صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 25 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نگفتم كار خودشه؟ رعنا مي گفت چند دقيقه پيش، زري تلفني بهش خبر داده كه احمد آقا، زهره رو با خودش آورده، اين طور كه رعنا مي گفت، حال زهره هيچ خوب نيست و به محض رسيدن، توي بستر افتاده. نگاه جهانگير، براي لحظه اي به خانم مالك افتاد. گرچه خاموشبودن امّا در چشمانش درد عميقي موج مي زد. دوباره سرش يه زير افتاد و به پنجه هاي در هم گره اش خيره شد.
    ورود زيور، با آن ظاهر زرقو برق دار و چهره ي رنگ شده، مانند نكي بود كه برزخم پاشيده بود. گويا تازه از مهماني برگشته بود. در تمام طول روز، اهالي منزل از دست مزاحمت هاي او، آسوده بودند امّا حالا كه رسيده بود، مي خواست از همه چيز سر در بياورد.
    ـ چي شده كه همتون زانوي غم بغل گرفتيد؟
    در ميان حاضرين فقط اعظم به او نگاهي انداخت و ماجراي گم شدن زهره را به طور مختصر برايش شرح داد.
    در آن ميان هيچكش متوجه برق چشمان زيور نشد، فقط صدايش را شنيد كه گفت:
    حقيقتش من فكر نميكنم كار درستي باشه كه آدم از خونه ش فرار كنه، زهره بايد عاقيت كاررو درنظر مي گرفت، بالاخره يه روزي پدرش اونو پيدا مي كرد... حالا بي خود اينقدر ناراحتيد، اون برگشته سر خونه و زندگيش، ايكه ديگه غصه نداره.
    جهانگير نمي توانست وجود او را بيش ار اين تحمل كند، خصوصاً كه مي دانست، زن پدرش هيچ وقت چشم ديدن زهره را نداشته است. از اين رو درحاليكه تلاش مي كرد، صدايش را از حد معمول بلندتر نكند گفت:
    زيور خانم، نظر شما براي خودتون محترمه، ولي چون شما از جريان خبر نداريد، ممكنه مارو به حال خودمون بذاريد.
    زيور كه غرورش جلوي بقيه جريحهدار شده بود، با لحن معترضي گفت:
    حالا درسته كه ناراحت، ولي دليل مي شه به خاطر يه دختر غريبه، اين طو با من صحبت كني، مثل اينكه منم تو اين خونه براي خودم حق و حقوقي دارم.
    جهانگير ديگه نتوانست جلوي خشمش را بگيرد و در پاسخ گفت:
    محضاطلاع شما بگم زهره براي من غريبه نبود. اگه اين اتفاق لعنتي نمي افتاد، به زوديهمسر من مي شد و به كوري چشم اون هايي كه نمي تونن ببينن، قرار بود زهره خانم خانم اين خونه بشه.
    چهره برافروخته جهانگير، نشان مي داد ديگر تحمل فضاي اطاق را ندارد بلند شد و از آنجا بيرون آمد. رديف درختان و سكوت شبانه او را در آغوش كشيد.
    حال زهره روز به روز بحراني تر مي شد. اوايل، مادرش را احمد آقا، بي اشتهايي او را به حساب افسردگي اش مي گذاشتند و اميدوار بودند به مرور همه چيز روبراه شود، ولي از وقتي به اهواز برگشته بود، چنان لاغز و رنجور شد كه ديگر حتي راه رفتن و نشستن برايش كاري دشوار به نظر مي رسيد.
    احمد آقا، به همراه زري، زهره را نزد يكي از معروف ترين پزشكان شهر بردند. دكتر شهاب به محض مشاهده ي بيمار، دستور داد هر چه زودتر او را در بيمارستان بستري كنند. دكتر، در همان معاينات اوليه، بطور خصوصي به احمد گفت:
    بيماري دختر شما، به نظر مشكوك مي رسه و من تا آزمايشات كامل هيچ نظري نمي تونم بدم.
    با شنيدن حرف هاي دكتر، احمد به حال بدي دچار شد. دهانش خشك شد و زانو انش به رعشه افتاد.
    او به خوبي ميدانست زماني كه پزشكي ازكلمه (مشكوك ) در مورد يك بيماري استفاده مي كند، حساب آن بيمار پاك است و ديگر اميدي به بهبوديش نيست. احمد حاضر نبود در اين باره چيزي به زري بگويد. چرا كه كاملاً مي فهميد، براي يك مادر، چقدر سخت و ناگوار است كه بداند دختر دلبندش، به زودي در مقابل چشمانش پرپر مي شود.
    فكر بيماري زهزه، همه جا با او بود و مانند خوره، مغزش را مي خورد. حتي كارگران ميدان هم به حال او پي برده بودند و دورادور برايش دلمي سوزاندند.
    مجتبي يكي از كارگراني بود كه سالها، زير دست آقاي خليلي فرمان برده بود، او مشغول تقسيم بانامه بود كه خطاب به يكي از راننده ها گفت:
    بنده ي خدا آقاي خليلي، اينقدر حواسش پرته كه اولش به جاي بارنامه يه مشت كاغذ باطله به من داده بود.
    راننده كه مرد چهاشانه و شكم گنده اي بود، با كنجكاوي پرسيد:
    مگه چي شده چرا حواسش پرته؟
    مجتبي گفت:
    والا خيلي مفصله، هرچيه، زير سر دختر ناتني شه. اولش... گذاشت و از خونه فرار كرد، نمي دونين احمدآقا چقدر دردسر كشيد تا پيداش كرد، آخه پاي آبرويش در بينبود. حالا هم كه پيدا شده ميگن معلوم نيست چه مرضيگرفته كه داره مي ميره. احمدآقا، هر روز مياد يك ساعتي مارارو روبراه ميكنه و ميره، خلاصه زندگيش حسابي الاخون والاخون شده.
    راننده دستي به سبيل هاي پرپشتش كشيد . گفت:
    عجيبه!
    مجتبي پرسيد:
    چي عجيبه؟
    راننده گفت:
    ميدوني آقا مجتبي، نه اينكه خداي نكرده بخوام بگم شمادروغ فرمايش مي كنيد... نه والا، ولي من اين جريانو از زبون يه نفر ديگه طوري ديگه شنيدم، اينه كه يه كم تعجب كردم.
    مجتبي پرسيد:
    يعني چي يه جور ديگه؟ اصلاً كي در اين مورد حرفي زده؟
    راننده گفت:
    هيچي بابا... ولش كن، مي دوني از قديم گفتن جلوي دريارو مي شه گرفت ولي جلوي زبون مردم رو نه. كمك راننده كه در تمام مدت به صحبت هاي آنها گوش داده بود، براي اين كه بحث به درازا نكشد، مداخله كرد و گفت:
    ـ آقا رضا، بهتره حركت كنيم، آفتاب داره حسابي مياد بالا مي ترسم ميوه ها توراه پلاسيده بشن.
    راننده گفته او را تاييد كرد و پس گرفتن بارنامه و گفتن« عزت زياد» پشت فرمان نشست وبه راه افتاد. هنور مسافت زيادي از ميدان دور نشده بودند كه شاگرد با كنجكاوي پرسيد:
    راستي آقا رضا، جريان اين آقاي خليلي از چه قراره بود؟
    راننده سر پيچ اوّل كه رسيد سمت راست پيچيد و گفت:
    والا راستش، خداعالمه كه واقعيت چيع، اما اون حرفهايي كه ما شنيديم با حرفهاياين آقا مجتبي، زمين تا آسمون فرق داره. حالا كدومش راسته؟ خدا ميدونه.
    كمك راننده گفت:
    حقيقتش آقا رضا منو خيلي كنجكاو كردي، حالا كه راه درازه و وقت زياد، پس از اولشبرام تعريف كن ببينم موضوع ازچه قراره.
    آقا رضا، آدم خوش صحبتي بود، او فرصت را غنيمت شمرد و آنچه را درباره ي آقاي خليلي شنيده بود، براي شاگردش بازگو كرد. وقتي ماجرا به پايان رسيد، گفت:
    اي كاش صحبت هاي آقا مجتبي حقيقت داشته باشه، چون به عنوان يه مرد، دوست ندارم ببينم غيرت و مردونگي اون قدر از بين رفته باشه كه كسي به دختر خودش، به چشم ناپاك نگاه كنه.


