صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 83

موضوع: سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 43 و 44



    مادر شهریار می گه: خانوم نه دیگه این جوری. دهنم از تعجب وا موند. این اولین مرتبه ست که این حرف ها رو ازش می شنوم. دیدم مدتیه تو خودش فرو رفته، حرف نمی زنه. نگو یه فکر هایی تو سرشه. حالا خدا رو شکر پدرش به مشهد منتقل شده و همین روز ها باید دست و پامون رو جمع کنیم و بریم.
    ایشاالله با رفتن به مشهد این موضوع هم از فکرش بیرون می ره.
    یه ماه بعد شهریار به اتفاق خونواده اش برای زندگی به مشهد رفتن.
    مادربزرگ اون روز پس از خداحافظی با مادر شهریار وقتی وارد خونه می شه چشمش به شیدا می افته، با قیافه ای حق به جانب می پرسه: اون روز که شهریار اومده بود دم در، چی گفت که صورتت مثل لبو شده بود؟
    هیچی. در رو باز کردم دیدم خیره خیره به من نگاه می کنه. فقط ازش سوال کردم که چرا این جوری به من نگاه می کنی؟ اون هم گفت من با تمام وجودم نگاه می کنم. من چیزی رو می بینم که هیچ کس نمی تونه ببینه. من می خوام خوشبختت کنم. بعدش هم گذاشت و رفت. من هم در رو بستم و اومدم. همین. حالا مگه چی شده؟
    هیچی. دم در با مادرش داشتیم حرف می زدم که یه مرتبه اومد جلوی من و بدون مقدمه گفت: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونمم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم. و مادرش هم که از این حرف ها از تعجب هاج و واج مونده بود، از خجالت خیس عرق شد. چند تا درشت بارش کرد و داشت ناله و نفرینش می کرد که من پریدم تو حرفش و گفتم که عیب نداره.
    جوونه و بعدش هم یه خرده نصیحتش کردم اما در جواب حرف های من با حالت بغض گفت: من این حرف ها رو نمی فهمم. فقط می دونم شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. بعدش هم سرش رو انداخت پایین و رفت. پسر هنوز دهنش بوی شیر می ده، برای عاشق شده. اون هم مثل طلبکارها با آدم می زنه. حالا خدا رو شکر، اون طور که مادرش می گفت، مثل این که منتقل شده ن به مشهد و همین روزها قراره با سفر ببندن.



    این روز گفتم که حواست جمع باشه، تو دیگه یه دختر دم بختی، تا حالا چند تا خواستگار برات اومده و رفته.
    بابات همیشه هر کسی رو نمی ده مگه این که از هر جهت شایسته باشه. بابات همیشه می گه مردی که می خواد زن بگیره باید عاقل و پخته باشه. شغل آبرومند، خونه، و از همه مهم تر اصالت داشته باشه.
    بالاخره بعد از این که چندین خواستگار پروپا قرص برای مامان آمد و رفت، یکی از خونواده های سرشناس تهرون که دارای اسم و رسمی بودن و از نظر مالی هم وضع خوبی داشتن، با گل و شیرینی به خواستگاری اومدن.
    داماد، یعنی پدرم، قیافه مردانه و پر جذبه ای داشت. قد بلند و چشم و ابرویی مشکلی داشت با لب هایی درشت و خوش حالت. چهار شانه و به طور کلی خیلی خوش تیپ بود فقط تنها اشکالی که وجود داشت سن و سالش بود، یعنی اون یس و پنج ساله بود و با عروس، یعنی مادرم، بیست و یا سال اختلاف داشت که این موضوع از نظر پدر بزرگ و مادربزرگ نه تنها اشکال نبود که حسن تلقی می شد.
    اون روز غروب که داماد به همراه چند تن از افراد خونواده ش به خونه بابابزرگ اومده بودن، مادربزرگ عروس رو کشید کنار و بهش گفت: هر وقت من اشاره کردم، می ای داخل سلام می کنی، خوشامد می گی و چند دقیه کنار من می شینی. توی این چند دقیقه داماد رو زیر چشمی نگاه می کنی، بعد هم بلن می شی و می ری.
    عروس که طفلک اون موقع چهارده سال بیشتر نداشت، هنوز از نظر فکری و روحی آمادگی لازم رو برای ازدواج نداشت. گرچه از نظر جثه درشت اندام و ظاهرا از دختر های همسن و سالش یه سر و گردن رشید تر بود، از مسائل زناشویی هیچ نمی دونست و در این مورد کاملا چشم و گوش بسته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 45 و 46


