صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 83 , از مجموع 83

موضوع: سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17


    هنگامی که صحنه مرگ مریم برای شهریار تداعی شد نتوانست از گریه خودداری کند من از این باعث یادآوری این غم جانکاه شدم عذرخواهی کردم و برای این که بیش از این موجب تکرار خاطر او نشوم خواهش کردم که بقیه صحبت را به جلسه بعد موکول کند
    مسئله مهمی که در ان دو سه روز اتفاق افتاد ولی از دید همه مخفی مانده بود تغییر در وضع روحی شیدا بود شاید من اولین کسی بود که متوجه این تغییر محسوس شدم بقیه تاثیر حضور شهریار قرار گرفته بودند و همه نگاه ها متوجه او بود به همین دلیل اگر هم تغییری در وضع روحی شیدا به وجود امده بود برای دیگران محسوس نبود و دیده نمی شد شیدا بعد از این که به صورت غیر منتظره شهریار را دید ارامشی محسوس داشت و چشمانش از شادی برق می زد حتی از دردهای جسمانی هم شکایت نمی کرد همه فکر و ذکرش شده بود شهریار . این موضوع را با دکترش در میان گذاشتم .
    -ممکنه شیدا با دیدن شهریار که در حقیقت عشق گمشده اش بوده ناراحتی روحی ش خوب بشه ؟
    -بیماری شیدا یه بیماری مزمن روحیه در وجود ان ریشه دوانده و باهاش عجین شده و غیر قابل درمانه . این تغییری که شما در اون مشاهده میکنین موقتی و همین که این هیجان فروكش کنه دوباره همون وضع بر می گرده تاکنون در عالم پزشکی چنین چیزی رخ نداده که یه بیماری مزمن بهبودی پیدا کنه
    -ایا ممکن نیست در مدت کوتاهی که شیدا بی هوش بود در سیستم مغزی اون تغییراتی ایجاد شده باشد که شیدا رو دگرگون کنه ؟
    -شاید
    من از دکتر خواهش کردم که حداقل یک هفته رفتار و گفتار او را زیر نظر بگیرد و با او چند جلسه صحبت کند تا این واقعیت امر مشخص شود به شهریار و شیوا خانم و اقا و خانم والا هم این موضوع را گفتم .و خواستم که انها هم هنگام صحبت با شیدا به این موضوع توجه کنند انها ازاین که مژده را دریافت کردند بسیار خوشحال شدند . خانم والا گفت
    -خدا از زبونت بشنوه به همون خود خدا فقط توی دنیا ارزوم اینکه شیدا خوب بشه و از گوشه بیمارستان بیرون بیاد
    خودم هم کنجکاو شده بودم و سعی کردم که رفتار و گفتار شیدا را زیر نظر بگیرم .
    روز بعد که شهریار به ملاقات امد مثل روزهای قبل همه می دانستند که شهریار عشق شیدا ست . احترام خاصی به او می گذاشتند . دو سه ساعت از ورود شهریار گذشته بود که من فکر کردم دو دلداده فرصت کافی برای ابراز عشق به هم را داشته اند و از این رو وارد اتاق شدم
    روبه شهریار گفتم
    -من فکر می کردم این جلسه جلسه اخری باشه که من مزاحم شما می شم
    -اختیار دارین شما مراحم هستین این منم که از لحظه ورود م برای شما و دیگران مزاحمت ایجاد کردم من تقریبا همه چی رو گفته ام حرف دیگه ای ندارم مگر این که شما سوالی داشته باشین
    -اگه شما دیگه صحبتی ندارین من چند سوال برام باقی مانده که می خواهم خواهش کنم به اون ها جواب بدین
    شهریار به شیدا نگاه کرد تا از او رضایتش را بخواند شیدا هم نگاه او را فهمید و با تبسمی گفت
    -خب برو
    شهریار برخاست و به من اشاره کرد که برویم . دوباره به همان اتاق رفتیم گفتم
    -دیروز که شما واقعه مرگ همسرتون رو تعریف کردین و متاثر شدین من هم به شدت ناراحت شدم به همین دلیل با وجود این که مشتاق بودم ولی مصلحت ندانستم . حالا من علاقه مند شدم بدونم بعد از فوت مریم خانم شما چه کردین و چه تصمیمی گرفتین ؟
    -قبل از این که مریم فوت کنه .من دقیقا فهمیدم که مریم کی بود چه کرد بعد هم که فوت کرد غم بزرگی روی دل من و بچه ها گذاشت درسته که من همیشه به شیدا فکر میکردم ولی ساله ها بود که به زندگی با مریم خو گرفته بودم بعد از مرگش خلئی که به وجود اومد که برای من و خصوصا بچه ها غیر قابل تحمل بود ولی از اون جایی که گذشت زمان به تدریج به انسان حکم می کنه که باید تحمل پذیر باشه با غم اون کنار اومدم
    -چند ساله که همسرتون فوت کرده ؟ ایا بعد از اون به فکر ازدواج مجدد افتاد ین ؟
    -بیش از پنج ساله که مریم فوت کرده در این مدت حتی یک لحظه به فکر ازدواج نکردم چون فکر شیدا چه قبل ازاین که با مریم ازدواج کنم و چه زمانی که با مریم ازدواج کردم و حتی بعد از فوت اون با هم بود و رهایم نکرده بود
    -فکر می کردین شیدا رو ببینین ؟
    -فکر می کردم ولی نه این به صورت
    -اگه یه روز شیدا به اون صورتی که دلتون می خواست می دیدین چه می کردین ؟
    -شما فکر می کنین من چه می تونستم بکنم ؟ طبیعیه که اون متعلق به دیگری بود و من حق نداشتم کاری بکنم فقط من دلم می خواست و ارزو داشتم که اون خوشبخت و خوشحال باشه وقتی که شیدا رو به این حال و روز دیدم چه من به من گذشت و چه قدر دردناکه بود درسته که بعد از سی و چند سال دیدن اون از جهتی من رو اروم کرد ولی هرگز دلم نمی خواست اون رو در این وضعیت ببینم
    -حب حالا چه تصمیم در مورد اون دارین ؟
    -من در اولین فرصت شیدا را از آقای والا خواستگاری کرده باهاش ازدواج می کنم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -اگه شیدا شرایط ازدواج رو نداشته باشه و یا نتونه ازدواج کنه چی ؟
    -من منظور شما رو نمی فهمم ولی این رو بدونین که شکل فیزیکی ازدواج با شیدا اصلا برام مهم نیست من فقط میخوام که اون زن من باشه من میخواهم که اون مال من باشه این تنها آرزوی منه
    -با بیماری اون چه طور کنار می این ؟