    فصل هفتم

    آفتاب در وسط آسمان، مستقيم به هناي زمين ميتابيد و دقايق نيمروزي را با گرماي خود، لطفي خاط مي بخشيد. در تمام ايام بهاري، طبيعت، زيباتر از هميشه جلوه گري مي كرد و جواني و شادابي را به رخ مي كشيد. نسيم دل انگيزي كه در ميان در ختان پرسه مي زد آمدن بهار به گوش شكوفه ها نجوا مي كرد و همراه پروانه ها دور دست ها را در پيش مي گرفت.
    نگاه چشمان به گودي نشسته ي زهره، از پنجره اي كه به محوطه ي سر سبز روبرو باز مي شد، طبيعت را مي نگريست، شايد او هم آواي نسيم را شنيده بود چون همراه با قطره ي اشكي كه از گوشه ي چشمش فرو چكيد، لبخندي محو، لبلنش را از هم گشود، آيا اين پوزخندي بود كه به بازي ندگي مي زد؟ درك اين حقيقت تلخ كه او در آغاز زندگي، به پايانش رسيده بود، مشكل تر از آن مي نمود كه تصورش را مي كرد.
    پچ پچ آرام دو پرستار، در لحظاتي كه گمان مي بردند او در خواب است، همه چيز را برايش روشن كرد.(پس او ديگر فرصت زيادي نداشت؟)
    اين سوال، مدام رنجش مي داد و مانند سوهان، روحش را مي آزورد.
    صدايي خلوت او را بر هم زد.
    ـ زهره....
    احمدآقا بود. مثل هميشه نگران به نظر مي رسيد. در اين دو هفته اكثر كاركنان بيمارستان او را شناخته بودند. زهره با صدايي كه بر اثر ضعف، آهسته ار از هميشه به گوش مي رسيد، گفت:
    اومدين عموجون؟
    احمد آقا گفت:
    زري گفت، با من كار داري.
    زهره دست نحيفش را به سمت او دراز كرد. نگاه احمد به كبودي هاي جاي فرو رفتن سوزن افتاد وبا خود گفت:
    ( در اين مدّت تمم بدنت رو سوراخ سوراخ كردن). به دنبال ايم فكر، دستش را به نرمي گرفت.
    زهره گفت:
    عموجون، مي خوام آخرين خواهشم رو با شما در ميون بذارم... ميدونم كه ديگه فرصتي باقي نمونده. كلام زهره به سختي شميده مي شد، احمد گفت:
    منظورت از اينكه فرصتي باقي نمونده چيه؟!
    زهره گفت:
    خواهش ميكنم خوتوم رو به بي اطّلاعي نزنيد... من خبر دارم كه ديگه چيزي به عمرم نمونده.
    چشمان احمد گرد شد و پيشاني اش رنگ باخت، با نگراني گفت:
    كي به تو گفته كه...
    زهره فشار ملايمي به انگشتان او وارد كرد و گفت:
    به جاي اين تعارف ها، ... قبل از مرگم كاري كنيد كه با خيال از اين دنيا برم... عمو جون مي خوام امروز تنها آرزوي منو برآورده كنيد.
    احمدگفت:
    هرچند مي دونم كه به زودي خوب مي شي و با ما برميگردي خونه، ولي هرچي بخواي، برات فراهم مي كنم، بگو چي دلت مي خواد؟
    زهره نفسي تازه كرد و گفت:
    بگذاريد اوّل اعتراف كنم كه شما، در تمام اين سالها هميشه براي من مثل يك پدر خوب و مهربان بوديد. براي همينه كه خيلي بهتون علاقه دارم... عمو، مي خوام آخرين وقتي آخرين نفس رو مي كشم، بازم شما رو مثل سابق دوست داشته باشم... پس قبل از اينكه چشمام براي هميشه بسته بشه، به من نگاه كنيد و بگيد كه تا به حال اشتباه مي كرديد... عموجان ميخوام از زبان شما بشنوم كه منو مثل


    تا ص
    201





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دختر خودتون دوست دارید و غیر از ای هیچ احساسی دیگه ای ندارید.
    لبهای احمد شروع به لرزش کرد.دستهایش نیز میلرزید حال عجیبی داشت خودش هم نمیدانست چرا اینطور با تمام وجود میلرزد.انگار این وجدانش بود که او را مواخذه میکرد.اشکهایش بی اختیار سرازیر شد از زمانی که خود را میشناخت اولین بار بود که رطوبت اشک روی گونه هایش را حس میکرد.گویا کلام زهره ندایی بود که وجدان به خواب رفته اش را بیدار کرد.
    برای زهره دیدن آن اشکها کافی بود از نگاه آن چشمان اشک آلود هر آنچه را که میخواست شنید.
    احمد دیگر تاب نشستن در کنار او را نداشت اما قبل از رفتن همه اراده اش را به کمک طلبید و با صدای گرفته ای گفت:من آدم پستی هستم...نه؟او امروز اینو ثابت کردی...میدونی حالا تنها آرزوی من چیه؟اینه که تو زنده بمنوی تا بتونم گذشته رو جبران کنم.
    صبح سحر اعظم خانم برای ادای نماز آماده میشد که ضربه ای به در اتاقش خورد و بدنبال آن صدای جهانگیر شنیده شد پرسید:خاله اعظم بیدارید؟
    اعظم خانم که از حضور بی موقع جهانگیر نگران شده بود با دلواپسی گفت:آره بیدارم جهان جون بیا تو.
    جهانگیر با چشمان قرمزی که نشان از کم خوابی او میداد داخل شد و کنار اعظم خانم پهلوی سجاده نماز نشست و با حالی پریشان گفت:خاله ببخش که بی موقع مزاحم شدم.مدت زیادیه که منتظر روشن شدن چراغ اتاقت هستم و حالا که دیدم بیدار شدی دیگه طاقت نیاوردم اومدم که مشکلم رو با شما در میون بذارم.
    اعظم خانم با دیدن ظاهر آشفته او بیشتر نگران شد و گفت:چی شده پسرم چرا اینقدر هراسونی؟
    جهانگیر با صدای گرفته ای گفت:دیشب خواب بدی دیدم اما از معنی اش سر در نمیارم میخوام تعبیرش رو از شما بپرسم.
    اعظم گفت:خیره انشالله بگو ببینم چی خواب دیدی؟
    صدای جهانگیر خفه و غمگین بود با لحنی غمبار گفت:خواب دیدم که زهره عروس شده جشن عروسی مفصلی براش به پا کرده بودند و عده زیادی مشغول رقص و پایکوبی بودند.لحظه ای که میخواستند زهره رو وارد کنند گوسفندی رو جلوش ذبح کردند در یک آن خون از شاهرگ حیون به لباس سپید زهره پاشید و از ترس فریاد کشید با فریاد او منهم از خواب پریدم و دیگه خواب به چشمم نیومد.خاله میشه بگید تعبیر این خواب عجیب چیه؟
    اعظم خانم با رنگی پریده اما با متانت گفت:انشالله که هر چی هست خیره و تعبیر بدی نداره.
    جهانگیر احساس کرد که اعظم موضوعی رو ازاو پنهان میکند از این رو با سماجت گفت:خاله جون لطفا تعبیر این خواب هر چی هست حقیقتش رو به من بگید خودتون میدونید که من حق دارم بدونم چه بلایی سر زهره اومده.
    اعظم خانم گفت:اولا همه خوابها تعبیر یک جور نداره مثلا شاید تو چوم خیلی تو فکر زهره هستی این خواب رو دیدی ولی...
    جهانگیر با بیحوصلگی گفت:خاله...خواهش میکنم برید سر اصل مطلب و حقیقت رو بگید.
    اعظم خانم اینبار با لحن ناراحتی گفت:گمون میکنم زهره مریض باشه...احتمالا حالش خیلی بده البته شاید دیدن خون تعبیر خواب رو عوض کنه و خوابت باطل شده باشه ...اما...
    جهانگیر سرش رو بلند کرد و نگاهی به دایه اش انداخت چشمان سیاه رنگ او را هاله ای اشک پوشانده بود.
    با صدای بغض کرده ای گفت:پس تعبیر عروس شند زهره یعنی اینکه او داره برای همیشه از دست میره.
    اعظم خانم با مهربانی گفت:به دلت بد راه نده پناه بر خدا انشالله که مساله مهمی نیست.
    جهانگیر گفت:اون مدت زیادیه که مریضه روزی که ناپدید شد قرار بود اونو دکتر ببرم.حتما در این مدت حالش وخیم تر شده.
    جهانگیر طوری صحبت میکرد انگار در تنهایی با خود سرگرم گفتگوست.لحظه ای بعد بخود آمد و خطاب به اعظم خانم گفت:خاله جون من باید هر چه زودتر به اهواز برم دیگه نباید دست روی دست بگذارم و صبر کنم خدا کنه فقط دیر نشده باشه.