    شرایط اجتماعی اون زمان هم اقتضا می کرده که دختر هیچ گونه اظهار نظری نکنه و تابع بی چون و چرای نظر پدر و مادر باشه.در هر قبایی که براش می بریدن و می دوختن، می بایست بپوشه و بر این عقیده بودن که صلاح و مصلحت فرزندان رو پدر و مادر بهتر از هر کس دیگه ای تشخیص می دن و چنین استدلال می کردن که پدر و مادر هیچ وقت بدخواه بچه هاشون نیستن و هر تصمیمی که براشون بگیرن خوب و بجاست.
    مامانم هر وقت از اون روز یاد می کرد می گفت: من به جای این که خوشحال و ذوق زده باشم، دچار یه حالت ترس توام با دلهره بودم و هر لحظه برام حکم یه روز رو پیدا کرده بود.
    اون روز وقتی مهمون ها اومده بودن، عروس در زاویه ای نشسته بوده که مادربزرگ اون رو کاملا می دیده و اون هم چشم به دست مادربزرگ داشته تا با اشاره اون نقش خودش رو بازی کنه. عروس می گفت: حدود نیم ساعتی از ورود مهمون ها گذشته بود. من فقط صدای همهمه و خنده رو می شنیدم تا اینکه مادرم دستش رو از زیر چادرش بیرون آورد و با انگشت به من اشاره کرد.
    من هم طبق قرار قبلی بلند شدم و رفتم جلو. تا مهمون ها نتوجه من شدن، من هم طبق قرار قبلی بلند شدم و رفتم جلو. تا مهمون ها متوجه من شدن، همه سکوت کردن و چشم هاشون رو به من دوختن. مادر و خواهر داماد چندین بار با گفتن ماشاالله ماشاالله من رو مورد تحسین قرار دادن و بعد شروع کردن به پچ پچ کردن. ابهت مجلس من رو گرفته بود.فقط به خاطر دارم که سلام کردم و خودم رو رسوندم به مادرم و کنارش نشستم و نگاهم رو دوختم به نقش قالی جلوی روم.
    هر چی خواستی دزدانه داماد رو نگاه کنم،جرئت نکردم. فکرم می کردم همه متوجه من هستن و اگه من رو در حال چشم چرونی ببین، بد می شه. چند دقیقه ای نگذشته بود که ضربه آرنج مادرم رو تو پهلوم، به نشونه ترک مجلس، احساس کردم. من هم از خدا خواسته بلند شدم و به سرعت رفتم توی اتاقم،چادرم رو از سرم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم.



    چند دقیقه بعد مادرم در رو باز کرد، اومد تو و ازم پرسید: خب، پسندیدی؟
    با حالت تعجب پرسیدم: چی رو؟
    خودت رو به اون راه نزن، داماد رو می گم دیگه.
    من که اون رو ندیدم.
    چه طوری ندیدی؟
    ندیدم، خجالت کشیدم نگاه کنم.
    خدا مرگم بده. پس برای چی اومدی؟ اونها الان از من جواب می خوان. تا من جواب نبرم، راجع به بقیه مسائل نمی تونن صحبت کنن.
    خب من چی کار کنم؟ خودت آرنجت رو زدی تو پهلوم که بلند شو برو. من هم بلند شدم. تازه اگه هم دیده بودم، باز من حرفی برای گفتن ندارم.
    يعني چه؟ تو ايشاالله يه عمر مي خواي با اين مرد زندگي کني. اون وقت حاضر نيستي اون رو ببيني يا يه کلمه حرف بزني؟ شرم و حيا هم حدي داره. بلند شو ،بلند شو ببينم.با من مي اي کنار خودم مي شيني، داماد رو زير چشمي نگاه مي کني. اگه مهرش به دلت نشست، همون جا يه جوري به من حالي مي کني.
    مادرم اين رو گفت و رفت.من هم به ناچار دوباره بلند شدم و چادرم را سرم کردم.
    عروس از رفتن مجدد به مجلس اکراه داشت و مادربزرگ اصرار مي کرد. بالاخره عروس مي ره و کنار مادربزرگ مي شينه. در فرصتي يه لحظه داماد رو مي بينه و به حالت اعتراض بلند مي شه و مجددا به اتاقش بر مي گرده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 47 و 48


    مادربزرگ متعاقب عروس از جا بلند ميشه و در حالي که از رفتار اعتراض آميز اون عصباني شده بوده، سرش داد مي زنه و مي گه که چرا همون جا جواب نداده و باعث آبروريزي شده.
    عروس که از شرم صورتش گل انداخته بود و عين جوجه مي لرزيد، جواب مي ده: آخه نمي شه.
    مادربزرگ با لحني ملايم ادامه مي ده: چي چي نمي شه عزيز دلم؟ چرا اينقدر ادا و اصول از خودت در مي آري؟ خب حالا بگو ببينم ديدي؟ پسنديدي؟
    نمي دونم.
    باز مي گه نمي دونم. نمي دونم چيه دختر؟ حرف بزن. بندگان خدا رو اين قدر تو انتظار نذار.
    نظر شما و بابا در اين مورد چيه؟
    قربون دخترم، اول تو بايد نظرت رو بگي.
    نمي دونم چرا ته دلم آشوبه. احساسي خوبي ندارم.
    همه دخترا در چنين مواقعي اين حالت بهشون دست مي ده. اين چيزي نيست.
    چند سالشه؟ مثل اين که سن و سالش خيلي زياده.
    خب مادر، يه مرد تا درسش رو بخونه، کاري دست و پا کنه، پول و پله اي جمع کنه و بخواد به فکر ازدواج بيفته، سني ازش مي گذره. آقاي مجد يه داماد ايده آله. تحصيلات دانشگاهي داره و در پست مديريت يه اداره مشغول به کاره،، خونه و ماشين و زندگي هم همه بجاست. خونواده ش هم از خونواده هاي سرشناس و اسم و رسم داره.
    وقتي عروس مي بينه مادربزرگ با اين آب و تاب از آقاي مجد تعريف مي کنه ، به مادربزرگش مي گه: پس نظر شما و بابا مثبته.
    آره. چرا که نباشه؟ دامادی که همه چی رو تمام و کمال داشته باشه، این روزها کم پیدا می شه.