    -شیدا هر مشکلی که داشته باشه من با جون و دل خریدارم . خودم پرستاری رو به عهده می گیرم و عین پروانه دور شمع وجودش می گردم من نمی دارم اون تو این بیمارستان بمونه و تنها باشه اگه شده برای ادامه درمانش هر روز اون رو به بیمارستان بیارم و ببرم این کارو می کنم ولی دیگه اجازه نمی دم این جا بمونه بیماری اون بیماری حاد و غیر تحملی نیست تازه غیر قابل تحمل هم باشه برای من قابل تحمله
    -اگه آقای والا به این ازدواج رضایت نده چه می کنین ؟
    -شما فکر می کنین آقای والا چنین کاری بکنه ؟
    من از چهره بر فروخته شهریار خنده ام گرفته بود گفتم
    -مطمئنا مخالفت که نمی کنه هیچ با کمال میل به این وصلت رضایت هم می ده چون در حقیقت شما فرشته نجات اون هستین .من شکی ندارم که آقای والا به این امر رضایت می ده اما سوال بعدی من اینکه بچه های شما چه فکری می کنن ؟ ایا راضی میشن شیدا روی جای مادرشون ببینن ؟ ایا اونها مخالفتی با این ازدواج ندارن ؟
    -مریم قبلا همه چی رو به اونها گفته و انها در جریان هستند به قول شیدا این عشق مقدس هستن . اتفاقا سه سال گذشته بود که به من علنا پیشنهاد کردن که برای این که از تنهایی در بیام زن بگیرم ولی من عکس العمل نشان دادم و دیگه اون ها هم حرفی نزدند . من مطمئنم اگه اونها در جریان این دیدار و تصمیم من قرار بگیرن نه تنها ناراحت نمی شن که خیلی هم خوشحال می شن
    -اگه انشاالله این وصلت سر بگیره که می گیره مهریه شیدا خانم رو تا چه قدر تقبل می کنین ؟
    این سوالی رو شوخی کردم
    شهریار با خنده پر معنایی گفت
    -همه هستی م رو
    از شهریار به خاطر صحبت هایش و وقتی که به من داده بود تشکر کردم او را با شیدا تنها گذاشتم یک هفته ای که قرار بود رفتار و گفتار شیدا را زیر نظر بگیریم سپری شد در این مدت دکتر معالجش چند باری با او صحبت کرده بود نتیجه تمام این گفتگو ها حاکی از ان بود که شیدا ان شیدای ده روز پیش نیست به شکل معجزه اسایی در وضع جسمی و روحی او تغییر حاصل شده بود این خبر موجی از شادی و نشاط بین خانواده والا داشت .
    -والا من رو ببر مشهد می خوام نذرم رو ادا کنم اقا پیش خدا شفاعت بچه من رو کرده .شیدای من خوب شده از گوشه بیمارستان خلاص میشه اون دیگه احساس بی کسی نمی کنه . اون برای همیشه می اد تو خونه خودش
    خانم والا این جملات را می گفت و اشک می ریخت . آقای والا هم قول داد که حتما تمام کاری که او گفته را انجام بده
    -بسیار خب انشاالله تا چند روز دیگه همه دسته جمعی می ریم مشهد
    خانم والا با قولی که شوهر داد ارام گرفت و سوال کرد
    -کی شیدا می اد خونه ؟
    -انشاالله به همین زودی آقای دکتر باید اجازه بده من فردا ایشون رو می بینم و اجازه مرخصی شیدا رو می گیرم
    در همین لحظه شهریار خودش را به من نزدیک کرد و با اشاره خواست که به حرف او گوش کنم من بلا فاصله از میان جمعی که در اتاق بودم بیرون کشیدم و شهریار هم به دنبال من امد گفتم
    -من در خدمت شما هستم فرمایشتون چیه ؟
    -در این چند روز و چند جلسهای که با هم صحبت کردیم من شما رو محرم دونستم راز زندگی ام را با شما در میان گذاشتم به همین دلیل روم به شما بیشتر از هر کس دیگه ای بازه می خواستم در صورتی که امکان داره از شما خواهشی بکنم
    شهریار منتظر جواب من بود . از او تشکر کردم و به او اطمینان دادم که از هر کاری دریغ نخواهم کرد
    -همین طور که با شما صحبت هایی کردم چند جلسه همه با آقای والا گفت و گو کردم من از خودم گفتم و ایشون از شیدا در پایان این طور استنباط کردم که با توجه به شرایط پیش امده آقای والا بی میل نیستن که من درباره شیدا پا پیش بگذارم من هم که خودتون می دونن برای شیدا حاضرم پا که هیچ سر جلو بزارم تصمیم گرفته ام فردا به منظور خواستگاری از شیدا به منزل آقای والا برم اولا می خواستم خواهش کم در این مورد با ایشون صحبت کنین و اگه نظر موافق دارن ساعتی رو تعیین کنند و خواهش بعدی من اینه که فردا شما هم همراه من باشین
    هر چند که با هیچ کدام نسبتی نداشتم این خبر مرا خوشحال کرد به شهریار گفتم
    -تبریک عرض می کنم انشاالله مبارکه
    سپس از شهریار خواستم که همان جا منتظر بماند . خودم را به اتاق شیدا رساندم و با اشاره

    پایان ص 350



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 351-372

    به آقای والا فهماندم که کار مهمی دارم .آقای والا اشاره مرا دریافت کرد و جلو آمد . همین که نزدیک من رسید ، سر در گوشش گذاشتم و گفتم « عرضی دارم »
    آقای والا بیرون آمد و متواضعانه گفت :«بفرمایین من در خدمتم .»
    قدم زمان به طرف شهریار رفتیم . همین که به او رسیدیم ، رو به آقای والا کردم و گفتم :« آقا شهریار می خواستن مطلبی رو به عرض شما برسوننولی شرم حضور مانع از اون بود . به همین دلیل این ماموریت رو به من محول کردن . اون مطلب هم اینه که ایشون فردا بعدازظهر می خوان جهت امر خیر خدمت برسن .آیا اجازه دارن و اگه اجازه دارن، چه ساعتی مناسبه ؟»
    آقای والا از این خبر شادمان شد و سعی او در پنهان کردن این شادمانی ، با لبخند رضایت بخشی که بر لبانش نشست، بی نتیجه ماند . مکثی نسبتا طولانی کرد و گفت :« آقا شهریار خودش می دونه خونه ما خونه خودشه .تا ساعت پنج که هوا قدری گرمه .ممکنه اذیت بشن از اون به بعد هر ساعتی که دلشون خواست می تونن تشریف بیارن .خوشحال می شیم .»
    شهریار به خاطر قبول درخواستش از آقای والا تشکر کرد و در حالی که دستش را روی شانه من گذاشته بود ، به آقای والا گفت :« ما فردا ساعت شش بعدازظهر خدمت می رسیم .»
    «خدمت از ماست . تشریف بیارین .»