    اعظم خانم سعی میکرد با کلام مادرانه ای او را آرام نگه دارد اما میدانست که نمیتواند او را از تصمیمش باز دارد در آن دقایق هیچ چیز نمیتوانست فکر جهانگیر را از هدفی که داشت منحرف کند.ساعتی بعد سپیده صبح دامان پر نور خود را بر همه جا کشید و تاریکی را به سپیدی نشاند.با طلوع خورشید زندگی رنگ و جلای خود را بازیافت و تحرک و تلاش جایگزین سستی و سکون شد.جهانگیر بیتاب و ارام با قدمهایی سنگین حیاط را میپیمود او تحمل فضای داخل ساختمان را نداشت از صبح که به معنای خوابش پی برده بود انگار چنگالی نامرئی قلبش را درهم میفشرد و نفس کشیدن را برایش دشوار میساخت.صدای زنگ تلفن او را به داخل عمارت کشید.صدای خانم مالک را تشخیص داد لرزش صدا خبر از حادثه ناگواری میداد بدنبال یک احوالپرسی مختصر گفت:اگه زحمتی نیست چند دقیقه تشریف بیارید اینجا مطلبی هست که باید با شما در میون بذارم.
    جهانگیر سراسیمه به سوی منزل مالک براه افتاد پس از ورود متوجه پریشان حالی صاحبخانه شد و پرسید:اتفاقی پیش آمده؟
    خانم مالک با لحن نگرانی گفت:من و شما باید همین امروز به اهواز بریم دیشب رعنا با من تماس گرفت و گفت:احمد آقا شخصا به منزل آنها رفته و خوهاش کرده بما خبر بدن هر چه زودتر خودمون رو به اهواز برسونیم ...
    ظاهرا جهانگیر نیز دست کمی از او نداشت خانم مالک با بی قراری گفت:اینطور که رعنا میگفت حال زهره خیلی وخیمه و آخرین خواهشش این بوده که من و شما رو یکبار دیگه از نزدیک ببینه.
    جهانگیر احساس میکرد که دیگر نمیتواند روی پاهایش بایستد زانوانش تاب تحمل قامتش را نداشت از این روی آرامی بر روی اولین پله جلوی ایوان نشست و سرش را که به دوار افتاده بود در میان دو دست گرفت دقایقی به همان حال گذشت ناگهان نیرویی او را از جا کند به خانم مالک گفت:نباید تاخیر کنیم تا شما حاضر بشید منم اتوموبیل رو آماده میکنم باید زودتر راه بیفتیم.
    در اولین ساعات صبح راهروی بخش خصوصی بیمارستان را حضور عده ای پر کرده بود.همه چهره ها غمگین و مضطرب بود به نظر میرسید.پرستاری که از انجا میگذشت با نزدیک شدن به قسمت پذیرش خطاب به پزشکی که سرگرم رسیدگی به پرونده ها بود گفت:امروز ملاقاتی های بیمار اتاق 12 دو برابر شدند.
    دکتر نگاهی به آنسو انداخت و گفت:اشکالی نداره بگذارید هر کس از بستگان این بیمار مایل بود به ملاقاتش بره چون...
    دکتر جمله اش را تمام نکرد اما نیازی هم نبود چون پرستار همه چیز را میدانست.
    پرستاری که از اتاق شماره 12 بیرون آمد خطاب به حاضرین گفت:میتونید الان به عیادت بیمارتون برید ولی چون حال ایشون زیاد مساعد نیست لطفا تک تک به دیدنش برید.
    جهانگیر برای دیدار زهره بیتاب شده بود نگاه خصم الودش را به احمد آقا که روبرویش قرار داشت دوخت اما با تمام اراده اش تلاش میکرد جلوی طغیان خشمش را بگیرد چرا که میدانست آنجا جای مناسبی برای تسویه حساب نیست.
    خانم مالک که متوجه حال پریشان او شده بود پیشنهاد کرد:شما زودتر به دیدن او برید میدونم که زهره مشتاق دیدار شماست.
    جهانگیر تعارف را جایز نداسنت و به آرامی داخل شد.به محض ورود چشمش به جسم نحیفی افتاد که ملافه ای تا بالای سینه اش را پوشانده بود.موهای خوشرنگ او به حالت پریشان بر روی متکای سفید رنگی پخش بود و چهره اش به طرف مقابل تمایل داشت.کیسه سرم در کنار تختش به پایه آویخته بود و مایع آن از طریق لوله باریکی به دست استخوانی زهره وارد میشد.جهانگیر در حالیکه سوزش اشک را در چشمان خود حس میکرد به ارامی به تخت او نزدیک شد و با ملایمت صدایش کرد:زهره...
    بیمار سرش را به نرمی به سوی گرداند برق شادی در چشمان به کاسه نشسته اش پدیدار شد.با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:عاقبت اومدی؟نمیدونی چقدر چشم براهت بودم...میترسیدم دیگه هیچوقت نتونم شما رو ببینم.
    جهانگیر روی تخت کنار او نشست با صدایی که حکایت از غمی جانکاه داشت گفت:چطور تونستی بیخبر منو ترک کنی؟فکر نکردی بدون تو دیوونه میشم؟قطره اشکی از گوشه چشم زهره به پایین غلتید در همان حال گفت:شاید تقدیر اینطور میخواست که من و شما...خودمون رو برای یک جدایی دائمی آماده کنیم.
    جهانگیر با نگاه پرامید گفت:حالا که تو رو دوباره پیدا کردم دیگه ازت جدا نمیشم.من و تو از این لحظه به بعد همه جا با هم هستیم هیچ میدونی قرار بود به خواستگاریت بیام؟میخواستم برای همیشه مال من باشی اما تو با رفتنت همه آرزوهای منو به باد دادی.حالا که دوباره بتو رسیدم دیگه اجازه نمیدم فرصت از دست بره فقط از تو میخوام در یک کلام بگی آیا حاضری همسر مردی بدخلق و مغرور اما مجنون و شیدا بشی؟
    لبهای بی رنگ زهره به لبخند محوی از هم باز شد و به آرامی گفت:اگه در این شرایط با من ازدواج کنی...واقعا مجنون هستی ولی ممنونم که این پیشنهاد دوست داشتنی رو مطرح کردی هر چند دیگه...دیر شده ولی خوشحالم که این پیشنهاد رو از زبون شما شنیدم.
    جهانگیر با قاطعیت گفت:اما این فقط یک پیشنهاد کافیه تو بله رو بگی همین امروز ترتیب همه کارهارو میدم و در اسرع وقت عروس قشنگم رو به منزل میبرم.
    نفس عمیقی به سختی از سینه زهره بالا آمد به دنبال آن نومیدانه گفت:افسوس که خیلی دیر شده وگرنه میتونستم در کنار شما طعم شیرین خوشبختی رو بچشم.
    جهانگیر گفت:اگه اجازه بدی بتو ثابت میکنم که هنوز دیر نشده.
    پس از این کلام از جا برخاست و با چهره ای متبسم به زهره گفت:تا چند لحظه دیگه برمیگردم.منتظرم باش.
    زمانیکه از اتاق خارج شد خطاب به حاضرین و بطور خلاصه گفت:من میخوام با زهره ازدواج کنم همین امروز از شما خواهش میکنم برای انجام اینکار منو کمک کنید.
    احمد اقا با حالت معترضی گفت:حالا چه وقت اینکار است؟زهره در حال مرگه اونوقت شما به فکر ازدواج هستید؟
    جهانگیر با تحکم گفت:شاید شما خبر ندارید که من و او شدیدا بهم علاقه مندیم این پیوند آرزوی مشترک ما بود و حالا من میخوام قبل از اینکه اونو برای همیشه از دست بدم این آرزو رو عملی کنم حتی اگه مدتش خیلی کوتاه باشه.همینکه اونو در آخرین روزهای زندگیش شاد ببینم کافیه.
    احمد با نگاهی به چشمان جهانگیر به صداقت کلامش پی برد و رضایت داد که این وصلت سر بگیرد.همه اقدامات به طرز برق آسایی انجام شد.خانم مستوفی و همسرش مادر زهره و احمد آقا خانم مالک و بهرام همینطور عاقد ودکتر معالج گرداگرد تخت زهره حضور داشتند و شاهد پیوند دائمی زهره و جهانگیر بودند.احمد آقا و اقای مستوفی به عنوان شهود عقد پای دفتر را امضا کردند.در آن میان جهانگیر سرش را به گوش زهره نزدیک کرد و گفت:این فقط یک مراسم ساده بود که رسما مالک تو بشم بعد که حالت کمی بهتر شد آنچنان مراسم با شکوهی برایت برپا میکنم که در خور عروس زیبای من باشه.