    عروس که می بینه راه گریزی نداره، تسلیم می شه و مادربزرگ می گه: اختیار من دست شماست. شما پدر و مادر من هستین، مسلما بد من رو نمی خواین. هر طور که مصلحت می دونین، همون کار رو بکنین.
    مادربزرگ رضایت اجباری عروس رو به دست می اره و خوشحال، خودش رو به مجلس می رسونه و شادمانه خبر رضایت عروس رو به حضار می ده. با شنیدن این خبر، همه خوشحال می می شن و شروع می کنن به دست زدن و هلهله سر دادن و به همدیگه تبریک گفتن. خواهر داماد جعبه شیرینی ای رو که به همراه آورده بودن، باز می کنه و همه دهنشون رو شیرین می کنن.
    مادر داماد هم به رسم تعارف، یه طاقه شال ترمه و یه انگشتر و چند قواره پارچه به مادر عروس هدیه می کنه و جلسه بله برون با گذاشتن نشون، به این ترتیب به پایان می رسه و بزرگ تر هت قرار می ذارن که بقیه صحبت هت رو به جلسه دیگه ای موکول کنن.
    در جلسه بعد، در مورد مهریه و زمان و مکان عروسی تصمیم گرفته می شه. زمان عروسی رو روز نیمه شعبان تعیین می کنن، مکان عروسی هم منزل آقاجون در نظر گرفته می شه؛ نیمه شعبان به خاطر شگونش و خونه آقاجون هم به خاطر اینکه عمارت ساختمان به خوبی گنجایش خانوم ها رو داشت و فضای بیرون جلوی عمارت هم با باغچه سرسبز و زیبایی که داشت، محیط مناسبی بود برای چیدن میز و صندلی و پذیرایی از آقایون.
    همه فامیل و ذوست و آشنا در انتظار برگزاری این عروسی بودن چون می دونستن که خیلی مفصل برگزار می شه و به همه خوش می گذره.
    از روزی که تاریخ عروسی مشخص شد، همه در فکر دوختن لباس و سر و وضع خود بودن. یه هفته مونده به عروسی، تصمیم گرفته شد که خرید عروس و داماد رو انجام بدن. خرید عروس چند روز در پی طول کشید.
    هر روز قسمتی از خرید رو انجام می دادن. شب قبل از عروسی، خونواده داماد وسایلی رو که خرید بودن، با سلیقه خاصی کادوپیچی کردن و در طبق هایی، توسط جوون های فامیل به خونه عروس آوردن. فامیل درجه یک ما هم با اطلاع از آوردن خنچه، برای دیدن خرید عروس به خونه آقا جون آمده بودن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 49 و 50


    تقریبا ساعت هشت شب بود که خونواده داماد به همراه تعدادی از فامیلشون زنگ خونه رو به صدا درآوردن. مادربزرگ قبل از ورود اونها آتش گل انداخته ای رو توی منقل کوچیک طلایی رنگی که گویا جزئی از جهزیه خودش بوده، آماده کرده بود و دم در ورودی اسپند روی آتش می ریخت و صلوات می فرستاد و به مهمون ها خوشامد می گفت.
    پیشاپیش همه، دختر جوونی حرکت می کرد که روی سینی تزیین شده ای، کلام الله مجید رو با دوست و با احترام حمل می کرد. دو نفر بعدی آینه و شمعدون رو در دست داشتن و پشت سرشون داماد، که سبد گل زیبایی در دست داشت. به دنبال داماد تعدادی از جوون ها در حالی که طبق هایی رو روی سر گذاشته بودن، به دور خود می چرخیدن و به داخل می اومدن.
    پدر و مادر و خواهران داماد هم به اتفاق بزرگان فامیل، آخرین افرادی بودن که وارد شدن. به محض این که همه وارد سالن شدن، جوون هایی که طبق ها رو روی سر داشتن، به صورت دایره دور هم جمع آمدن و با ریتم آهنگ شاد و دلنشینی به رقص و پایکوبی پرداختن. بقیه مهمون ها هم دور اونها جمع شده بودن، با دست زدن و هلهله سر دادن آونها رو همراهی می کردن.
    بعد از چند دقیقه رقصیدن، جوون هایی که طبق به سر داشتن، هم زمان با هم شروع کردن به گفتن شاباش، شاباش، شاباش.
    آقاجون که گویی از برنامه خبر داشت، پیش بینی اون رو کرده بود و به همه کسانی که وسایل عروس رو روی سر و دست داشتن، یه قطعه اسکناس نو داد. جوون ها طبق ها رو زمین گذاشتن و خواهر داماد جلو امود و از بزرگ تر های مجلس اجازه خواست تا خرید عروسی رو باز کنه که همه ببینن.اون بعد از کسب اجازه بسته های کادو شده رو دونه دونه باز کرد و ضمن این که به همه نشون می داد، شعرش رو به این ترتیب می خوند: یه دست لباس آوردیم دخترتون رو بردیم.