    بعد از رفتن آقای والا ، شهریار با من قرار گذاشت که ساعت پنج بعدازظهر فردا همدیگر را ببینیم تا فرصت داشته باشیم گل و شیرینی هم تهیه کنیم .راس ساعت پنج شهریار در حالی که حسابی به خودش رسیده بود ، ظاهر شد .کت و شلوار سرمه ای خوش رنگی به تن داشت .پیراهن و کراواتی که رنگش با رنگ کت و شلوار تناسب داشت پوشیده بود و با اصلاح سر و صورت ، قیافه دامادهای بیست ساله را پیدا کرده بود .به اتفاق به گل فروشی و شیرینی فروشی رفتیم . سبد گلی زیبا و یک کیک شکلاتی تزئین شده تهیه کردیم و به طرف منزل آقای والا راه افتادیم . در بین راه شهریار تاکید داشت که من صحبت های لازم را مطرح کنم و گفت که فرض کن می خواهی برای برادرت به خواستگاری بروی .
    راس ساعت شش زنگ منزل آقای والا را به صدا در آوردیم . خود آقای والا در را باز کرد و به ما خوشامد گفت . خانم آقای والا ، شیوا و همسرش هم حصور داشتند . شهریار گل را به دست خانم والا سپرد و من هم که جعبه کیک را تا آن لحظه در دست داشتم ، به شیوا خانم دادم . چند دقیقه ای در سکوت گذشت .خانم والا با چشم و ابرو به شیوا اشاره کرد. شیوا خانم از جا بلند شد و پذیرایی را با چای شروع کرد. بعد از صرف چای من از آقای والا اجازه خواستم که رشته کلام را به دست بگیرم . ایشان هم با تواضع و فروتنی گفتند :« اجازه ما هم دست شماست . خواهش می کنم بفرمایین.»
    من با نام و یاد خدا ، خطاب به آقای والا گفتم :« آقا شهریار که معرف حضورتون هست . با شناختی که شما از ایشون دارین و ارادتی که من شخصا به ایشون پیدا کردم ؛ امروز خدمت رسیده ن تا رسما شیدا خانوم رو از شما خواستگاری کنن و فرمایشات شما رو برای این وصلت فرخنده بشنون.»
    آقای والا تبسمی روی لبانش نشست و خودش را توی مبل جابه جا کرد و گفت :« اولا خیلی خوش اومدین و قدم رنجه فرمودین . ثانیا ما هم خدمت آقا شهریار ارادت پیدا کردیم . راستش اگه من خبر خبر از عشق پاک و بی آلایش شهریار داشتم ، شاید همون روز اول به این وصلت رضایت می دادم . ولی چه می شد کرد . سرنوشت بازی ها داره . کاری ش هم نمی شه کرد. حالا هم که بعد از سی و چهار سال این واقعیت روشن شده ما تابع نظر شیدا هستیم .همین که حضور آقا شهریار باعث شده شیدا شور و حال دیگه ای پیدا کنه و الحمدالله حالش بهتر بشه ، نهایت آرزوی ماست .ضمنا ما صحبتی نداریم مگر این که شما سوالی داشته باشین .»
    من گفتم :« شما فرمودین تابع نظر شیدا خانوم هستین . نظر ایشون رو هم که بارها در این چند سال شنیده ین ، نظرشون در مورد عشق مقدسش که آقا شهریار باشه ، روشنه . این روزها این عشق زبانزد خاص و عام شده .رضایت ایشون محرزه .می مونه بقیه صحبتها .»
    آقای والا خنده ای کرد و گفت : « مثلا چی ؟»
    « مثلا مهریه ، تعیین تاریخ ازدواج ، چگونگی برگزاری جشن ....»
    آقای والا همین که صحبت من تمام شد ، بی ریا و بی تکلف گفت : « مهریه شیدا رو یه جلد کلام الله و یه شاخه گل تعیین می کنم . تاریخ عقد رو هم بعد از اینکه از مشهد برگشتیم . هر روزی که خودتون خواستین تعیین کنین .این سفر هم بنا به درخواست مادر شیدا بوده چون نذر کرده بود.سه چهار روزه می ریم و بر می گردیم . البته به اتفاق شیدا .آقا شهریار هم اگه تمایل داشته باشن می تونن در این سفر همراه ما باشن .....جشن هم مفصل نمی گیریم . فقط فامیل درجه یک و افراد خونواده شرکت می کنن.»
    آقای والا تقریبا همه صحبت های لازم را کرد. من به شهریار گفتم :« با توجه به فرمایشات آقای والا ، من دیگه صحبتی ندارم . اگه شما می خواین صحبت کنین ، بفرمایین.»
    شهریار گفت :« از لحظه ای که آقای والا شروع به صحبت فرمودن ، من دنبال جمله ای می گشتم که بیانگر احساسات درونی م باشه ولی به این نتیجه رسیدم که گاهی اوقات کلام نمی تونه از عهده چنین کاری بر بیاد . من خودم رو شایسته این همه لطف و محبت نمی بینم . فقط می تونم بگم از شما به خاطر همه چی سپاسگزارم . ضمنا من دلم می خواست انگشتری که به عنوان نشون تهیه کرده م ، به شیدا هدیه کنم . این موضوع رو با خودش در میون گذاشتم .اون علاقه منده و اصرار داره که این انگشتر رو در جمع بیماران به دست کنه و هدفش از این تصمیم ، به گفته خودش اینه که می خواد در آخرین روزهایی که اون جاست ، باعث شادی و نشاط بیماران باشه . حالا اگه شما هم با این پیشنهاد موافقین ، فردا بعدازظهر تشریف بیارین تا این خواسته شیدا رو عملی کنیم .»
    آقای والا اشک هایش را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت : « حتما موافقم .»
    بعدازظهر روز بعد شهریار شیرینی و میوه مفصلی تدارک دیده بود و با همکاری بیماران تمام صندلی های موجود را جمع آوری و در سالن ناهارخوری چیده بودند تا همه بتوانند جایی برای نشستن داشته باشند . همه بیماران زن و مرد و کادر پرسنل بیمارستان از جریان شیرینی خوران با اطلاع و خوشحال بودند .هر کدام به نوعی سعی داشتند در برگزاری این جشن ساده و بی تکلف همکاری داشته باشند .اقای والا و همسرش و شیوا و همسرش به همراه دختر کوچولوشان امده بودند . شهریار به عنوان میزبان به آنها خوشامد گفت و به سالن ناهارخوری که محا اجتماع بود راهنمایی شان کرد . شیدا با آرایش ملایم و لباس مناسبی که پوشیده بود ، زیباتر از همیشه به نظر می رسید . همین که وارد ناهارخوری شد،همه حضار به ویژه بیماران با دست و سوت ابراز شادمانی کردند . شیدا و شهریار در کنار همدیگر نشستند و بعد از این که ابراز احساسات بیماران فروکش کرد ، شهریار رو کرد به آقای والا و گفت :« اجازه می فرمایین؟»
    « خواهش می کنم بفرمایین.»
    شهریار جعبه کوچک کادوپیچی شده ای را که روی آن با گل زیبایی از روبان تزئین شده بود ، از جیب در آورد و به دست شیدا داد. شیدا کاغذ کادویی را از جعبه جدا کرد و در ان را باز نمود .انگشتر قشنگ و گران قیمتی بود . ان را از داخل جعبه بیرون آورد و زیر لب گفت :« شهریار ، خیلی قشنگه !» و بعد سرش را بالا گرفت و با نگاهی دلفریب ، حاکی از تشکر ، شهریار را تماشا کرد .