    زهره که گونه های رنگ باخته اش کمی گلگون شده بود به آرامی گفت:
    تا ص 211


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من که خیال میکنم همه ی این ها فقط یک خوابه
    هنگام بیان این کلمات، نگاهش به چهره ی غمگین و چشمان اشک آلود احمد آقا افتاد. با اشاره دست او را نزد خود فرا خواند. لحظه ای که را در کنار خود دید، سرش را به سوی او گرداند و با لحن محبت آمیزی گفت:
    عموجان، در تمام مدتی که سرپرستی منو به عهده گرتید، زحمات زیادی رو به خاطر من متحمل شدید، من اینو هرگز فراموش نمی کنم، امّا بیش از همه برای اینکه در آخرین روزهای زندگی، منو به آرزوم رسوندید، واقعاً از شما ممنونم... گرچه می دونم فرصت زیادی ندارم، ولی باز هم وجود جهانگیر در کنارم، می تونه تحمل این لحظه های سخت رو برام آسون تر کنه.
    تحت تاثیر حرف های زهره، چشمان همه حاضرین، مربوط شده بود. احمد آقا در حالی که تلاش می کرد اندوهش را پنهان نگه دارد در جواب گفت:
    من مطمئنم که تو، سال های زیادی رو در کنار آقای سالار به خوشی سپری می کنی، ولی از حالا باید قول بدی که انخاب اسم اولین فرزندتون به عهده ی من باشه.
    در اینجا با لبخندی که به سختی می زد. اضافه کرد:
    هرچی باشه حق پدربزرگی دارم.
    جهانگیر لبخند زنان گفت:
    من به نوبه ی خودم قول میدم که این رو فراموش نکنم.
    پزشک معالج زهره که در جمع حضور داشت با سیمای متبسم گفت:
    این اولین باره که در این بیمارستان مراسم ازدواجی صورت می گیره . این حادثه منو بی نهایت شاد کرد، آرزو می کنم این پیوند سالهای سال با خوشی ادامه داشته باشه.
    جهانگیر فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
    آقای دکتر، اگر اجازه بفرمایید فردا زهره رو به شیراز می برم تا معالجه ی او در اونجا ادامه داشته باشه.
    دکتر که دیگه امیدی به بهبودی بیمار نداشت، در پاسخ گفت:
    هر طور که صلاح می دونید عمل نکنید، فقط فراموش نکنید که در همه حال سُرم باید همراه بیمار باشه، ضماً در موقع حرکت کاملاً بای راحت باشه.
    جهانگیر از دکتر خواهش کرد با مسئولان بیمارستان تماس بگیرند و با درنظر کلیه ی هزینه، یک آمبولانس پرستاریورزیده را در اختیار او بگذارند.
    فردای آن روز، همه چیز برای جابجایی زهره مهیا شد. آمبولانسی که بیمار را حمل می کرد از هر نظر مجهز و پرستار کاملاً به وظایف خود آشنا بود. قبل از حرکت، جهانگیر، با یکی از پزشکان آشنا در شیراز تماس گرفت و موقعیت بیمار را برایش تشریح کرد، ضمناً از او خواست، محلی را برای بیمارش در نظر بگیرند که از هر لحاظ در آسایش باشد. احمد آقا گرچه از جابجایی زهره شدیداً نگران بود امّا چون می دانست همهی این تلاش ها برای بهبود حال اوست مخالفتی نکرد. هنگام خداحافظی، به جهانگیر سفارش کرد، هرلحظه به وجود او نیاز بود، فوراً مطلع اش کند و یادآورشد به محض رو به راه کردن کارها، به اتفاق مادر زهره، به شیراز خواهد رفت.
    زری، نمیدانست جلوی طغیان احساساتش را بگیرد، او همانطور که زهره را غرق بوسه می کرد، در این اندیشه بود ه دیگر هرگز اورا نخواهد دید. با صدائی گرته به خانم مالک گفت:
    زهره رو اول به خدا، بعد به شما می سپارم مراقبش باشید.
    عمه خانم که غم صدای او به جانش نیشتر می زد، با مهربانی گفت:
    نگران نباش زهره به اندازه ی رعنا برای من عزیزه. مطمئن باش مثل پاره ی تنم ازش نگهداری میکنم.
    آمبولانس حامل بیمار، و آقای سالار به دنبالش به حرکت در آمدند و در حالی که نگاه ناامید حضار بدرقه ی راهشان بود، به سوی شیراز رهسپار شدند.
    یک اطاق حصوصی در بهترین بیمارستان شیراز، انتظار بیمار را می کشید. به محض ورود، چند تن از پزشکان حاذق بربالین زهره حاضر شدند و بعد از بررسی پرونده، تلاش جدیدی را برای کشف نوع بیماری آغاز کردند. ساعتها طول کشید تا پزشکان از اطاق او خارج شدند. وقتی خود را با جهانگیر تنها دید، به آرامی گفت:
    بهتره بری منزل و کمی استراحت کنی، پیداست که خیلی خسته هستی.
    جهانگیر به شوخی ابروانش را درهم کشید و گفت:
    به همین زودی از دست من خسته شدی؟
    دست زهره، آران دست او را لمس کرد و گفت:
    خودت بهتر می دونی که در کنار تو بودن،... هرگز منو خسته نمی کنه، ولی دوست دارم تا لحظه ای که چشمام قدرت دیدن داره، تو رو سلامت و سر زنده ببینم... پس برو خونه و استراحت کن، ضمنتً موقع بازگشت، اون پیراهن کرم رنگت رو بپوش ه در روز مهمونی باغ، تن کرده بودی... می خوام خاطره ی اون روز رو برای خودم زنده کنم، چون بید اولین لرزش قلبم می افتم.
    جانگیر با نگاه شیطنت آمیز گفت:
    پس مشخص شد من زودتر به دام تو افتادم، چون درست در اولین برخورد، وقتی یواشکی سرگرم سرک کشیدن بودی شیفته ی تو شدم.
    صحبت های جهانگیر در باب روزهای اول آشنایی و این که چه طور تلاش می کرد که توجه زهره را به خود جلب کند گل انداخته بود، در آن میان پرستاری برای انجام آزمایشات اولیّه وارد شد.
    عاقبت اصرار زهره، جهانگیر را وادار کرد که برای ساعتی او را ترک کند. امّا خانم مالک او را تنها نگذاشت. زهره از خلوتی که پیش آمده استفاده کرد و از او پرسید:
    عمه جون، چرا جهانگیراین قدر لاغر شده...؟ در این مدت کوتاه خیلی از بین رفته.
    خانم مالک گفت:
    هرکس دیگه ای جای اون بود، با این همه نامرداها تا بحال دوام نمی آورد. بعد از رفتن تو، جهانگیر خیلی زجر کشید. اعظم می گفت، پاک از خورد وخوراک افتاده و با هیچ کس حرف نمی زنه. حالا می فهمم که اون از نظر عاطفی درست شبیه پدرشه.
    چشمان زهره پر از اشک شد و با خود گفت، (پس بعد از این می خواد چی کار کنه؟) پس از این فکر، با لحن بغض کرده ای گفت:
    ـ عمه جون شما باید مواظب باشید که بعد از من، جهانگیر زیاد رنج نکشد... ازطرف من بهش سفارش کنید، اگه بخواد با رفتن من ناآرومی کنه، روح من هیچ وقت روی آسایش رو نمی بینه.
    بغض خانم مالک ترکید و همراه با گریه گفت:
    دیگه این حرفو نزن، من سلامت تو رو از ( شاه چراغ) خواستم و مطمئنم خوب می شی.
    جهانگیر با خروج از بیمارستان، نفس عمیقی از سینه کشید، گویا به این طریق می خواست باز غمی را که برقلبش سنگینی می کرد سبک تر کند.
    به یادآوردن چهره ی زیبای زهره، که حالا با هاله ی کبودی به دور چشم ها گونه های استخوان نشسته و نگاه بی فروغ نشانگر رفتن به استقبال عفریت مرگ بود،نفس را در سینه اش حبس می کردو قلبش را به درد مي آورد. باورش نمي شد كه آن همه طراوت در طول چند هفته ، اين طور از ميان برود. آيا اين همان زهره ي درلربا و معصوم او بود كه اكنون برروي تخت بيمارستان، لحظه هاي آخر روزهاي زندگي را مي گذراند؟ آيا اين سرنوشت شوم از پيش برايش رقم خورده بود كه هر بار به كسي دل مي بست، اين طور ناگهاني او را از دست مي داد؟
    اين چه رازي بود كه زهره و شمسي هر دو به يك درد مبتلا شده بودند؟ جهانگير هر چه از هود مي پرسيد، جوابي براي اين سوال نداشت، فكرش به قدري پريشان بود كه نميتوانست دليلي براي اين ارتباط پيدا كند.