    تعدادی از دختر ها و پسرهای جوون خونواده عروس هم خیلی محکم و مطمئن پاسخ می دادن: یه دست لباس ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
    شعر به این صورت ادامه پیدا کرد:
    یه کیف و کفش آوردیم دخترتون رو بردیم.
    یه کیف و کفش ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
    صابون و حنا اوردیم دخترتون رو بردیم.
    صابون و حنا ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
    قند و نبات اوردیم دخترتون رو بردیم.
    قند و نبات ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
    چادر نماز اوردیم دخترتون رو بردیم.
    چادر نماز ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
    یه سینه ریز اوردیم دخترتون رو بردیم.
    یه سینه ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
    خلاصه هر چی رو که آورده بودین، به همین صورت براش شعر خوندن و خونواده عروس هم پاسخ دادن تل این که نوبت به کلام الله مجید رسید.
    خواهر داماد در حالی که سعی داشت توجه همه رو جلب کنه، قرآن رو روی دو دست گرفت و با احترام و لحنی آرام و مطمئن در حال که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت گفت: قرآن مجید آوردیم دخترتون رو بردیم.
    دخترها و پسرهای جوون خونواده عروس که تا اون لحظه با غرور خاصی به خواهر داماد نه می گفتن این دفعه به احترام قرآن جواب ندادن و لحظه ای تامل کردند.
    سکوت دلنشینی فضای مجلس رو پر کرده بود. همه چشم به دهان آنها دوخته بودند. دختر ها و پسر های جوون در حالی که لبخند ملیحی به لب و حلقه های اشک شوق به چشم داشتند. با زبان نگاه از همدیگه تایید گرفتند و یکباره سکوت را شکستند و گفتند: حالا که قرآن آوردین، دخترمون رو بردین!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 51 و 52


    با شنیدن این جمله همه شروع کردن به دست زدن و هلهله سر دادن و یکی از بزرگ تر ها گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.
    همه حضار صلوات فرستادن و نشستن. خواهر داماد مجددا توجه همه رو جلب کرد و رشته کلام رو به دست گرفت و اضافه کرد: آقای به رسم تعارف هدیه ناقابلی رو برای بستگان عروس خانم تهیه دیده ن که با اجازه تقدیم می شه.
    سپس بسته ای رو به مادر بزرگ، همین جور آقاجون و خاله ویدا دادن و حضار هم شروع کردن به دست زدن و خوندن شعر باز شود دیده شود، بلکه پسندیده شود.
    برای هر نفر یه قواره پارچه تهیه دیده بودن که طرح و رنگ اون متناسب با سن و سال شخص انتخاب شده بود. بعد از اجرای این دو برنامه، همه نشستن و با شیرینی و شربت و میوه پذیرایی شدن و تا وقت شام به رقص و پایکوبی پرداختن. اون شب به همه خوش گذشت به طوری که همه از اون به عنوان یه شب خاطره انگیز یاد کردن.
    فردای اون روز که روز عروسی بود، کارهای زیادی می بایست انجام می شد. به همین جهت از صبح زود فامیل های عروس و داماد، پیر و جوون، زن و مرد، دست به دست هم دادن و هر کدوم یه گوشه کار رو گرفتن. آقاجون نقش هماهنگ کننده رو داشت و به همه کارها نظارت می کرد. عده ای از جوون ها مامور تزیین شده بودن. با ریسه های رنگارنگ به طور جالبی سردر خونه و ساختمان عمارت و حیاط و لابه لای درختان رو چراغونی کردن. عده ای هم مشغول چیدن میز و صندلی ها شده بودن.


    در انتهای باغ آشپز و وردستش آشپزی می کردن و بنا به توصیه آقا جون، قرار شد همین که آفتاب زهرش گرفته شد، کارهایی مثل چیدن دیس های میوه و شیرینی و درست کردن چای انجام بشه و در مورد آماده کردن منقل و اسپند و آمادگی گروه پیشواز عروس و حاضر بودن قصاب، توصیه های لازم رو کرد.
    مراسم عقد قرار بود ساعت شیش بعد از ظهر انجام بشه. عده ای از زن ها و دخترهای فامیل و تعدادی از دوست ها و آشناها و مهمون ها بی صبرانه در انتظار ورود عروس بودن و لحظه شماری می کردن. به طوری که حالت بی قراری برای دیدن عروس در همه دیده می شد. عده ای از دخترها رور هم جمع شده بودن و از زیبایی عروس تعریف می کردن.
    یکی می گفت: شیدا خانوم به اون خوشگلی وقتی آرایش بشه و لباس عروس بپوشه، دیگه چی می شه. واقعا دیدنی می شه.
    یکی دیگه که حرف دوستش اون رو بی تاب کرده بود، می گفت: دلمون یه ذره شد. خدا کنه عروس رو زودتر بیارین.
    در همین لحظه ماشین عروس و داماد با چراغ های روشن از دور پیدا شد. گروهی که آماده بودن به پیشواز عروس برن، به سرپرستی زن نسبتا مسنی که دایره به دست داشت و شعر می خوند، به طرف ماشین عروس پیش رفتن و ماشین عروس را احاطه کردن.
    چند متر مونده به در ورودی خونه، مرد چاق قدکوتاهی با چشم های درشت و سبیل تاب داده، کادری رو که به دست داشت به دندون هاش سپرد، خیلی فرز و چالاک حب نباتی رو در دهن گوسفند گذاشت و به زور قدری آب به دهن گوسفند ریخت. سپس چهار دست و پای حیوون رو بی حرکت نگه داشت کارد رو از دندون هاش پس گرفت و در یک چشم به هم زدن گوسفند رو ذبح کرد. عروس و داماد از روی خون به زمین ریخته شده عبور کردن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 53 و 54