    شهریار گفت :« لیاقت تو بیش از اینهاست .»
    شیدا انشگتر را بین دو انگشت گرفت و به منظور نشان دادن به دیگران ،آن را بالای سرش به اطراف چرخاند . سالن از صدای دست و سوت و هلهله پر طنین شد . همه نگاه ها متوجه شیدا و شهریار بود . شیدا انگشتر را به دست شهریار داد و شهریار آن را گرفت و به انگشت شیدا کرد . در همین لحظه آقای والا از جا بلند شد و جعبه کوچک کادو شده ای را به دست شیدا داد . شیدا از این کار غیر منتظره پدرش به وجد امد و ان را گرفت و به دست شهریار داد. شهریار جعبه را باز کرد . انگشتر طلای زیبایی بود که برازنده دست های مردانه شهریار بود .شهریار انگشتر را به شیدا سپرد تا او آن را به انگشتش کند . شادی و هلهله یک لحظه قطع نمی شد. همه از دل و جان ابراز شادی می کردند . همین که همه ساکت شدند و منتظر بقیه برنامه بودند ، یکی از بیماران حاضر در مجلس که سال ها در بیمارستان پانسیون بود و پیرزن خوش چهره ای بود ، خیلی بجا و بامزه آهی کشید و گفت :« کاشکی یکی پیدا می شد ، من رو هم نامزد می کرد!»
    همه با شنیدن سخن او خندیدند. هنوز خنده از روی لب های حاضران در مجلس محو نشده بود که پیرزن دیگری شهریار را مخاطب قرار داد و گفت :« آقا شهریار ، شما برادر دارین ؟»
    شهریار گفت:« آره .چه طور مگه ؟»
    « هیچی بابا. خدا مرگم بده ، یه وقت فکر بد نکنین !»
    دوباره همه زدند زیر خنده و این دفعه آقای والا از شدت خنده چشمانش پر از اشک شد. در همین لحظه شهریار خودش از جا بلند شد و ظرف شیرینی را از جلوی آقای والا چرخاند . بعد از این که همه دهانشان را شیرین کردند، هر کدام از بیماران هر هنری که داشتند ، بدون این که کسی از آنها درخواست کند و یا انها شرم حضوری داشته باشند، بی ریا و با تمام احساس اجرا کردند . بعد از این که چند مرد و زن وسط سالن آمدند و رقصیدند، از نوجوانی که می گفتند صدای خوبی دارد، خواسته شد که ترانه ای بخواند . او همچنان که روی نیمکت چمباتمه زده بود و سر به زیر داشت و لای انگشتانش سیگار روشنی را نگه داشته بود، همانند هنر پیشه ها در حسی هنرمندانه فر رفت و ترانه ای سوزناک را اجرا کرد که بسیاری از حاضران تحت تاثیر قرار گرفتند . او اصلا به اطرافش توجه نداشت . بعد از اجرای ترانه گفت : « اسم ترانه مادر بود . به یاد مادرم خوندم.»
    یکی از بیماران شهرستانی که تحت تاثیر قرار گرفته بود، رو به آن جوان کرد و به حالت تمسخر و اعتراض گفت :« تنم با این ترانت. مونو یاد مادروم تو ولایت انداختی . ناسلامتی جشن نامزدی ای دختره شیداست . آدم تو جشن که مصیبت نمی خونه .»
    از صراحت لهجه و لهجه بامزه او، همه خندیدند . جوانی که ترانه را اجرا کرده بود از شنیدن حرف آن مرد یک لحظه به خود آمد و خنده بلندی سر داد و گفت :« راست می گه ها . خب حالا یه ترانه شاد می خونم . شما هم دو انگشتی با دست من رو همراهی کنین .»
    ترانه دلنشین دیگری را شروع کرد.وسط خواندن ترانه بلند شد و با همان ریتم ، رقص جالبی هم اجرا کرد . بیمار دیگری از بیماران پانسیونی که بیش از بیست و پنج سال بستری بود و از فرط پیری صدایش می لرزید و از تیپ و قیافه اش معلوم بود که در جوانی خیلی شر و شیطان بوده است ، به میدان آمد و شروع به خواندن کرد. چند ترانه را با هم قاتی کرده بود و برای این که کس دیگری میدان را از دستش نگیرد ، هنوز ترانه اولی تمام نشده ف ترانه بعدی را شروع می کرد . همان مرد شهرستانی که از خواندن این پیرمرد عصبی شده بود ، ناگهان فریاد زد:« بس بابا آی داد. خونه خراب . انگاری سیب زمینی داغ به دهن داره .!»
    با این اظهار نظرش موجب خنده همه شد و پیرمرد هم از خواندن افتاد .بعد از اون همه بیماران متفقا دم گرفتن که ممل باید بخونه . ممل باید برقصه . بهترین برنامه ای که ان روز همه شاهدش بودند، برنامه ای بود که توسط ممل اجرا شد . او خودش را بیش از هر کس دیگری به شیدا مدیون می دانست و همیشه سیگار و به اصطلاح آبجو و ساندویج و کالباس توسط شیدا تامین می شد . از این رو سعی کرد سنگ تمام بگذارد . ممل با وجود این که سنی ازش گذشته بود و دندانی هم در دهانش نداشت ، زنگ صدایش دلنشین بود . همه خواندن او را دوست داشتند . چند ترانه از جمله ترانه ای یار مبارک را خیلی خوب اجرا کرد . ترانه دیگری که به دل همه نشست و از دیگران هم برای اجرای ان کمک گرفت ترانه معروفی بود که شعر آن به این مضمون بود :
    عروسی می کنی شویت مبارک
    سرمه بر چشم جادویت مبارک
    مرا از کوی خود راندی به خواری
    رقیبم بر سر کویت مبارک
    زیر آن تور حریر خوش می کنی ناز ناز
    می روی یادی ز من نمی کنی باز باز
    می روی من می شوم با ناله دمساز
    ای دو زلفت دو زنجیر بلا
    ریزد از قامتت ناز و ادا
    روی آیینه سینه تو
    می درخشد گلوبند طلا
    تا به گردون رسد شور و نوا
    یار شکر لب شیرین زبانم
    الهی درد تو ریزد به جانم
    می روم دامن صحرا بگیرم
    که به شهر تو بی نام و نشانم
    برای من و همه کسانی که ممل را می شناختند ، حیرت انگیز بود که او بعد از این همه سال چگونه می تواند این ترانه و بسیاری از ترانه های قدیمی را به یاد داشته باشد و به این خوبی اجرا کند . ممل حسن ختام محفل باصفای شیدا و شهریار بود. آن روز به همه کسانی که حضور داشتند خوش گذشت و تبدیل به روزی خاطره انگیز شد.