    اعظم خانم، دلواپس و نگران منتظر آقاي سالار بود، به محض ورود اتومبيلش با شتاب به سوي او رفت و احوال زهره را پرسيد. جهانگير با چهره لي افسرده گفت:
    حالش هيچ خوب نيست و حتي مشكل مي تونه صحبت كنه. فعلاً او رو در بيمارستان بستري كردند، دكتر حكيمي، قول داده كه همه ي تلاشش رو به كار بگيره، بعد از معاينه ي زهره، اعتراف كرد كه در شرايط خيلي بدي بسر مي بره. دكتر معتقد بود كه زهره با همه ي كم بنيه گي، در مقابل اين بيماري خوب دوام آورده، در غير اين صورت تا به حال از بين رفته بود. فعلاً خانم مالك پيشش مونده، منم بعد از تعويض لباس دوباره به بيمارستان برميگردم، لم نمي ياد يك لحظه تنهاش بگذارم.
    اعظم خانم گفت:
    هرچي خدا بخواد همون مي شه، توكلّت فقط به همون يكتا باشه. راستي جهان، اينجا هم يه اتفاقي افتاده كه بايد بهت بگم.
    نگاه خسته جهانگير به سوي او برگشت:
    چه اتفاقي؟!
    اعظم گفت:
    ديروز زيور وسايلش رو جمع كرد و از اينجا رفت. گفت مي خواد بعد از اين مستقل زندگي كنه. منم حرفي نزدم.
    جهانگير با بي تفاوتي گفت:
    خوب كرديد خاله جون، همون بهتر كه اون براي خودش تنها زندگي كنه، ديگه حوصله تحمل رفتار عجيب و غريبش را نداشتم. بعد بلند شد و سمت حمام رفت تا خستگي راه را يك دوش آب گرم از تن بگيرد، دلش مي خواست به چشم زره همان جهانگير سابق باشد.
    زماني كه آماده ي بازگشت مي شد، اعظم خانم پرسيد:
    شام نمي خوري؟
    جهانگير گفت:
    فعلاً اشتها ندارم امّا بايد براي زينت خانم چيزي همراه ببرم . راستي خاله جون فراموشكردم خبر مهمي رو بهتون بگم.
    نگاه كنجكاو اعظم، به او دوخته شد. جهانگير ادامه داد:
    من و زهره، با هم ازدواج كرديم. البته مي بخشيد كه در غيبت شما اين كار رو انجام داديم، شرايط جوري بود كه...
    اعظم با لبخند كلام او را قطع كرد و گفت:
    شكر خوا كه بالاخره شما دوتا به هم رسيدين، دلم گواهي مي ده كه اين ازدواج عاقبت خوبي داره... به اميد خدا. وقتي اتومبيل را به سمت بيمارستان مي راند. شب روي شهر نشسته بود. امّا شب هاي شيراز ديگر براي او دوست داشتني نبود. گويي همه چراغ ها براي او خاموش بود. وقتي سلام دربان بيمارستان را پاسخ داد بي اختيار پهنه صورتش را از اشك پوشانده بود.
    به دنبال ضربه اي در اطاق باز شد و جهانگير با دسته گل زيبايي داخل شد. چشمان بي حال زهره با ديدن او، جلاي خاصي گرفت. وجود جهانگير، تاثير رواني عجيبي بر او داشت. خانم مالك، برروي مبلي در گوشه ي اطاق خواب رفته بود.
    جهانگير نگاه شيطنت آميزي به سوي زهره انداخت و انگشتش را به علامت سكوت به دهان نزديك شد. لبخند كم جاني، قيافه ي زهره را شاداب نشان داد. جهانگير گل ها را در كنارش گذاشت و به آرامي گفت:
    تقديم به همسر خوبم كه در همه حال زيباست.
    انگشتان ظريف زهره، بر روي گل ها به حركت در آمد و به نرمي آنها را لمس كرد. در همان حال بوسه ي گرم جهانگير برپيشاني اش نشست.
    زهره به حالت معترضي گفت:
    چرا اين قدر زود برگشتي، نگفتم استراحت كن؟
    جهانگير با لحن با مزه اي جواب كن؟
    جهانگير با لحن بامزه اي جواب داد:
    شما خيلي سخت مي گيريد خانم سالار، آخه كجاي دنيا دسمه كه درست در اولين شب وصل، ررو از عروسش جدا كنن؟
    زهره كه نگاهش را به گل ها دوخته بود پرسيد:
    از اعظم خانم چه خبر، حالش خوبه؟
    جهانگير مي دانست كه او از عمد، مسير صحبت را عوض كرده پاسخ داد:
    حالش خوبه، اتفاقاً مي خواست با من بياد، امّا ازش خواستم منزل بمونه، گفتم شايد كسي از اهواز تماس بگيره.
    زهره پرسيد:
    شام خوردي؟
    جهانگير گل ها را برداشت و درون ظرف آبي جا داد و گفت:
    بهتره تو دلواپس اين مسايل نباشي، هر موقع احساس گرسنگي كردم مطمئن باش غدا مي خوردم.
    زهره سرش را آهسته به سوي او برگرداند:
    جهان...
    نگاه جهانگير از همان جا كه ايستاده بود به سمت او برگشت:
    جانم.
    زهره غمگين به نظر مي رسيد، گفت:
    بيا اينجا كنارم ... بنشين .... مي خوام باهات صحبت كنم.
    جهانگير گل ها رو به حال خودش رها كردو كنار او نشست. دستش را آرام ميان پنجه هاي خود فشرئ و پرسيد:
    چيه عزيزم، چي مي خواي بگي؟
    زهره نگاهش را از او دزديد، امّا نتوانست زيرش اشك را پنهان كند. صدايش ضعيف تر از هميشه شنيده شد.
    ـ مي خوام در مورد... اتفتي ك قراره در آينده ي نزديكي پيش بياد... صحبت كنم.
    جهانگير احساس كرد، قلبش در سينه فشرده مي شود،او مي دانست زهره از چه چيز حرف مي زند.
    به آرامي گفت:
    حيف نيست لحظه هاي قشنگمون رو با حرف هاي بي مورد خراب كنيم؟
    زهره گفت:
    ولي تو بايد از حالا...اين واقعيت رو قبول كني و به من قول


    تا ص 221


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بدی...در آینده زندگی خوبی رو برای خودت بسازی.
    جهانگیر گفت:من نمیخوام در مورد آینده هیچ قولی بدم چون هیچ چیز قابل پیش بینی نیست پس چرا باید حالا حرفشو بزنیم؟قطره اشکی که از گوشه چشمش فرو افتاد بر روی دست زهره نشست.گرچه برای زهره انجام هر حرکتی مشکل بود اما باقی مانده قدرتش را به کمک طلبید و دست جهانگیر را به لبهای خود نزدیک کرد و همراه با بوسه پر مهری گفت:قول بده که روح منو عذاب نمیدی.
    صدای خانم مالک جهانگیر را از ان وضعیت عذاب آور نجات داد وقتی به آن دو نزدیک شد نگاهش به چهره اشک الودشان افتاد و دانست که دقایق سختی را گذرانده اند.
    شب از نیمه گذشته بود که به اصرار زهره خانم مالک و جهانگیر او را برای چند ساعتی تنها گذاشتند.قرار بر این بود که آنها به نوبت از بیمار پرستاری کنند.
    صبح وقتی جهانگیر با دسته گل تازه ای از راه رسید در اتاق زهره را نیمه باز دید.از قبل خود را آماده کرده بود که برخوردی دلچسب با زهره داشته باشد اما با مشاهده دو پرستار و چادر اکسیژنی که اطراف زهره را پوشانده بود زانوهایش سست شد در یک آن لبخندش محو گشت و با نگرانی پرسید:چی شده؟!
    پرستار متوجه حضور شد و با حرکت دست اشاره کرد که ساکت باشد.لحظه ای بعد به آرامی برایش توضیح داد که بدن بیمار دچار کمبود اکسیژن شده به ناچار باید از این وسیله برای تنفس راحت او استفاده کنند.