    مادربزرگ در آستانه در ایستاده بود. همین که عروس و داماد از روی خون عبور کردن، اسپند فراوونی روی آتش ریخت و دود غلیظ خوش بویی در فضا پراکند و چند مشت نقل و نبات و سکه روی سر عروس و داماد ریخت. داماد به منظور قدرشناسی و ابراز تشکر، اسکناس نویی رو از جیب درآورد و پای سینی اسپد گذاشت. مهمون هایی که در حیاط و باغچه مشرف به حیاط نشسته بودن، با دیدن عروس و داماد از جا بلند شدن و با دست زدن و گفتن شادباش، به ابراز احساسات پرداختن.
    همین که عروس از صحن حیاط وارد ساختمان عمارت کخ محل تجمع خانوم ها بود شد، به ناگاه فریاد شادی و هلهله در فضا پیچید و برای مدتی ادامه داشت.
    عروس و داماد سر سفره عقد نشستن و مراسم عقد توسط عاقد در حضور حاضران انجام شد. پس از این که خطبه عقد خونده شد و داماد تور رو از روی صورت عروس کنار زد، ناگهان بین مهمون های حاضر در مجلس ولوله ای ایجاد شد که نگو. همه برای دیدن عروس بی تابی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن. هر کس عروس رو می دید دیگه نمی خواست یا نمی دونست چشم از اون برداره. همه محو تماشا شده بودن. عده ای از شدت احساسات جیغ می زدن و عده ای هم گریه می کردن.
    این ابراز احساسات از دل برآمده حال و هوای خاصی به مجلس داده بود. یکی از آشنایان می گفت: عروس فقط زیبا نبود. زیبایی به تنهایی نمی تونه این قدر جاذبه داشته باشه. غیر از زیبایی ظاهری که در حد کمال بود، زیبایی باطنی هم در چهره اون دیده می شد که وصف اون ممکن نبود، فقط احساس می شد. زیبایی توام با شرم و حیا، نجابت و متانت، و ملاحت و معصومیت در چهره اون موج می زد. چهره ش متبسم، و نگاهش گیرایی خاصی داشت که هیچ کس رو تاب مقاومت نبود. از نظر حسن اخلاق و رفتار سرآمد بود و در کارهای هنری مهارت خاصی داشت.
    در امور خانه داری یه کدبانوی به تمام معنی بود. در خلال سال های تحصیل جزو شاگردان ممتاز کلاس بود و رفتارش با هم کلاسی هاش همیشه توام با احترام بود. به همین دلیل وقتی کسی اون رو می دید، همه این محاسن رو یک جا می دید.



    همین که ابراز احساسات مهمون ها فروکش کرد، یکی از خواهران داماد که به داشتن سر و زبون معروف بود همه رو به سکوت دعوت کرد.
    طلاها و هدایایی رو که به عنوان کادوی سر عقد به عروس و داماد هدیه می کردن، می گرفت و معرفی می کرد و از مهمون های حاضر در مجلس می خواست که به افتخار هدیه دهنده کف بزنن. طلای قابل نوجهی برای عروس و داماد جمع شد که به گفته خیلی ها تا اون زمان هیچ عروسی این قدر طلایی نبوده! یکی از مهمون ها گفته بود: اگه به اندازه وزنش هم طلا براش جمع بشه، ارزش یه تار موش رو نداره. خودش یه پارچه جواهره.
    بعد از پایان مراسم مهمون ها با میوه و شربت و شیرینی پذیرایی شدن. سپس همه یک دل و یک صدا فریاد زدن: عروس و داماد باید برقصن. عروس و داماد وقتی با درخواست مصرانه و جدی مهمون ها مواجه شدن، از جا بلند شدن و وسط سالن با آهنگ رقص رقصیدن.
    مادر عروس و داماد در چند نوبت نقل و نبات روی سر عروس و داماد ریختن و بقیه فامیل و دوستان و آشنایان اسکناس های نو رو به دست می گرفتن و رقص کنان به طرف عروس و داماد می اومدن و اسکناس ها رو به عنوان شاباش به به عروس و داماد می دادن. بعد از عروس و داماد بقیه به رقص و پایکوبی مشغول شدن و چندین ساعت این برنامه داشت.
    ساعت یازده شب بود و با وجود این که همه خسته و گرسنه بودن، کسی اعتنا نمی کرد. در انتهای ضلع جنوبی باغ چندین نفر ، آشپز و کمک آشپز، سوروسات شام رو تدارک می دین. اولین رج کبابی که روی آتش قرار گرفت و اولین دیگی که از روی اجاق پایین اومد، بوی مطبوع چلوکباب کوبیده رو در فضای باغ پراکند و اشتهای مهمون های خسته و گرسنه رو تحریک کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 55 و 56 و 57