    روز بعد از جشن نامزدی شیدا، آقای والا به منظور مرخص کردن شیدا و تسویه حساب به بیمارستان مراجعه کرد . به غیر از آقای والا، شهریار ، و شیدا و من که خوشحال به نظر می رسیدیم ، بیماران و کادر پرسنل از رفتن شیدا ناراحت بودند . یکی از پرسنل بیمارستان می گفت :« از این که شیدا بهبودی پیدا کرده و به ارزوش رسیده، همه قلبا خوشحالن ولی ما به اون بدجوری عادت کرده بودیم . جای خالی اون تا مدت ها احساس می شه .» شیدا با چهره زیبا و دوست داشتنی ش و با رفتار باوقار و بدون آزاری که داشت ، مورد توجه و احترام همه بود . ویزگی دیگرش این بود که خیلی خوش اخلاق و مهربان و دست و دلباز بود . همیشه دسته های گل و میوه و خوراکی های گوناگونی را که برایش می اوردند، به پرستاران یا بیماران هدیه می کرد . خیلی بااحساس بود . برگزاری جشن نامزدی اش هم در جمع دیوانگان ، حکایت از روح حساس و لطیفش می کرد . قطعا هیچ کس حاضر نبود چنین کاری بکند . شیدا قبل از این که بیمارستان را ترک کند ، با تک تک بیماران و کادر پرسنل خداحافظی کرد و زمانی که خواست از در بخش بیرون بیاید ، عده زیادی از بیماران و تعدادی از پرسنل تا دم در بیمارستان او را همراهی کردند . ممل قبل از این که شیدا از در خارج شود ، جلو آمد و با قیافه ای ماتمزده رو به شیدا کرد و مثل بچه های یتیم گفت :« تو داری می ری ؟»
    « آره ممل، دارم می رم»
    « بگو .خدا شاهده .»
    « خدا شاهده »
    « مو چه خاکی به سروم بکنم ؟ کی به مو سیگار وینستون می ده ؟ کی به مو کالباس و خیار شور و آبجو می ده ؟ مو ابجو رو به خاطر عشقش نمی خوروم .آبجو دوا درمونمه .اگه نخوروم خون از پشتم می اد.»
    همه کسانی که حضور داشتند از حرف های تکراری ممل خنده شان گرفت . با وجود این که این تکیه کلام ممل ، تکراری بود ولی هیچ وقت هیچ کس از شنیدن اون خسته نمی شد و همه رو به خنده وا می داشت . ممل قیافه جدی به خودش گرفت و با لحنی توام با عصبانیت رو به همه کرد و گفت :« خب راست می گوم، خون از پشتم می اد .»
    شیدا با لحنی صمیمانه گفت : ممل جان ، این جا خونه دوم منه . من هر چند وقت یه بار می ام و هر وقت هم که بیام برات برات سیگار و کالباس و خیار شور و آبجو می ارم .»
    ممل چشمانش از شادی برق زد و لبخندی روی لبش نشست و به شیدا گفت :« بگو خدا شاهده .»
    شیدا با خنده ای توام با اطمینان جواب ممل را داد :« خدا شاهده .»
    ممل رو کرد به حضار و با اطمینان خاطر گفت : حالا این شد یه حرفی . خب برو به خدا می سپارمت ...حالا می خوای بری ؟
    شیدا با تبسم از تکرار حرف ممل، به جای این که بگه آره، جمله خودممل را تکرار کرد و گفت : «بگو خدا شاهده!»
    ممل از ته دل خندید و گفت : « خدا شاهده ، به خدا می سپارمت .»
    « من هم تو رو به خدا می سپارم .»
    شیدا با تکان دادن دست به همراه خانواده اش با همه خداحافظی کرد و برای همیشه از بیمارستان روانی مرخص شد . هنگامی که شیدا به در منزل رسید آقای والا از قبل ترتیبی داده بود که به محض ورود شیدا و به شکرانه بهبودی او ، گوسفندی را جلوی پای او ذبح کنند.

    فصل 18
    دوام عاشقی ها در جدایی است .
    خانم آقای والا که حاجت خود را برآورده دید، عزم جزم کرد که نذرش را ادا کرده ، به پابوس حضرت رضا برود . فقط منتظر بود که شیدا از بیمارستان مرخص شود . فردای روزی که شیدا مرخص شد، بار سفر را بستند و همگی ، با اطلاع قبلی به ویدا ، عازم مشهد شدند . شیدا و شهریار از این که قرار بود دوران سه چهر روزه نامزدی شان را در سفر کنار هم باشند خوشحال به نظر می رسیدند و مانند نامزدهای نوجوان می گفتند و می خندیدند .آقای والا و خانم والا هم از دیدن آنها دلشاد بودند.
    قطار به ایستگاه مشهد نزدیک می شد . ویدا به اتفاق همسرش جمشید به استقبال آمده بودند . شوق دیدار شیدا ، ویدا و شوهرش جمشید را هیجانزده و بی تاب کرده بود. قطار متوقف شد و مسافران پیاده شدند . چشمان جست و جو گر ویدا ، شیدا را پیدا کرد . به طرف او دوید و او را چون جان در آغوش گرفت و بر سر و روی او بوسه زد . ویدا آن قدر که مشتاق دیدار شیدا بود ، مشتاق پدر و مادر نبود . بعد از احوالپرسی و ماچ و بوسه، همه به طرف منزل آقا جمشید راه افتادند . بعدازظهر، بعد از این که خستگی سفر از تنشان بیرون رفت، به قصد زیارت به طرف حرم راه افتادند .خانم والا همین که چشمش به گلدسته های حرم افتاد ، بی اختیار اشک در چشمش حلقه زد ولی از گریه خودداری کرد . همین که به حرم رسید و ضریح را در برابرش دید، از لابه لای جمعیت خودش را به ضریح رساند و انگشتان چروکیده اش را به آن قلاب کرد . با گرفتن ضریح احساس کرد حضرت رضا را در برگرفته ، عنان اختیار از دست داد . با صدای بلند او را صدا می کرد و اشک می ریخت و می گفت :« یا حضرت رضا ، برات خبر آوردم . شیدای من خوب شد . شیدای من نجات پیدا کرد .خدا اون رو دوباره به من برگردوند . ازت ممنونم که برام شفاعت کردی . اومده م ازت تشکر کنم . دلم رو شاد کردی . قلبم رو روشن کردی . سنگین بودم . سبک شدم . ناامید بودم ، امیدوار شدم .آرزوم رو برآورده کردی . دیگه هیچ ارزویی ندارم . حالا دیگه اگه بمیرم ، با دل خنک می میرم . عاقبت به خیر شدم . الهی شکر ، الهی شکر ....»