    جهانگیر متوجه چشمان بسته زهره شد و با ناراحتی پرسید:الان حالش چطوره؟چرا هیچ حرکتی نمیکنه؟
    پرستار گفت:نگران نباشید فعلا خطر برطرف شده متاسفانه نرسیدن هوا باعث یک شوک خفیف در قلب بیمار شد و در حال حاضر دچار ضعف شدید یا همون حالت نیمه بیهوشی هستند.
    جهانگیر گفت:میتونم دکتر حکیمی رو ببینم؟
    پرستار گفت:بهتره به پذیرش مراجعه کنید اونجا بهتون میگن که دکتر کجاست.
    دکتر حکیمی با قامتی کشیده و موهای جوگندمی مردی متین و باوقار بنظر میرسید جهانگیر که دقایقی را در انتظار رسیدن او گذرانده بود به محض دیدنش به استقبال رفت بدنبال احوالپرسی مختصری که بین آنها رد و بدل شد گفت:دکتر میخواستم در مورد همسرم با شما صحبت کنم.
    حکیمی گفت:حتما میخوای بپرسی چرا دچار شوک شده؟ببین سالارجان من قبلا هم بتو گفته بودم که همسرت در شرایط بدی به سر میبره حقیقتش ما منتظر این شوک بودیم چون تعداد گلبوهای قرمز خونش داره به سرعت پایین میاد.ما امروز دوباره بهش مقداری خون تزریق کردیم باید ببینیم بدنش دوباره چه عکس العملی نشون میده.
    جهانگیر گفت:دکتر اگر صلاح میدونید زهره رو به خارج از کشور ببریم.اینطور که پیداست در این بیمارستان هم نمیتونن به علت بیماری اون پی ببرند.پس بهتر نیست تا دیر نشده برای بردن زهره اقدام کنم.
    دکتر گفت:فکر نمیکردم مرد عجولی باشی تو تازه دیروز غروب بیمار رو به این بیمارستان آوردی انتظار داری در عرض یک شب ما معجزه کنیم؟
    جهانگیر گفت:نه دکتر انتظار معجزه ندارم اما به این ترتیب میترسم دیر بشه و نتونم به موقع نجاتش بدم.
    دکتر حکیمی گفت:لازمه که من یک نکته رو برای تو روشن کنم قبل از هر چیز باید بدونی که پزشکهای کشور ما از نظر دانش هیچ کم و کسری نسبت به دکترهای خارجی ندارن البته کتمان نمیکنم که ما از نظر دستگاههای پیشرفته نسبت به اونها عقب تر هستیم ولی این دلیل نمیشه که نتونیم کارمون رو به نحو مطلوب انجام بدیم.ولی با همه اینها من در تمام سالهایی که مشغول رسیدگی به حال بیماران هستم به یک نکته بخوبی پی بردم و اون اینه که در کنار پیشرفته ترین دستگاهها و خبره ترین پزشکها یک چیز واقعا لازمه و اون ایمان بخدا و شفا از طرف اوست.حالا دیگه خود دانی اگر واقعا مایل هستی میتونم ترتیبی بدم که بیمارت رو برای انتقال حاضر کنن.اما در شرایط فعلی اگر جای شما بودم اینکار رو نمیکردم.
    جهانگیر با حالت درمانده ای گفت:دکتر من به حرفهایی که زدید ایمان دارم برای همین از فکر سفر منصرف شدم حالا فقط امیدم اول بخدا و بعد به شماست هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدید.
    دکتر حکیمی همراه با ضربه دوستانه ای بر بازوی او گفت:ما همه تلاشمون رو میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد.
    زمان برای جهانگیر سنگین و نفس گیر طی میشد اکنون یک هفته از انتقال زهره به شیراز میگذشت و حال او به مراتب بدتر از قبل شده بود.حالا او دیگر جهانگیر و دیگران را بخوبی تشخیص نمیداد اکثر ساعات روز در اغما بسر میبرد.روزها بود که جهانگیر در کنار تختش به حالت مات زده نشسته و به چهره بی رنگ او چشم دوخته بود.بغضی سخت گلویش را میفشرد و مدام عذابش میداد.امروز حتی برای لحظه ای پلکهای زهره از هم باز نشد و جز نفسهای آرام او کوچکترین علائم حیات در او دیده نمیشد.آیا او همه تلاشش را برای بهبود حال زهره نکرده بود؟آیا نباید او را به خارج از کشور منتقل میکرد؟آیا ممکن نبود در کشور دیگری به بیماری زهره پی ببرند؟ایا در آن صورت زهره زنده میماند؟...آیا...آیا...
    با کف دستهایش شقیقه های خود را فشرد تا این افکار را از مغز خود دور کند.سنگینی دستی بر شانه اش نگاه او را به عقب کشاند.این دکتر حکیمی بود که او را تماشا میکرد.آهسته گفت:چند دقیقه بیا بیرون باهات کار دارم.
    قیافه گرفته دکتر فشار سینه اش را سنگین تر کرد.لحظه ای که وارد راهرو شدند دکتر بنحوی سر صحبت را باز کد و پس از زمینه چینی مختصری گفت:چند روز پیش از من خواستی که بیمارت رو به کشور دیگه ای منتقل کنی اما من مخالفت کردم اگر امروز هم از من بپرسی میگم اینکار بی فایده ست ولی با همه اینها اگر باز هم مایل هستی هر کار که دلت میخواد انجام بده چون...ما همه تلاشمون رو کردیم ولی نتیجه ای نگرفتیم.
    جهانگیر با صدای لرزانی گفت:منظورتون اینه که...
    او نتوانست جمله اش را به پایان ببرد دکتر گفت:منظورم اینه که ما دیگه هیچ امیدی به نجات همسرت نداریم...متاسفم دکتر باز شروع به صحبت کرد شاید میخواست با کلمات تسکین بخش او را آرام نگه دارد اما جهانگیر دیگر صدای او را نمیشنید.درونش آشوب عجیبی به پا شده بود تاب ایستادن در انجا را نداشت انگار قلبش میخواست از سینه اش بیرون بزند.براه افتاد راهروهای بیمارستان را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت قدمهایش لحظه به لحظه شتاب بیشتری میگرفتند میخواست از آن محیط بیرون برود دیگر تاب تحمل بوی ضد عفونی که در فضا به مشام میرسید را نداشت نمیخواست چشمش به اونیفورم هیچ پرستاری بیفتد از مشاهده تخت ها بیزار بود و از هر چه بوی مرگ میداد.
    هنگامیکه توی اتوموبیل نشست آن را به سرعت به حرکت در آورد اما نمیدانست به کجا میرود.ضمیر ناخودآگاهش او را به سویی میکشاند.باید بدنبال مرهمی میگشت تا قلب زخم دیده اش را التیام دهد.باید سنگ صبوری میافت تا از دردهای درونش با او بگوید.ناامید از همه جا در گوشه ای توقف کرد.در همان حال طنین بانگ الله اکبر همچون نوری بود که دنیای درونش را روشن کرد.اذان مغرب بندگان صالح را بسوی درگاه معبود میکشاند تا سر به سجده خاکش گذارند و دلها را به نور ایمانش جلا دهند.
    در آن میان گنبد طلایی رنگ شاه چراغ نگاهش را نوازش کرد.سرش را بر پشتی صندلی گذاشت و آه از نهادش بر آمد:
    پروردگارا بنده ناسپاست را ببخش.با وجود رحمت بی دریغ تو چطور توانستم تا این حد ناامید باشم.تویی که شفای دل دردمندانی تویی که روشنی بخش قلبهای تیره ای تویی که نوای بینوایانی.پلکهای جهانگیر از اشک خیس بود.گویی قطرات اشک غبار غم را از دل او پاک کرد و ندایی درونی او را بسوی حضرت فراخواند با قدمهای شتاب آلود به آن سو شتافت عده ای زوار در حال نماز بودند.جهانگیر مستقیم به سوی ضریح رفت و پنجه هایش را در حصار مشبک آن فرو کرد.به نیازی بدانجا آمده بود پس حاجتش را خالصانه با حضرت در میان گذاشت.
    زمانیکه دوباره پشت فرمان قرار گرفت احساس سبکی میکرد.انگار بار سنگینی را از روی سینه اش برداشته بودند.به قصد رفتن به منزل به پیش راند.باید با اهواز تماس میگرفت و آقای خلیلی و مادر زهره را در جریان حوادث میگذاشت.با ورود او منزل اعظم خانم طبق معمول به پیشوازش آمد.او میدانست که زهره لحظات بحرانی ای را میگذراند از این رو جرات نداشت از حال او بپرسد.