    شام با نظم و ترتیب و به سرعت بین مهمون ها تقسیم شد. بعد از صرف شام عده ای از مهمون ها خداحافظی کردن و رفتن. عده زیادی هم به اتفاق اعضای فامیل منتظر موندن تا شاهد صحنه دیدنی خداحافظی عروس خانوم باشن. آمیزه ای از شوق و غم چهره عروس رو پوشیده بود. همه چشم به اون دوخته بودن. در همین لحظه مادر داماد با صدای بلند گفت: همه منتظرن که پدر و مادر عروس خانوم تشریف بیارن. عروس خانوم می خوان خداحافظی کنن.
    عروس با شنیدن کلمه خداحافظی در حالی که بغض به گلو داشت، اشک تو چشم هاش حلقه زد. جدا شدن از پدر و مادر و خونه ای که سال های سال توی اون زندگی می کرد، خیلی مشکل بود. هر چه خوست خودداری کنه، نتونست. صداش رو به سختی مهار کرد ولی اشک روی گونه هاش سرازیر شد. آقاجون و مادربزرگ خودشون رو از لابه لای جمعیت به عروس رسوندن. همین که چشم های اشک آلود دخترشون رو دیدن، اونها هم بی اختیار به گریه افتادن و گریه اونها بقیه افراد خونواده و فامیل رو تحت تاثیر قرار داد. همگی عنان اختیار از دست دادن و در عین حال که خوشحال و متبسم بودن، قطرات اشک روی گونه هاشون جاری بود.
    دیدن این صحنه احساس بعضی از مهمون های حاضر در صحنه رو برانگیخت. مادر داماد برای این که جو مجلس عوض بشه رو به آقاجون و مادربزرگ کرد و با لحنی حق به جانب گفت: دخترتون به خونه بخت می ره. به اسیری که نمی ره. این کارها یعنی چه؟ گریه نکنین. شگون نداره. و بعد همه مهمون ها رو مورد خطاب قرار داد و گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.


    همه صلوات فرستادن. مادربزرگ سینی تزیین شده ای رو که روی اون آینه و قرآن گذاشته بود، به دست گرفت و عروس و داماد از ریزش عبور کردن. سپس در ماشین بنزی که به طرز زیبایی با گل و روبان تزیین شده بود نشستن و بقیه کسانی که به وسیله شخصی داشتن، سوار ماشین هاشون شدن و به دنبال عروس راه افتادن.
    صدای بوق و ابراز شادی سرنشینان ماشین ها، یک لحظه قطع نمی شد. مردمی که در مسیر بودن و صدای بوق بوق ماشین ها رو می شنیدن، در و پنجره رو می گشودن و با اشتیاق در انتظار رسیدن ماشین عروس می ایستادن تا اون رو از نزدیک ببینن.
    ماشین عروس از چندین خیابون اصلی گذشت و چند میدون رو دور زد و سرانجام به طرف خونه داماد تغییر مسیر داد. اون جا هم جلوی پای عروس و داماد گوسفندی ذبح کردن و مادر داماد در حالی که مقداری اسپند لا به لای انگشت هاش گرفته بود، دور سر عروس و داماد چرخوند و چیزی زیر لب زمزمه کرد و روی آتش ریخت. سپس با سلام و صلوات عروس و داماد به حجله رفتن و توسط اقاجون دست به دست داده شدن.
    شیوا خانم با اینجا که رسید، رو به من کرد و گفت: خب مثل این که خیلی حرف زدم و شما رو خسته کردم. فکر می کنم برای امشب کافی باشه.
    من که هم چنان سراپا گوش بودم، یک مرتبه به خودم آمدم و نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعت نه شب بود. از شیوا خانم و همسرش عذر خواهی کردم و از پذیرایی شان تشکر نمودم. قرار شد که روز بعد همدیگر را در همان ساعت ببینم.
    هر چند مطلبی که شیوا خانم از مامانش تعریف می کرد، شنیدینی و جالب بود، دلم می خواست هر چه زودتر به اصل قضیه می پرداخت و مطالبی را تعریف می کرد که به نوعی با بیماری او در ارتباط بود. ولی به خاطرم رسید که خودم خواستم تا هر چه را می داند بدون کم و کاست بگوید. از طرفی شنیدن مطالب حاشیه ای هم خالی از لطف نبود و می توانست به اصل قضیه کمک کند. از این رو فکر کردم که نباید عجله کنم بلکه باید با حوصله به آنچه که شیوا خانم می گوید گوش کنم.



    روز بعد که به بیمارستان رفتم، کارهای بخش را انجام دادم، سری هم به شیدا زدم و یک لحظه قیافه او را با تصویری که دخترش از سی و پنج سال پیش برایم ترسیم کرده بود، مقایسه کردم و در دل افسوس خوردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 58 و 59



    فصل 3_ ممل شيدايي سياه مست




    من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه

    هــزار شــکر که يــاران شــهر بـي گنهند







    قدم زنان به بخش آقايان رفتم. داخل بخش، همکاران بيماري را دوره کرده بودند و با او خوش و بِش مي کردند. با ورود من به داخل اتاق يکي از همکاران رو به بيمار کرد و در حالي که مرا به او نشان مي داد گفت: ممل اين آقا کيه؟
    بيمار براي چند لحظه به چهره من دقيق شد و قيافه من را برنداز کرد و مثل کسي که مي خواهد با قدري فکر کردن شخصي را به خاطر بياورد، يک مرتبه زد زير خنده و با لحني حاکي از اطمينان خاطر گفت: اين که طاهر خودمونه.
    همکارم پرسيد: کدوم طاهر؟



