اگر حقيقت نداشت،چرا بايد اين نامه به دست من برسه؟ از اين گذشته، همسر قبلي من هم در ست از همين مرض از بين رفت.
دكتر از حالت بُهت خارج شد و در حالي كه نوشته را به جهانگير پس ميداد، گفت:
در اين صورفوراً بايد اقدام كنيم، شما بهتره هر چه زودنر، اون داروي گياهي نوشته شده رو پيدا كنيد و به اينجا بياريد، منم همراه تيم پزشكي، تلاش مي كنيم تمام خون بدن زهره رو عوض كنيم... پرستار فوراً پيچ كنيد. كه دكتر نجات و دكتر بازبار، در اطاق شماره هشت حاضر باشد، ضمناً، دو نفر از پرستاران خبره را هم به اونجا بفرستيد. من مي رم آماده بشم.
زهره، در حالت اغما نفهميد كه پزشكان، چه تلاش وسعس را براي بهبود حال او آغاز كردند. جهانگير نيز پس از پرس و جو الاش زياد، داوري مورد نظر را در يكي از عطاري هاي قديمي شهر پيدا كرد.
آن شب، لحظه اي خواب به چشم او و خانم مالك نيامد. نگاه منتظر آن دو، همچنان برروي زهره، خيره مانده بود تا شايد حركت كوچكي در او ببينند. جوشانده ي داوري گياهي، از مسير لوله ي بازيكي وارد معده ي زهره مي شد و قطرات سرم، همچنان مواد غذايي بدن او را تامين مي كرد.
عاقبت پس از ساعت ها انتظار، خستگي بر جهانگير و عمه خانم غالب شد و خواب هر دوي آنها را در ربود.
با طلوع خورشيد، آفتاب از لابلاي پرده ي نيمه باز كركره فضاي اطاق راروشن كرد. پلك هاي سته ي زهره، به سختي از هم باز شد و نگاهش آْرام در اطراف به گردش درآمد. وجود جهانگير كه سر را كنار بستر از گذشته و به خواب رفته بود، گرمي ملايمي را در رگهايش پاشيد. نوازش آهسته ي انگشتانش، گيجي خواب را از او گرفت، وقتي چشمش به زهره افتاد، زبانش بند آمد.(آيا اين معجره حقيقت داشت؟)
تيم پزشكي و كلبه ي پرستاراني كه از نجات زهره باخبر شدند، با خوشحالي به هم تبريك مي گفتند. جهانگير، جعبه هاي شيريني را بين بخش هاي مختلف تقسيم كرد و خدممه ي بيمارستان را با دادن مژگاني، در شادي خود شريك نمود.
خبر سلامتي زهره،تلفني به اطلاع اهوازيها رسيد، احمد آقا در حالي كه سر از ا نمي شناخت، قرار گذاشت كه به اتفاق زري و بچه ها به سوي شيراز حركت كند.
دكتر حكيمي با چهره اي بشاش و سرحال، دستي برشانه ي جهانگير زد و گفت:
حالا ديدي كه دست خدا، بالاترين دست هاس همان طور كه مي بيني، همسرت داره به مرور سلامتش رو به دست مياره. البته به خاطر صدمه ي شديدي كه به اون وارد شده، دوران نقاهت و بيهودي طولانيع و تو بايد كمي صبر داشته باشي و فقط به طور كامل و به نحوه مطلوب ا زهره پرستاري كني.
جهانگير كه از شوق مي لرزيد، پرسيد:
دكتر جان، اگه قول بدم پرستار خوبي باشم، اجازه مي ديد، زهره رو با خودم به منزل ببرم؟
دكتر گفت:
چرا كه نه، اتفاقاً فكر مي كنم محيط مزل قشنگ شما، خيلي بهتر از محيط بيمارستان باشه، البته يكي دو روز بايد صبر كني بعد اونو جابجا كنيم.
روزي كه زهره را به منزل مي برند، همه چيز براي پذيرايي از او، مهيا بود. گوسفندي جلوي پايش ذبح كردند و منقل اسپند را برايش به گردش درآوردند.
او همان طور كه به بازوي جهانگير، تكيه داده بود با پاهاي لرزان وارد حياط شد عده اي از اقوام در محوطه ي حياط ايستاده بودند و به مناسب بازگشت زهره، هل هله مي كردند. در آن بين چهره ي احمد آقا و همسرش زري، اشك آلود به نظر مي رسيد، اشكي كه از شوق ديدار دوباره ي زهره، بي اراده فرو مي چكيد.
