ای از سر راه خود بردارد برای همین یا آنها را می کشت و یا به زندان می فرستاد. زندانی که رهایی از آن امکان نداشت.
    امام موسی کاظم (علیه السلام) دوره ی امامت خود را در زمان این ظالم می گذراندند ایشان مورد احترام و محبوب دل مومنان بودند و به طبع مخالف ظلم.
    هارون الرشید، امام را یک خطر خیلی جدی برای خود می دانست. او سعی و کوشش داشت تا علمای برجسته ی اسلامی را ترغیب کند که فتوا دهند امام موسی کاظم از دین خارج شده است. بدین ترتیب زمینه ی اقدام علیه آن بزرگوار آماده گردد.
    یکی از علمای آن روزگار بهلول بود و هارون الرشید از او خواست که فرمان قتل امام موسی کاظم(علیه السلام) را امضا کند.
    بهلول ماجرا را به اطلاع امام رساند و چاره طلبید.
    امام موسی کاظم (علیه السلام) که در زندان هارون الرشید به سر می بردند فرمودند:
    خود را به دیوانگان شبیه ساز تا از این خطر رهایی یابی.
    بهلول، خود را به دیوانگی زده و به شمشیر طنز و طعنه و مسخرگی، بر حکومت ظالم، حمله آورد.
    نام اصلی این مرد بزرگ ((وهب بن عمرو)) می باشد. و چون گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود، بهلول نام می گیرد که به معنی همه ی این صفات است.
    بهلول از دو ویژگی خاص برخوردار بود:
    یکی دارا بودن موفقیت علمی و اجتماعی و دینی در میان مردم و خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید.
    به سبب همین دو ویژگی، او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و کارگزاران او رفته و هرچه را که می خواهد، به زبان طنز بر آنان وارد سازد. او از همین روش استفاده می کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
    آرامگاه بهلول در بغداد قرار دارد روی سنگ قبر وی، تاریخ ۵۰۱ قمری دیده می شود.
    واژهٔ بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بازرگان و قاضي
    بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنيا بسيار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبديل به جواهر کرد و آن‌را در هميانى قرار داد و پيش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پيش کس ديگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بيشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من هميان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در يکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بيا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى هميان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پيش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذيرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتي؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است.

    بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و هميان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا ديد. اما چيزى در هميان نبود. سوراخى در ته کيسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند!

    بازرگان گريان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را ديد و علت گريه‌اش را پرسيد. بازرگان قضيه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشيد، که خليفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشيد بسيار خنديد و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بيل و کلنگ اجير کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: ”مى‌خواهم اين خانه را خراب کنم و تمام موش‌هائى را که زير پى هستند تنبيه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگيرم. فرمان هم از خليفه گرفته‌ام.“ قاضى آمد و گفت: ”دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برساني. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.

    بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشيد دستور داد ريش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنين کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آويختند که بر روى آن چنين نوشته بودند: ”سزاى خيانت در امانت چنين است“.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول و جنيد بغدادي
    اي عزيز! بهلول دانا كه بي‌خردان ديوانه مي‌گفتند، عموزاده هارون‌الرشيد بود و در خدمت امام جعفر صادق(ع) درس خوانده بود و از علما و متقيان آن زمان بود. چون تهمت خروج بر امام موسي(ع) كاظم بستند و فتواي قتل آن حضرت را از مردم مي‌خواستند، بهلول دانا با اشاره آن حضرت خود را ديوانه ساخت تا از تكلفات مالايطاق هارون‌الرشيد ملعون خلاص گردد. پس سر و پاي برهنه سر در بيابان نهاده مجنون‌وار مي‌گشت .
    آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري . بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم .
    بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند : يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد .
    بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد .
    بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز. بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم. بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد مسلمانان نباشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول و عبدالله مبارك
    آورده‌اند كه روزي عبدالله مبارك به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را ديد كه سراپا برهنه الله‌الله گويان بود. پيش ‌رفته سلام كرد. بهلول جواب سلام بداد . عبدالله مبارك عرض كرد: يا شيخ! استدعا و التماس من آن است كه مرا پندي دهي و نصيحتي كني كه در دنيا چون بايد زيست كرد تا از معصيت دور بود كه من مردي گناهكارم و از عهده نفس سركش برنمي‌آيم. بهلول فرمود يا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درمانده‌ام، از من چه توقع داري؟ اگر مرا عقل بودي مردم مرا ديوانه نگفتندي. سخن ديوانگان را چه اثر باشد؟ برو ديگري را طلب كن كه عاقل باشد، و خاموش شد. عبدالله باز الحاح و تضرع كرد كه يا شيخ مرا نوميد مكن كه به اميدي آمده‌ام .
    چو مي‌بيني كه نابينا و چاه‌است
    اگر خاموش بنشيني گناه ‌است
    بهلول گفت: اي عبدالله تو اول با من چهار شرط بكن كه از سخن ديوانه بيرون نروي . آنگاه تو را پندي گويم كه سبب رستگاري تو باشد و ديگر بر تو گناه ننويسند. عبدالله عرض كرد: آن چهار شرط كدام است؟
    بهلول گفت شرط اول آن است كه وقتي گناه كني و برخلاف امر خدا نمايي روزي او را نخوري. عبدالله گفت: پس رزق كه را خورم؟ بهلول گفت: پس تو مرد عاقلي، روزي او را خوري و خلاف حكم او كني؟ خود انصاف بده، شرط بندگي چنين باشد؟
    عبدالله عرض كرد: حق فرمودي. شرط دوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط دوم اين است كه هرگاه خواستي معصيت كني زنهار كه در ملك او نباشي. عبدالله عرض كرد: اين از اولي مشكل‌تر است. همه‌جا ملك خداست پس كجا روم؟ بهلول فرمود: پس قبيح باشد كه رزق او خوري و در ملك او باشي و فرمان او نبري. انصاف بده، شرط بندگي اين باشد؟ و حال آن‌كه در كلام خود فرموده است: «ان علينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم .»
    پس عرض كرد: شرط سوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط سوم آن است كه اگر خواهي گناهي و يا خلاف امر او نمايي پنهان شوي كه او تو را نبيند. عبدالله عرض كرد اين از همه مشكل‌تر است زيرا كه حق تعالي به همه چيز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چيز دانا و بيناست. پس صحيح باشد كه روزي او بخوري و در ملك او باشي و در حضور او نافرماني او كني با اين حال تو دعوي بندگي مي‌كني؟ با آنكه دركتاب خود فرموده «ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون» يعني گمان مبر كه حق تعالي غافل است از عملي كه ظالمان مي‌كنند .
    عبدالله عرض كرد شرط چهارم كدام است بهلول فرمود: در آن وقت كه ملك‌الموت نزد تو آيد به او بگو به من مهلتي بده تا فرزندان و دوستان را وداع كنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح كن. عبدالله عرض كرد اين شرط از همه مشكل‌تر است، ملك‌الموت كي در آن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم؟ بهلول فرمود: اي مرد عاقل تو مي‌داني كه مرگ را چاره نيست و به هيچ نوع او را از خود دور نتوان كرد و در آن دم ملك‌الموت مهلت ندهد. مبادا در عين معصيت پيك اجل در رسد و يكدم امان‌ات ندهد. چنانچه حق تعالي فرموده «فاذا جاء اجلهم لايستأخزون ساعه و لا يستقدمون» پس اي عبدالله از خواب غفلت بيدار شو و از غرور و مستي هوشيار شو و به كار آخرت دركار شو كه راه دور و دراز در پيش است و از عمر كوتاه توشه دار و كار امروز به فردا مينداز. شايد به فردا نرسي . دم را غنيمت شمار و اهمال در كار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار كه فردا در آنجا ندامت سودي ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت: يا شيخ نصيحت تو را به جان و دل شنيدم و اين چهار شرط را قبول كردم. ديگر بفرما و مزيد كن: بهلول فرمود: در خانه اگر كس است يك حرف بس است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول و مسند خلافت


    روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی دید فورا بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت.چون غلامان این وضع را دیدند او را ضرب پایین آوردند در همین حال هارون سر رسیدودید بهلول گریه می کند از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال کرد غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند هارون آنها را ملامت نمودو بهلول را دلداری داد بهلول گفت:من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم این قدر اذیت و آزار دیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته ای آیا تو را چقدر اذیت و آزار می دهند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول و آب انگور
    روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
    بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را ب***ی!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    بهلول و دعاي باران
    بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.
    مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
    بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟
    درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
    بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هارون
    روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک
    نموده ام.بهلول جواب داد:
    پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهلول و سكه طلا
    بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
    شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
    اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
    می دهم!!
    بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
    و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
    اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
    بهلول به او گفت:
    تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست
    چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوست داشتني ترين حيوان عالم

    خوا جه اي زشت روي از او پرسيد، از ميان

    حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري.

    گفت بهلول: تو را. !!





    يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد



    بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي

    شهر او را ديد و گفت:

    شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده

    است!

    بهلول گفت:

    تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/