    طاهر اشتري.
    طاهر اشتري کيه؟
    طاهر اشتري هنرپيشه سينماست. بعد در حالي که چشم هايش را گرد کرده و ابروهايش را بالا کشيده بود، براي اين که بقيه را به تعجب وادارد، پوري بنايي بازي کرده.
    همکارم جواب داد باهاش سلام و عليک کردي؟
    سلام و عليک چيه؟ ما با هم سال ها هم پياله بوديم.
    همکارم از فرصت استفاده کرد و گفت: حالا که طاهر رو مي شناسي و با هم هم پياله بودين؟ يه ترانه براش بخون.
    بدون درنگ دو دستش را رو ميز جلويش گذاشت و ريتم آهنگ دختر آباداني را گرفت و شروع به خواندن کرد: دختر آباداني ...چه سبزه و ماماني ... تو بلم پاي بندر...مي مونم تا بيايي... سپس به وجد آمد و از جا بلند شد و با بشکن زدن و چرخيدن به دور خودش، حرکت موزوني به پاهايش داد و رقص جالبي اجرا کرد و اين قدر ادامه داد تا به نفس نفس افتاد. با دست زدن من بقيه هم تشويق کردند. سپس رو به من ايستاد و دستش را گذاشت روي سينه و به منظور اداي احترام و تشکر به جلو خم شد و رفت سرجايش نشست.
    يکي از همکاران سيگاري روشن کرد و به او تعارف کرد. ممل سيگار را گرفت و شروع کرد به کشيدن. با تمام نفسش به سيگار پک مي زد و دودش را با اشتها مي بلعيد و مدتي آن را در ريه هايش نگه مي داشت. يک سيگار را با پنج يا شش پک تمام کرد.
    همکارم مجددا او را به حرف گرفت و گفت: ممل کجا بودي يکي دو ساعت پيدات نبود؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه60 و 61



    در حالي که قيافه جدي و غرورآميزي به خودش گرفته بود، گفت: پيش پروردگارم بودوم.
    همکارم سوال کرد: پروردگار کجا بود؟
    قعر درياي خزر.
    اون جا چي کار مي کرر دين؟
    شير موز مي خورديم. پروردگار خيلي قهاره. خيلي قدرت داره. به هر شکلي مي خواد در مي آد. به شکل شير و پلنگ. بعضي وقت ها هم به شکل نهنگ در مي آد. سپس رو کرد به همکارم گفت: مو امروز ملاقاتي نداروم؟
    نه.
    بگو ابرام آقا بياد برام سيگار و کالباس و خيار شور و آبجو بياره.
    همکارم به تلفن اشاره کرد و گفت: اون تلفن. خودت بهش زنگ بزن بگو بياره.
    دستش به طرف تلفن داخلي بخش رفت، آن را به گوشش نزديک کرد.
    مانند کسي که به طور طبيعي با کسي مشغول صحبت است، حرف مي زد و به تناسبِ سوال سکوت مي کرد و به چهره اش حالت هاي متفاوتي مي داد که هر کس ابتدا به ساکن شاهد مکالمه اش بود، به هيچ وجه نمي توانست تشخيص بدهد که آن طرف خط کسي نيست. توّهم شنوايي و بينايي در اين بيمار خيلي قوي بود به طوري که هر دفعه مخاطبش فرق مي کرد.
    الو، ابرام آقا. ... چرا ملاقات مو نمي آي؟ ... آبجو نداروم. ... والله به خدا آبجو برام دوادرمونه. ... اگه نخوروم از پشتم خون مي آد. ... مي آي؟ ... کِي؟ ... برام آبجو مي آري؟ بگو خدا شاهده. ... به خدا سپردوم.
    همکارم براي اين که او را بيشتر به حرف زدن وادار کند، گفت: ممل، ابرام آقا که پول نداره. زنگ بزن براش پول ببرن.


    ممل دوباره گوشي را برداشت و بدون اين که شماره اي بگيرد، گفت: الو، خزانه بانک ملي؟ ... دو تاکيسه گوني اسکناس بده
    به ابرام آقا.
    در همين لحظه نگاهش را متوجه من کرد و خيلي جدي و طبيعي سوال کرد: طاهر تو هم پول مي خواي؟ و بدون اين که منتظر جواب من بشود ادامه داد: يک گوني اسکناس هم براي طاهر اشتري بفرست.
    و تلفن را قطع کرد. سپس رو کرد به همکارم و گفت: خسته شدوم. مي روم بخوابوم. خداحافظ.
    مصاحبه همکارم با اين بيمار که او را ممل صدا مي کردند براي من که دفعه اول بود شاهدش بودم، تازگي داشت و خيلي جالب بود. براي اين که اطلاعات بيشتري راجع به او بدست بياورم، از همکارم خواستم که هر چه در مورد او مي داند، برايم تعريف کند. همکارم گفت: پنجاه و پنج سالشه. قبل از اين که مشکل روحي پيدا کنه از موقعيت اجتماعي خوبي برخوردار بوده و دوستان و آشنايان زيادي داشته و از خونواده سرشناسي بوده. اون فعاليت سياسي داشته و با گروه هاي چپي همکاري مي کرده. تا اين که به وسيله ساواک شناسايي مي شه و به جرم فعاليت سياسي به زندان مي افته. در زندان مورد شکنجه و آزار و اذيت روحي و جسمي قرار مي گيره که اين فشار منجر به بيماري رواني مي شه. پي از آزادي از زندان به علت اين که تعادل روحي نداشته به مشروبات الکلي و سيگار پناه مي بره. حدود بيست سال مي شه که در بيمارستان بستريه و تاکنون از اين جا بيرون نرفته. علاقه عجيبي به سيگار و کالباس و آبجو و خيار شور داره و در حال حاضر ماالشعير رو به عنوان آبجو مي شناسه. هر کس رو به که براي اولين بار مي بينه، به يکي از دوستان و آشنايان قديمي ش تشبيه مي کنه، اسم اون دوست يا آشنا رو روي اون شخص مي ذاره و عجيب اين که هيچ وقت هم فراموش نمي کنه و اشتباه نمي گيره. موقعي که در فاز شيداييه، آواز و ترانه مي خونه، مي رقصه و حرف هاي جالبي توام با توهم مي زنه که بسيار شنيدنيه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 62 و 63