در اواسط فصل بهار، عطر گل هاي بهاري، فضاي حياط را معطر مرده بود. زهره با نگاهي به تپه ي زيبايي كه پوشيده از گل هاي رنگارنگ بود، به وجد آمد و در حالي كه دست جهانگير را مي فرست، با نفس عميقي سينه اش را از هواي دل انگيز بهار پر كرد. جهانگير با نگاهي سرشار از عشق، بع آرامي گفت:
به منزل خوش آمدي خانم سالار.
زهره نيز با نگاه تشكرآميزي، لبخند زنان گفت:
ممنونم آقاي سالار.
آن روز منزل خان، همان حال و هواي سابق را پيدا كرده بود. جهانگير اعلام مرد بع ميمنت سلامتي زهره، و شكرگزاري به درگاه پروردگار، تا يك هفته، ظهر وشب، براي مستمندان غذاي طبخ شده بفرستند.اين خبر، شور و شوق خاصي را در بين حاضرين به وجود آورد و همه دست به كار شدند تا در اين امر خبر سهمي داشته باشند. دوران نقاهت زهره، به مرور سپري شد. پس از گذشت دو هفته، او سلامت خود را كاملاً بازيافته بود و ديگر از آن چهره ي تكيده و رخساره رنگ پريده خبري نبود. در يكي از همين روزها، زهره با سرخوشي گفت:
به به عجب بويي!
جهانگير كه لحظه اي از او غافل نيم شد، مشتاقانه پرسيد:
چه بويي؟!
زهره كه به آرامي از بسترش پايين مي آمد، گفت:
بوي قرمه سبزي رو ميگم، هوس كردم امروز غذا رو روي ميز و كنار شما بخورم.
جهانگير سرمست و خوشحال او را در آغوش كشيد و چند دور به گرد خود چرخاند.
زهره كه گونه هايش كاملاً گلگون شده بود، با لبخند نمكيني گفت:
چه عجب، خيال كردم پاك كردم فراموش كردي كه ما با هم ازدواج كرديم.
جهانگير كه از شادي سر از پا نمي شناخت، نگاه شيطنت آميز را به چشمان او دوخت و گفت:
فراموش نكردم بودم، فقط دنباليك فرصت مناسب مي گشتم كه اين رو به عروس زيبايم يادآوري كنم.
زهره، از گرماي وجود او نشاط آمد و با لحن پرتمنايي گفت:
مي شه
منو از اين اطاق بيرون ببري؟ نمي دوني چقدر دلم مي خواد ميون درختا قدم بزنم.
جهانگير گفت:
اگر احساس ضعف نمي كني با كمال ميل، به شرط اين كه زياد خودت رو خسته نكني.
تماشاي طبيعت زيبا و گرماي روحبخش خورسيد، سرخي خوش رگي را برگونه هاي زهره نمودار كرد. پس از گذشت زمان كوتاهي كه آن دو قدم زنان طول حياط را پيمودند، نگاه به قسمتي از ساختمان افتاد كه قبلاً خانم سالار در آنجا زندگي مي كرد. با نگاهي به جهانگير پرسيد:
راستي نگفتي چرا خانم سالار از اينجا رفت.
جهانگير احساس مي كرد بايد حقيقت را با همسرش در ميان بگذارد از اين رو گفت:
براي اينكه روي موندن رو نداشت.
زهره متعجب پرسيد:
چرا؟!
جهاگير او را بر روي يكي از سكوهاي سيماني در زير سايه ي درختي نشاند و در كنارش قرار گرفت و گفت:
جريانش مفصل و ناراحت كننده ست، حوصله ي شنيدنش رو داري؟
زهره گفت:
راستش خيلي كنجكاوم كردي از اول تعريف كن ببينم موضوع از چه قرار بوده.
جهانگير گفت:
حقيقتش ازهمون ابتدايي كه زيور، با پدرام ازدواج كرد، هيچ وقت از او خوشم نمي آمد، ولي با همه اينها، اصلاً فكر نمي كردم كه تا اين حد زن شيطان صفتي باشه. هيچ مي دوني بيماريتو، يك نوع مسموميت شديد بود كه براثر دادن يك نوع داروي گياهي بروز كرده بود؟ نميدونم كي، ولي اين طور كه خود زيور گفته، سم رو به وسيله ي يك نوع شيريني خونگي به خورد تو داده.