    همچنان که با امام رضا درد دل می کرد ، مثل ابر دلتنگ پر از باران بارید و بارید تا بی حال شد و از زبان افتاد . شهریار و جمشید که دستانشان را ستون قرار داده بودند تا خانم والا بتواند با خیال راحت زیارت کند ، وقتی متوجه بی حالی او شدند ، وی را از میان جمعیت خارج کردند و در فضای آزاد بردند . چند دقیقه گذشت . همین که حالش جا امد ، رو کرد به شهریار و جمشید و با چشم های اشک آلود گفت :« خدا خیرتون بده .نفسم دیگه داشت بند می اومد .اگه شما نبودیدن، کی می تونستم به این خوبی و راحتی زیارت کنم . اون سفر نزدیک بود زیر دست و پای زوار له بشم .»
    بقیه هم زیارت کردند و در صحن اسماییل طلایی که نقطه تجمع بود ، جمع شدند و آبی به سر و رویشان زدند و دلشاد و سبکبال به خانه برگشتند . چند روزی در مشهد اقانت داشتند.آنها ضمن زیارت، از جاهای دیدنی و تفرج های اطراف هم دیدن می کردند و در حالی که از نظر روحی با نشاط بودند ، خسته و کوفته به خانه بر می گشتند . شیدا و شهریار در این سفر همراه هم بودند و مثل دو کبوتر عاشق سر در گوش هم می گذاشتند و سرود عشق را زمزمه می کردند . مدت اقامتشان در مدت تمام شد و در حالی که خاطراتی خوب و به یاد ماندنی از این سفر داشتند ،مشهد را به قصد تهران ترک کردند . ویدا و اقا جمشید هم در این سفر همراه شدند تا در جشن عقد و عروسی شیدا که قرار بود به زودی انجام شود، شرکت کنند .
    بعد از این که آقای والا و شهریار به تهران رسیدند به فکر تهیه و تدارک جشن افتادند . شهریار برخلاف نظر آقا و خانم والا اصارار داشت که این جشن باید با شکوه هر چه تمام تر برگزار شود و سعی داشت برای شیدا سنگ تمام بگذارد . وقتی که صحبت از خرید لباس شد و شهریار گفت که شیدا باید لباس سفید عروسی به تن کند، خانم والا چشمانش گرد شد و با تعجب گفت :« واه، خدا مرگم بده .آقا شهریار توی این سن و سال قباحت داره . هم شما و هم شیدا دیگه سنی ازتون گذشته . مگه شما دختر و پسر هیجده ساله هستین ؟ مهمون ها دستتون می ندازن .»
    شهریار که جدا تصمیم داشت شیدا لباس سفید عروسی به تن کند ، برای این که خانم والا را بیشتر به تعجب وادار کند، گفت :« بس خبر ندارین که ما تو برنامه مون عروس کشون هم داریم !»
    خانم والا تا این حرف را از شهریار شنید ، مشت گره کرده اش را به طرف دهانش برد و در حالی که از شدت تعجب خنده اش گرفته بود ، گفت :« خاک تو سرم .جدا می خواین این کار رو بکنین ؟»
    « چه عیبی داره ؟»
    « مردم توی شهر مسخره تون می کنن.»
    « اتفاقا خیلی هم خوششون می اد و بقیه هم از ما یاد می گیرن . من و شیدا اگه پا به سن گذاشتیم ، ولی دل هامون جوونه و آرزو هم برای جوون ها عیب نیست ! من آرزو دارم شیدا رو تو لباس سفید عروس ببینم . خودمم دلم می خواد کت و شلوار مشکی و کراوات زرشکی بپوشم ! این کجاش عیب داره ؟»
    خانم والا که دید حریف شهریار نمی شود و حرف هایش جدی است ،به شوخی و خنده گفت :« هر کار دلتون می خواد، بکنین . شما دو تا الان کله تون داغه . هر چی ما بگیم حالی تون که نمی شه .»
    بعد از این که روز عقد مشخص شد همه دست به دست هم دادند و هر کسی یه گوشه کار را گرفت .کارها به خوبی پیش می رفت . از خرید عروس و داماد و چاپ کارت عروسی گرفته تا سفارش شیرینی و کیک و میوه. قرار گذاشتن با آقا و آشپز و آرایشگر و اعضای ارکستر، سفارش میز و صندلی و ظرف و ظروف ، چیدن سفره عقد و تزئین و چراغانی داخل و بیرون عمارت ، همه و همه به خوبی انجام شد .
    کارت های دعوت به سرعت بین دوست و آشنا و فامیل توزیع شد و همه در جریان مراسم عروسی شیدا و شهریار قرار گرفتند . من هم یکی از مدعوین بودم . شهریار خودش آمد بیمارستان ، کارت دعوت را به همراه یک بسته زعفران و زرشک و هل که به عنوان سوغات از مشهد برایم آورده بود ، به دستم داد و اصرار کرد که حتما در جشنش شرکت کنم . او با کلامی که احساس کردم از دل و جان بود، گفت :« هر کی نباشه ، شما حتما باید باشین . بدون شما صفایی نداره.»
    من از توجه و لطفی که ابراز داشت تشکر کردم و برای این که من هم احساس خودم را به او منتقل کنم ، گفتم :« مطمئن باش اگه کارت دعوت هم نداشتم ، اگه سر راهم رو می گرفتی و در رو می بستی ، از دیوار می اومدم !»
    « اختیار دارین . این چه فرمایشیه ؟ خونواده شیدا و من ، همه خودمون رو مدیون شما می دونیم .»
    روز عروسی شور و هیجان خاصی در خانه آقای والا به چشم می خورد . همه در رفت و امد بودند و اخرین هماهنگی های لازم برای پذیرایی از میهمانان انجام می شد . صحن حیاط بزرگ منزل آقای والا ، آبپاشی و جارو و چراغانی شده بود .میز و صندلی ها را چیده بودند و دیس های میوه و شیرینی با سلیقه خاصی روی میزها گذاشته شده بود . پاتیل بزرگی از شربت تهیه دیده بودند . در گوشه و ته حیاط هم که تدارک شام را می دیدند . دیگ ها روی اجاق قرار داشت و آتش ملایمی زیر آنها روشن بود .
    عروس هنوز در آرایشگاه بود . عده ای از خانم ها مشغول بزک کردن خودشان بودند و عده ای هم که از این کار فارغ شده بودند ، به رقص و شادی می پرداختند . شهریار همان طور که قبلا هم گفته بود ، کت و شلوار مشکی ، پیراهن سفید و کراوات زرشکی خوشرنگی پوشیده بود و با آن صورت سرخ و سفیدش ، قیافه جذابی پیدا کرده بود و کاملا شاخص بود .