    در بيمارستان، از پرسنل و بيماران گرفته تا اشخاصي که به ملاقات بيماران مي آن، اون رو دوست دارن و علاقه مندن که باهاش هم صحبت بشن. بسيار دست و دلباز و منش خوبي داره. هر چي که براش مي آرن اعم از خوراکيو سيگار با سايربيماران تقسيم مي کنه. بيشتر کساني که به ملاقات بيمار خودشون مي آن، از اون هم دعوتمي کنن که بياد و کنارشون بشينه و براشون بخونه و از خوراکي هايي که براي بيمار خودشون آوردن تعارف مي کنن و هميشه از اين بايت سور و ساتش يه راهه.
    مطالبي که همکارم در رابطه با ممل گفت ، باعث شد که من هم به او علاقه مند شوم و توجه بيشتري به او داشته باشم. او هم وقتي توجه و محبت مرا نسبت به خودش ديد، به من علاقه مند شد و به تدريج اين علاقه شدت يافت تا آنجا که يک نوع وابستگي عاطفي عميق منجر شد به طوري که هر شيفت، بي صبرانه و با اشتياق انتظار من را مي کشيد. بالاي پله ها روي نيمکتي که مشرف به بيمارستان مي شدم از دور با خوشحالي و صداي بلند فرياد مي زد: طاهر اومدي؟ روز رو با خودت آوردي.
    وقتي از پله ها بالا مي آمدم، چند قدم به طرف من مي آمد، با چهره اي خندان و خوشحال مثل نظامي ها احترام مي گذاشت و دستش را دراز مي کرد، دست من را مي گرفت و تلاش مي کرد تا آن را ببوسد، که من هيچ وقت اين اجازه را به او نمي دادم. هميشه شريکفلاسک چاي من بود و گاهي اوقات که سيگارش تمام مي شد، به من مراجعه مي کرد. من هم هميشه پيش بيني آن را مي کردم و تعدادي سيگار در کمئ برايش نگه مي داشتم.



    گاهي اوقات نيمه شب بلند مي شد و از من درخواست نان و پنير مي کرد. وقتي مقداري نان و پنير به او مي دادم، با لحني حاکي از رضايت مي گفت: طاهر، شب هايي که کشيک تويه، مو تا صبح جين مي خوروم. شب هاي که کشيک مهاجرانيه، مو تا صبح کثافت مي خورم. منظورش جين مشروب بود و مهاجراني هم اسمي بود که براي همکاران انتخاب کرده بود و با او ميانه اي نداشت.بعضي از مواقع سر راه از بقالي دو سه تا شيشه ماالشعير مي گرفتم و برايش مي آوردم. وقتي ماالشعير را مي ديد، مثل الکلي هايي که مدت مديدي است مشروب نخورده اند و هلاک يک قطره آن هستند، خوشحال مي شد و به وجد مي آمد. شيشه هاي ماالشعير را از دست من مي گرفت و خيل يخودماني مي گفت: طاهر مي ذاروم تو يخچال، آخر شب مب آم دو تايي به سلامتي هم مي خوريم تا سياه مست بشيم و عين شتر ناله کنيم.
    نيمه شب بلند مي شد اگر خواب بودم من را بيدار م يکرد و مي گفت: طاهر بلند شو، الان سه شبانه روزه که خوابيدي. من با حالت اعتراض بهش مي گفتم: مرد حسابي، چي چي سه شبانه روز خوابيدم. تو چند ساعت پيش اومدي از من چايي گرفتي.
    پرت و پلا نگو طاهر.خدا شاهده، سه شبانه روز خوابيدي. دروغ نمي گوم به حضرت علي.
    نمي دانم چرا نمي توانستم در برابر خواسته هايش بي اعتنا باشم. با اين که خسته بودم و گاهي اوقات هم از دستش عصباني مي شدم،به روي خودم نمي آوردم، بلند مي شدم، تقاضايش را برآورده مي کردم. ماالشعير را از يخچال بر مي داشت، در آن را با استفاده از زباله چارچوب در باز مي کرد و به من مي گفت: طاهر پاشو. پاشو ليوانت رو بياور.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/