    بعد از احوالپرسی با تردید پرسید:چه خبر؟
    صدای جهانگیر خفه به گوش رسید:دکتر امروز آخرین حرفش رو زد و گفت دیگه هیچ امیدی نداره.
    قلب اعظم لرزید جهانگیر یکراست سراغ تلفن رفت اعظم پرسید:حالا میخوای چیکار کنی؟
    جهانگیر گفت:باید با خانواده اش تماس بگیرم حتما میخوان در آخرین لحظه ها بالای سرش باشن.
    جهانگیر سرگرم گرفتن شماره بود که نگاه اعظم به پاکت نامه روی میز افتاد.
    -راستی جهان...
    جهانگیر کمی عصبی بنظر میرسید گویا خط آزاد نمیکرد.گوشی را با غیظ سرجایش گذاشت و بسوی اعظم خانم نگاه کرد.اعظم گفت:این نامه رو امروز یکی از کارکنان بیمارستان نمازی آورد میگفت به اقای سالار بگید موضوع خیلی مهمه.
    جهانگیر با کنجکاوی نامه را از دست او گرفت و نگاهی به دست خط روی آن انداخت آدرس به صورت دقیق نوشته شده بود اما دست خط بنظر آشنا نمیرسید.بر روی مبلی کنار تلفن نشست و با خستگی گفت:خاله جون بی زحمت یه فنجون چای برای من بیارید سرم داره از درد میترکه.
    در پاکت را از هم گشود و شروع به خواندن نامه کرد.
    درون اشپزخانه اعظم سرگرم ریختن چای بود اما لرزش دستش مانع از اینکار میشد تراوش اشک هم نگاهش را تار کرده بود با گوشه روسری اش چشمها را پاک کرد و دو دستی قوری را محکم گرفت.
    وقتی سینی محتوی فنجان چای را به اتاق میبرد در این فکر بود که جهانگیر با این شکست دوباره چه خواهد کرد؟از دست رفتن زهره دیگر قابل تحمل نبود
    درگیر این افکار وارد اتاق شد در همان زمان جهانگیر با شتاب از کنارش گذشت اعظم از رفتار او حیران مانده بود.
    -جهان کجا داری میری؟
    -خاله باید زودتر برم فعلا نمیتونم توضیح بدم.
    اعظم خانم ناخود آگاه بدنبال او کشیده شد و گفت:لااقل بگو کجا میری؟
    جهانگیر همانطور که دوان دوان طول حیاط را میپیمود با صدای رسایی گفت:میرم بیمارستان خاله جون دعا کنید به موقع برسم.
    در این ساعت از شب محیط بیمارستان ساکت تر از مواقع دیگر به نظر میرسید.جهانگیر به محض وورد یکراست به سراغ پذیرش رفت و سراغ دکتر حکیمی رو گرفت.پرستار توضیح داد که ساعت کار دکتر به پایان رسیده و احتمالا بیمارستان را ترک کرده است.جهانگیر با اعصابی تحریک شده گفت:خانم پرستار من باید همین الان دکتر رو ببینم موضوع مرگ و زندگی در بینه.
    پرستار مشغول بررسی یکی از پرونده ها بود ناگهان دستی بر روی شانه جهانگیر قرار گرفت و صدایی گفت:چی شده سالار جان چرا اینقدر عصبانی هستی؟
    جهانگیر برگشت و با دیدن دکتر حکیمی چهره اش از هم باز شد:دکتر موضوع مهمی پیش آمده که باید با شما در میون بزارم.
    بدنبال آن با عجله نامه را از جیبش بیرون کشید و مقابل دکتر گرفت و گفت:بهتره اینو بخونید تا بدونید منظورم چیه.
    دکتر پس از مطالعه آن دست نویس با حیرت نگاهی به او انداخت و پرسید:ممکنه این مطلب حقیقت داشته باشه؟
    جهانگیر گفت:

    تا 231


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اگر حقيقت نداشت،چرا بايد اين نامه به دست من برسه؟ از اين گذشته، همسر قبلي من هم در ست از همين مرض از بين رفت.
    دكتر از حالت بُهت خارج شد و در حالي كه نوشته را به جهانگير پس ميداد، گفت:
    در اين صورفوراً بايد اقدام كنيم، شما بهتره هر چه زودنر، اون داروي گياهي نوشته شده رو پيدا كنيد و به اينجا بياريد، منم همراه تيم پزشكي، تلاش مي كنيم تمام خون بدن زهره رو عوض كنيم... پرستار فوراً پيچ كنيد. كه دكتر نجات و دكتر بازبار، در اطاق شماره هشت حاضر باشد، ضمناً، دو نفر از پرستاران خبره را هم به اونجا بفرستيد. من مي رم آماده بشم.
    زهره، در حالت اغما نفهميد كه پزشكان، چه تلاش وسعس را براي بهبود حال او آغاز كردند. جهانگير نيز پس از پرس و جو الاش زياد، داوري مورد نظر را در يكي از عطاري هاي قديمي شهر پيدا كرد.
    آن شب، لحظه اي خواب به چشم او و خانم مالك نيامد. نگاه منتظر آن دو، همچنان برروي زهره، خيره مانده بود تا شايد حركت كوچكي در او ببينند. جوشانده ي داوري گياهي، از مسير لوله ي بازيكي وارد معده ي زهره مي شد و قطرات سرم، همچنان مواد غذايي بدن او را تامين مي كرد.
    عاقبت پس از ساعت ها انتظار، خستگي بر جهانگير و عمه خانم غالب شد و خواب هر دوي آنها را در ربود.
    با طلوع خورشيد، آفتاب از لابلاي پرده ي نيمه باز كركره فضاي اطاق راروشن كرد. پلك هاي سته ي زهره، به سختي از هم باز شد و نگاهش آْرام در اطراف به گردش درآمد. وجود جهانگير كه سر را كنار بستر از گذشته و به خواب رفته بود، گرمي ملايمي را در رگهايش پاشيد. نوازش آهسته ي انگشتانش، گيجي خواب را از او گرفت، وقتي چشمش به زهره افتاد، زبانش بند آمد.(آيا اين معجره حقيقت داشت؟)
    تيم پزشكي و كلبه ي پرستاراني كه از نجات زهره باخبر شدند، با خوشحالي به هم تبريك مي گفتند. جهانگير، جعبه هاي شيريني را بين بخش هاي مختلف تقسيم كرد و خدممه ي بيمارستان را با دادن مژگاني، در شادي خود شريك نمود.
    خبر سلامتي زهره،تلفني به اطلاع اهوازيها رسيد، احمد آقا در حالي كه سر از ا نمي شناخت، قرار گذاشت كه به اتفاق زري و بچه ها به سوي شيراز حركت كند.
    دكتر حكيمي با چهره اي بشاش و سرحال، دستي برشانه ي جهانگير زد و گفت:
    حالا ديدي كه دست خدا، بالاترين دست هاس همان طور كه مي بيني، همسرت داره به مرور سلامتش رو به دست مياره. البته به خاطر صدمه ي شديدي كه به اون وارد شده، دوران نقاهت و بيهودي طولانيع و تو بايد كمي صبر داشته باشي و فقط به طور كامل و به نحوه مطلوب ا زهره پرستاري كني.
    جهانگير كه از شوق مي لرزيد، پرسيد:
    دكتر جان، اگه قول بدم پرستار خوبي باشم، اجازه مي ديد، زهره رو با خودم به منزل ببرم؟
    دكتر گفت:
    چرا كه نه، اتفاقاً فكر مي كنم محيط مزل قشنگ شما، خيلي بهتر از محيط بيمارستان باشه، البته يكي دو روز بايد صبر كني بعد اونو جابجا كنيم.
    روزي كه زهره را به منزل مي برند، همه چيز براي پذيرايي از او، مهيا بود. گوسفندي جلوي پايش ذبح كردند و منقل اسپند را برايش به گردش درآوردند.
    او همان طور كه به بازوي جهانگير، تكيه داده بود با پاهاي لرزان وارد حياط شد عده اي از اقوام در محوطه ي حياط ايستاده بودند و به مناسب بازگشت زهره، هل هله مي كردند. در آن بين چهره ي احمد آقا و همسرش زري، اشك آلود به نظر مي رسيد، اشكي كه از شوق ديدار دوباره ي زهره، بي اراده فرو مي چكيد.