    به تدریج سر و کله میهمانها پیدا می شد .از آرایشگاه اطلاع دادند که عروس اماده است . شهریار ماشین گل زده عروس را که بنزی سرمه ای رنگ بود ، به حرکت درآورد و طولی نکشید که با عروس و همراهان عروس مراجعت کرد . میهمانان که بی صبرانه در انتظار عروس و داماد بودند . با دیدن آنها به هیجان آمدند و به شادی پرداختند . اعضای ارکستر که متوجه ورود عروس و داماد شدند ، آهنگی را که مشغول اجرای ان بودند قطع کردند و شورع به نواختن آهنگ مبارکباد کردند. عروس و داماد از محوطه حیاط گذشتند و وارد عمارت شدند . عاقد از نیم ساعت قبل حضور خودش را اعلام کرده بود و توی محوطه ، بین اقایان نشسته بود و با حرف هایی که می زد ، همه را به خنده وامی داشت . بعد از آمدن عروس و داماد، به منظور خواندن خطبه سر سفره عقد حاضر شد . بعد از خواندن خطبه، طبق معمول از عروس سوال کرد که آیا حاضر است شهریار را به همسری دائم خود قبول کند ؟ شیدا برخلاف معمول که اطرافیان عروس می گویند عروس رفته گل بچیند ، بدون تامل گفت بله و کار عاقد را راحت کرد . همه با شنیدن بله عروس ، هلهله سر دادند و شروع به دست زدن کردند . آقا بعد از گرفتن امضا از عروس . داماد ، دفترش را جمع کرد و رفت . سپس جمعیت حاضر از داماد خواستند که تور را از روی صورت عروس بردارد . شهریار بدون درنگ تور را از روی شیدا پس زد و چند لحظه با نگاهی سرشار از عشق به یکدیگر نگاه کردند . همگی ،به ویژه دختران جوانی که در سالن حضور داشتند ، با دست زدن و گفتن جمله « عروس دومادو ببوس یالله » عروس را تشویش به بوسیدن داماد کردند . چهره شیدا از شرم سرخ شده بود و از شدت هیجان به شدت می خندید . وقتی که درخواست کنندگان از بوسه عروس ناامید شدند ، شعار را عوض کردند و دسته جمعی فریاد زدند :« دوماد عروسو بوس یاالله! » شهریار با شنیدن این جمله ، از خدا خواسته و بدون درنگ شیدا را در آغوش گرفت و بوسید . موج خنده از این اقدام سریع و به موقع شهریار در فضای سالن طنین انداز شد . بعد از آن فامیل و بستگان درجه یک ف هدایای خود را به عروس و داماد تقدیم کردند . سپس برنامه رقص و پایکوبی آغاز شد . شیدا مرتبا می خندید . حتی به حرف هایی که خنده دار هم نبود می خندید و از ته دل می خندید . این حالت ذوق زدگی شیدا قدری غیر طبیعی بود و بعضی ها هم متوجه این قضیه شده بودند . شهریار هم به منظور خوشامدگویی به میهمانانی که خارج از سالن بودند ، بیرون آمد تا خانم ها بیتوانند با خیال راحت برنامه خودشان را اجرا کنند . مجلس مردانه هم دست کمی از مجلس زنانه نداشت . جوان ها به رقص و پایکوبی مشغول بودند و اعضای ارکستر مجلس را حسابی گرم کرده بودند . میزبانان به میهمانان میوه و شیرینی و شربت تعارف می کردند و شهریار از جلوی هر کس که عبور می کرد به او مبارک باد و تبریک می گفتند . شهریار با لب پر خنده به میهمانان خوشامد می گفت و از انها تشکر می کرد .
    ناگهان ویدا، خواهر عروس با رنگ و روی پریده ، هراسان و سراسیمه خودش را به شهریار رساند و چیزی در گوش او گفت . چهره شاداب و خندان شهریار یک لحظه در هم فرو رفت و به سرعت خودش را به آقای والا رساند و بعد از گفتن مطلبی به او ، دوان دوان خود را به سالن رساند .
    من در جمع آقایان نشسته بودم . آقای والا را دیدم که از دور به من اشاره می کند . قیافه آرام و متین آقای والا به هم ریخته بود و اثار نگرانی مبهمی در چهره او به خوبی دیده می شد . از دیدن قیافه مضطرب و نگران آقای والا جا خوردم و دلم به شور افتاد . اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که نکند شیدا دوباره دچار تحریکات شده و وضع روحی اش به حالت اول برگشته باشد . از جا بلند شدم و هراسان خودم را به نزدیک آقای والا رساندم و با نگرانی از او سوال کردم :« آقای والا ، چی شده ؟»
    « نمی دونم .شهریار فقط تونست به من بفهمونه که شیدا حالش به هم خورده و تاکید کرد دکتر رو خبر کنم . بعد هم سراسیمه دوید به طرف مجلس زنونه . حالا دکتر رو از کجا و چه جوری خبر کنم ؟ می خوای شما یه سری به شیدا بزن، ببین در چه حالیه . اگه لازم بود بریم دکتر بیاریم .»
    آمدن ویدا به مجلس مردانه و صحبت با شهریار و دویدن شهریار به طرف مجلس زنانه ، تقریبا همه میهمانان را متوجه امری غی عادی کرد . همه با کنجکاوی به طرف مجلس زنانهسرک می کشیدند و می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است . موجی از نگرانی فضای مجلس را در بر گرفته بود . من و اقای والا به سرعت به طرف سالن جشن قدم برداشتیم . هنوز نرسیده بودیم که از دور صدای فریاد سوزناکی به گوشمان رسید .
    هر چه به سالن نزدیکتر می شدیم ، این صدا واضح تر شنیده می شد . وارد سالن شدیم . همه چیز به هم ریخته به نظر می رسید . صدای داد و فریاد و جیغ در فضای سالن پیچیده بود . همه دور عروس حلقه زده بودن و سعی داشتند بدانند چه اتفاقی افتاده .آقای والا با صدای لرزان از خانم ها خواست که کنار بروند و راه را باز کنند . خانم هایی که صدای آقای والا را شنیدند ، خودشان را کنار کشیدند و ما به زحمت توانستیم از شکاف ایجاد شده ، خودمان را به داخل حلقه ای که به دور عروس به وجود امده بود ، بیندازیم .
    عروس در حالی که سرش روی زانو و دستش در دست شهریار بود، بی حرکت روی زمین قرار داشت . رنگ چهره عروس پریده بود . شهریار هم رنگ به چهره نداشت و مات و مبهوت شیدا را نظاره می کرد . شیدا با چشم های باز ، بدون کم ترین حرکتی ، به نظر می رسید که سقف سالن را نگاه می کند . شهریار با دیدن آقای والا ، لحظه ای به خود آمد و با لحنی حاکی از ترس و اضطراب سوال کرد :« به دکتر اطلاع دادین ؟»
    آقای والا برای رضایت دل شهریار سرش را تکان داد و گفت :« آره »
    من که از دیدن این صحنه دچار حالت بهت و حیرت شده بودم ،احساس کردم دست و پایم رمق ندارد و از من فرمان نم برد . نمی دانستم چه کار باید بکتم . در آن لحظه فقط سعی داشتم بدانم چه شده و چه اتفاقی افتاده است . ولی نمی توانستم از کسی سوال کنم . چشمم به ویدا خانم افتاد در حالی که گوله گوله اشک می ریخت با صدایی لرزان و توام با التماس می گفت :« خدایا چی به سر خواهرم اومد ؟ خدایا خودت کمکش کن . شیدا جون، بلند شو خواهر . خواهرم حرف بزن . چرا جواب من رو نمی دی ؟ خدایا چرا حرف نمی زنه ؟ چرا حرکت نمی کنه ؟ تو رو خدا یکی دکتر رو خبر کنه .»