چشمان زهره از تعجب گرد شد و با حيرت گفت:
پس اون چندباري كه از من پذيرايي كرد قصد اين كار رو داشت؟ ولي چرا؟! من كه با زيو دشمني نداشتم؟
جهانگير گفت:
ظاهراً او ب تو حسادت مي كرده، البته اين كار رو تنها با تو نكرده، شمسي بيچاره اوليت قرباني او بود. رنگ از روي زهره پريد و اين بار با ناباوري پرسيد:
زيور باعث مرگ شمسي شد؟!
جهانگير سرش را با تاسف تكان داد وگفت:
كسي باورش نمي شه ولي خود زيور، قبل از مرگش به اين موضوع اعتراف كرده.
زهره پرسيد:
مرگ؟! مگه زيور مرده؟
جهانگير گفت:
چوب خدا بي صداست، تو فكر ميكني انسان سزاي اعمال بدش رو نمي بينه؟ اين طور كه شنيدم با زجر زيادي مرده.
زهره پرسيد:
ولي تو از كجا فهميدي كه اون مرده؟
جهانگير گفت:
چند وقت پيش نامه اي به دستم رسيد، نام و نشاني از فرستنده نامه نبود، فقط مي دونستم ه از بيمارستان نمازي فرستاده شده. ظاهراً نامه رو يك پرستار نوشته بود، اون گفته بود، چند روز قبل از فرستادن نامه، بياري رو به بيمارستان منتقل مي كنن كه در اثر تصادف، سخت صئمه ديده بود. بيمار وقتي به هوش مياد، خودش رو خانم سالار معرفي مي كنه، پرستار نوشته بود، هردو پاي بيمار كاملاً خرد شده بود و اگر زنده مي موند، تا آخر عمر، فلج مي شد. گويا زيور بعد از به هوش اومدن، وقتي به حال خودش پي مي بره، به فكر تلافي كارهاي زشت قبليش مي افته كه شايد به اين طريق از بار گناهانش كمتر كنه، براي همين از پرستار مي خواد كه اين نامه رو از طرف اون بنويسه و براي ما بفرسته.
زهره يك لحظه به آن چه شنيده بود فكر كردو گفت:
واقعاً عجيبه كه با وجود همهي اون آزمايش ها، پزشك ها نتونستن به وجود اين سم پي ببرن!
جهانگير گفت:
اتفاقاًٌ زيور در اعترافاتش به اين نكته هم اشاره كرده و گفته كه اين سم، به طرز مرموزي انسان رو از بين مي بره و هيچ اثري از خودش به جا نمي ذاره. گويا پيرمردي كه اين گياه سمي رو به او داده، راه علاج درد رو هم گفته، چون در نامه اشاره شده بود، براي نجات شخص مسموم، اول بايد تمام خون بدن رو عوض كننو بعد، از جوشانده ي گياهي كه اسمش رو نامه نوشته بود، به بيمار بدهند تا اثر گياه قبلي از بين بره.
زهره با نگاهي به سوي او گفت:
پيداست خدا خيلي به من رحم كرده، بيچاره شمسی، اون به اندازه ي من خوش باشي نبود.
نگاه جهانگير نيز به سوي او برگشت و گفت:
در حقبقت خداوند بهاو هم رحم كرد، مي دوني چرا؟ بعد از مرگش، پزشك ها نتونسته بودند به علت بيماريش پي ببرن، جسدش رو كالبد شكافي كردند و به سرطان در حال رشدي در قسمت ريه هاي او پي بردند، مطمئناً اگر شمسي زده مي موند، با بروز اين بيماري زجري بيشتري مي كشيد.
زهره متوجه اندوه كلام او شد و گفت:
اميدوارم تونسته باشي غم هاي گذشته رو فراموش كني.
دست جهانگير به دور از حلقه شد و در حالي كه او را به خود نزديك مي كرد، بي آرامي گفت:
در كنار تو، من هيچ غمي ندارم.
صداي اعظم خانم از جلوي عمارت، آنها را متوجه خود كرد. او در كنار خانم مالك، ايستاده بود، آنها با چهره ي شادمان سرگرم تماشاي آن زوج جوان بودند، در همان حال اعظم خانم با لحن سرخوشي گفت:
ـ اگر راز و نيازتون تمام شد بياييد كه غذا يخ كرد.


پايان