    در اواسط فصل بهار، عطر گل هاي بهاري، فضاي حياط را معطر مرده بود. زهره با نگاهي به تپه ي زيبايي كه پوشيده از گل هاي رنگارنگ بود، به وجد آمد و در حالي كه دست جهانگير را مي فرست، با نفس عميقي سينه اش را از هواي دل انگيز بهار پر كرد. جهانگير با نگاهي سرشار از عشق، بع آرامي گفت:
    به منزل خوش آمدي خانم سالار.
    زهره نيز با نگاه تشكرآميزي، لبخند زنان گفت:
    ممنونم آقاي سالار.
    آن روز منزل خان، همان حال و هواي سابق را پيدا كرده بود. جهانگير اعلام مرد بع ميمنت سلامتي زهره، و شكرگزاري به درگاه پروردگار، تا يك هفته، ظهر وشب، براي مستمندان غذاي طبخ شده بفرستند.اين خبر، شور و شوق خاصي را در بين حاضرين به وجود آورد و همه دست به كار شدند تا در اين امر خبر سهمي داشته باشند. دوران نقاهت زهره، به مرور سپري شد. پس از گذشت دو هفته، او سلامت خود را كاملاً بازيافته بود و ديگر از آن چهره ي تكيده و رخساره رنگ پريده خبري نبود. در يكي از همين روزها، زهره با سرخوشي گفت:
    به به عجب بويي!
    جهانگير كه لحظه اي از او غافل نيم شد، مشتاقانه پرسيد:
    چه بويي؟!
    زهره كه به آرامي از بسترش پايين مي آمد، گفت:
    بوي قرمه سبزي رو ميگم، هوس كردم امروز غذا رو روي ميز و كنار شما بخورم.
    جهانگير سرمست و خوشحال او را در آغوش كشيد و چند دور به گرد خود چرخاند.
    زهره كه گونه هايش كاملاً گلگون شده بود، با لبخند نمكيني گفت:
    چه عجب، خيال كردم پاك كردم فراموش كردي كه ما با هم ازدواج كرديم.
    جهانگير كه از شادي سر از پا نمي شناخت، نگاه شيطنت آميز را به چشمان او دوخت و گفت:
    فراموش نكردم بودم، فقط دنباليك فرصت مناسب مي گشتم كه اين رو به عروس زيبايم يادآوري كنم.
    زهره، از گرماي وجود او نشاط آمد و با لحن پرتمنايي گفت:
    مي شه
    منو از اين اطاق بيرون ببري؟ نمي دوني چقدر دلم مي خواد ميون درختا قدم بزنم.
    جهانگير گفت:
    اگر احساس ضعف نمي كني با كمال ميل، به شرط اين كه زياد خودت رو خسته نكني.
    تماشاي طبيعت زيبا و گرماي روحبخش خورسيد، سرخي خوش رگي را برگونه هاي زهره نمودار كرد. پس از گذشت زمان كوتاهي كه آن دو قدم زنان طول حياط را پيمودند، نگاه به قسمتي از ساختمان افتاد كه قبلاً خانم سالار در آنجا زندگي مي كرد. با نگاهي به جهانگير پرسيد:
    راستي نگفتي چرا خانم سالار از اينجا رفت.
    جهانگير احساس مي كرد بايد حقيقت را با همسرش در ميان بگذارد از اين رو گفت:
    براي اينكه روي موندن رو نداشت.
    زهره متعجب پرسيد:
    چرا؟!
    جهاگير او را بر روي يكي از سكوهاي سيماني در زير سايه ي درختي نشاند و در كنارش قرار گرفت و گفت:
    جريانش مفصل و ناراحت كننده ست، حوصله ي شنيدنش رو داري؟
    زهره گفت:
    راستش خيلي كنجكاوم كردي از اول تعريف كن ببينم موضوع از چه قرار بوده.
    جهانگير گفت:
    حقيقتش ازهمون ابتدايي كه زيور، با پدرام ازدواج كرد، هيچ وقت از او خوشم نمي آمد، ولي با همه اينها، اصلاً فكر نمي كردم كه تا اين حد زن شيطان صفتي باشه. هيچ مي دوني بيماريتو، يك نوع مسموميت شديد بود كه براثر دادن يك نوع داروي گياهي بروز كرده بود؟ نميدونم كي، ولي اين طور كه خود زيور گفته، سم رو به وسيله ي يك نوع شيريني خونگي به خورد تو داده.
    چشمان زهره از تعجب گرد شد و با حيرت گفت:
    پس اون چندباري كه از من پذيرايي كرد قصد اين كار رو داشت؟ ولي چرا؟! من كه با زيو دشمني نداشتم؟
    جهانگير گفت:
    ظاهراً او ب تو حسادت مي كرده، البته اين كار رو تنها با تو نكرده، شمسي بيچاره اوليت قرباني او بود. رنگ از روي زهره پريد و اين بار با ناباوري پرسيد:
    زيور باعث مرگ شمسي شد؟!
    جهانگير سرش را با تاسف تكان داد وگفت:
    كسي باورش نمي شه ولي خود زيور، قبل از مرگش به اين موضوع اعتراف كرده.
    زهره پرسيد:
    مرگ؟! مگه زيور مرده؟
    جهانگير گفت:
    چوب خدا بي صداست، تو فكر ميكني انسان سزاي اعمال بدش رو نمي بينه؟ اين طور كه شنيدم با زجر زيادي مرده.
    زهره پرسيد:
    ولي تو از كجا فهميدي كه اون مرده؟
    جهانگير گفت:
    چند وقت پيش نامه اي به دستم رسيد، نام و نشاني از فرستنده نامه نبود، فقط مي دونستم ه از بيمارستان نمازي فرستاده شده. ظاهراً نامه رو يك پرستار نوشته بود، اون گفته بود، چند روز قبل از فرستادن نامه، بياري رو به بيمارستان منتقل مي كنن كه در اثر تصادف، سخت صئمه ديده بود. بيمار وقتي به هوش مياد، خودش رو خانم سالار معرفي مي كنه، پرستار نوشته بود، هردو پاي بيمار كاملاً خرد شده بود و اگر زنده مي موند، تا آخر عمر، فلج مي شد. گويا زيور بعد از به هوش اومدن، وقتي به حال خودش پي مي بره، به فكر تلافي كارهاي زشت قبليش مي افته كه شايد به اين طريق از بار گناهانش كمتر كنه، براي همين از پرستار مي خواد كه اين نامه رو از طرف اون بنويسه و براي ما بفرسته.
    زهره يك لحظه به آن چه شنيده بود فكر كردو گفت:
    واقعاً عجيبه كه با وجود همهي اون آزمايش ها، پزشك ها نتونستن به وجود اين سم پي ببرن!
    جهانگير گفت:
    اتفاقاًٌ زيور در اعترافاتش به اين نكته هم اشاره كرده و گفته كه اين سم، به طرز مرموزي انسان رو از بين مي بره و هيچ اثري از خودش به جا نمي ذاره. گويا پيرمردي كه اين گياه سمي رو به او داده، راه علاج درد رو هم گفته، چون در نامه اشاره شده بود، براي نجات شخص مسموم، اول بايد تمام خون بدن رو عوض كننو بعد، از جوشانده ي گياهي كه اسمش رو نامه نوشته بود، به بيمار بدهند تا اثر گياه قبلي از بين بره.
    زهره با نگاهي به سوي او گفت:
    پيداست خدا خيلي به من رحم كرده، بيچاره شمسی، اون به اندازه ي من خوش باشي نبود.
    نگاه جهانگير نيز به سوي او برگشت و گفت:
    در حقبقت خداوند بهاو هم رحم كرد، مي دوني چرا؟ بعد از مرگش، پزشك ها نتونسته بودند به علت بيماريش پي ببرن، جسدش رو كالبد شكافي كردند و به سرطان در حال رشدي در قسمت ريه هاي او پي بردند، مطمئناً اگر شمسي زده مي موند، با بروز اين بيماري زجري بيشتري مي كشيد.
    زهره متوجه اندوه كلام او شد و گفت:
    اميدوارم تونسته باشي غم هاي گذشته رو فراموش كني.
    دست جهانگير به دور از حلقه شد و در حالي كه او را به خود نزديك مي كرد، بي آرامي گفت:
    در كنار تو، من هيچ غمي ندارم.
    صداي اعظم خانم از جلوي عمارت، آنها را متوجه خود كرد. او در كنار خانم مالك، ايستاده بود، آنها با چهره ي شادمان سرگرم تماشاي آن زوج جوان بودند، در همان حال اعظم خانم با لحن سرخوشي گفت:
    ـ اگر راز و نيازتون تمام شد بياييد كه غذا يخ كرد.


    پايان



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/