    ناگهان ویدا دو دستی زد توی سرش و با ناخن صورتش را چنگ انداخت . بقیه هم متعجب و حیرتزده به صحنه نگاه می کردند و عده ای هم با ویدا هم صدا شده بودند و گریه می کردند . من خودم را یه نزدیک ویدا رساندم و او را مخاطب قرار دادم و با لحنی شبیه به فریاد گفتم :« ویدا خانوم ، به من می گی چی شده ؟»
    ویدا که گویی تا ان لحظه من را ندیده بود، تا چشمش به من افتاد شروع کرد به قربان صدقه رفتن و التماس می کرد :« تو رو خدا یک کاری بکن . بهش بگو حرف بزنه . بهش بگو بلند شه . اون همیشه حرف شما رو گوش می کرد.»
    من دوباره او را متوجه خودم کردم و با عصبانیت گفتم :« به جای این حرف ها ف بگو ببینم چی شده ؟»
    ویدا در حالی که گریه امانش نمی داد ، چشم های اشک آلوده اش را به من دوخت و بریده بریده گفت :« به خدا چیزی ش نبود .می گفت و می خندید و سر به سر همه می ذاشت . بیش از حد شاد بود . خوشحال و هیجانزده بود . خوشحال از این که بلاخره به آرزوش رسیده و شهریار رو پیدا کرده . هر کی ازش دعوت می کرد ، بلند می شد و با اون می رقصید . خنده از لبش نمی افتاد . همین طور که مشغول رقصیدن بود، ناگهان نقش زمین شد . دیگه بلند نشد . من سریع اومدم و به آقا شهریار اطلاع دادم و حالا تو رو خدا تا دیر نشده یه کاری بکنین .»
    جمعیت چشم به من دوخته بودند . در نگاهشان التماس موج می زد . بالای سر عروس نشستم و مچ دست او را در دست گرفتم و به دنبال نشانه ای از حیات، نبض او را جست و جو کردم . چیزی حس نکردم . در برابر چشمان او دستم را حرکت دادم ؛ پلک نمی زد . گوشم را به سینه او نزدیک کردم تا ضربان قلبش را احساس کنم؛ صدایی نشنیدم . با کف دست راستم ف در حالی که از دست چپ هم کمک گرفته بودم ، به سینه او فشار آوردم و چندیدن شک به سینه اش وارد کردم ؛ نتیجه ای نبخشید . بیشنر کسانی که گرد شیدا جمع امده بودند و من را نمی شناختند ، به تصور این که من پزشک هستم ، چشم به من دوخته بودند و خدا خدا می کردند که دست من شفا باشد و شیدا حرکتی به خود بدهد . ولی وقتی من سرم را بالا گرفتم و آنها اشک های بی اختیار مرا دیدند ، دریافتند که شیدا از شوق عشق مرده است .
    هر چند مرگ غیرمنتظره و نابهنگام شیدا ، جانسوز و جانگذار بود ، و دل دوستدارانش را به درد اورد و انها را به سوگ نشاند ، همه انها این حقیقت را باور داشتند که در نهایت ، شهریار به ساحل عشق رسید و شیدا مروارید عشق را صید کرد .
    بعد از این که پلک های شیدا را با دست های لرزانم بستم ، او برای همیشه به خواب ابدی رفت . همه متوجه شده بودن شیدایی که تا چند لحظه پیش با چهره ای شاد و لبانی پر از خنده ، رقصی سماع گونه را اجرا می کرد ، اینک بی جان سر به زانوی شهریار دارد . با دریافت این واقعیت شیون سر دادند و بی اختیار بر سر و روی خود زدند . مویه کنان موهای خود را می کندند و با ناخن صورتشان را می خراشیدند .
    شهریار با این که طنین فریادهای سوزناک و اشک های روان حاضران را می شنید و می دید و با این که دریافته بود شیدایش را برای همیشه از دست داده ، نمی خواست و یا نمی توانست این واقعیت دردناک را باور کند . مثل کسی که به چشم هایش اعتماد ندارد ، آنچه را می دید ، ندیده می انگاشت . برای این که این توهم را به دیگران هم القا کند از لبانش کمک گرفت و انها را پس از خنده به نمایش گذاشت .سپس رو به آقا جون کرد و با حالتی از تعجب گفت :« آقا جون مگه چی شده ؟ نکنه فکر می کنن برای شیدا اتفاقی افتاده ؟» سپس با تحکم به آقا جون گفت :« به همه بگین شیدا خسته است ؛ خوابیده .»
    خنده های شهریار هر لحظه اوج می گرفت و در حالی که به نظر می رسید خیلی خونسرد و بی تفاوت است دیگران را به سکوت دعوت می کرد . حاضران وقتی گفته های توهم امیز شهریار را شنیدند و خنده های بیجا و بیمار گونه او را دیدند و فهمیدند که تعادل روحی اش را از دست داده ، بیشتر به جانشان اتش افتاد و با گریه و شیون برای او دل سوزاندند.
    من با اشاره به چند نفر مردی که در مجلس حضور داشتند فهماندم که شهریار را باید از ان محیط دور کنیم . انها به کمک من امدند . او خیلی آرام با چهره ای خندان ، بدون ان که مقاومتی از خود نشان بدهد با ما همراه شد . شهریار همچنان که قدم بر می داشت ما را مخاطب قرار داد و گفت :« اون روزی که شیدا رو تو بیمارستان دیدم ، از خدا خواستم که دردش رو تو جون من بندازه . خدا خیلی مهربونه . مثل این که حرف من رو شنیده . شیدا همراه منه . من با اون حرف می زنم . اون هم با من حرف می زنه . اون بهم گفت که همراه شما راه بیفتم . شیدا تو ذهن من نشسته . من دیگه تنها نیستم .
    همه فکر می کردند چون مصیبت وارده برای او غیر منتظره و دور از انتظار بوده ، او را موقتا شوکه کرده و به مرور از این حالت خارج خواهد شد و تعادلش را به دست خواهد آورد . این امری طبیعی است . وقتی کسی عزیزی را از دست می دهد ، دچار چنین حالاتی می شود . خاک گور سرد است . از طرفی یکی از نعمت هایی که خدا به بندگانش داده ، فراموشی است . به تدریج همه چیز شکل طبیعی به خودش می گیرد . به هر حال ادم .زنده باید زندگی کند .
    ولی حقیقت غیر از این بود . چون روز بعد که جسد بی جان شیدا را تشییع می کردند و تابوت او به سوی گورستان جمل می شد، شهریار به بیمارستان روانی منتقل شد و تا پایان عمر ، نام شیدا بر لب ، در همان جا ماند .
    نوای عاشقان در بی نوایی است
    دوام عاشقی ها در جدایی است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/