ای کاش شما هم دیشب در جمع شرکت داشتید در اون صورت میدید که اون بیچاره چنان پایبند شده بود که راه هم بزور میرفت چه برسد به فرار.
جهانگیر با لحن تمسخر گفت:مثل اینکه خصلت بد من به شما هم سرایت کرده؟
زهره چون منظورش را خوب درک کرده بود در پاسخ گفت:هر چه از دوست رسد نیکوست حتی اگه غرور کاذب باشه.
جهانگیر گفت:خوب شد معنای دوستی رو هم فهمیدیم.
بدنبال این جمله نگاه افسرده اش به سمت او برگشت و گفت:شما آنقدر برای این دوستی ارزش قائل نبودید که حتی زحمت یک مشورت کوچک رو به خودتون بدید پس چطور ادعا میکنید که دوست هستید؟
زهره که میدید ناخواسته مایه دلگیری جهانگیر را فراهم کرده است از در ملایمت در آمد و با تبسمی کم رنگ گفت:من برای رابطه دوستانه ای که با شما دارم ارزش زیادی قائلم و اگه موضوع مهمی پیش می آمد و نیازی به تصمیم گیری بود حتما قبلا با شما مشورت میکردم ولی تابحال که موردی برای این کار پیش نیومده بود.
آقای سالار که سعی داشت اتوموبلیش را مابین دو اتوموبیل دیگر پارک کند به سوی او متمایل شد و گفت:که اینطور...پس بنظر شما ازدواج مساله مهمی نیست؟
زهره گفت:چرا...اتفاقا خیلی مهمه.
جهانگیر که لحن گفتارش خبر از ازردگی او میداد پرسید:پس چطور بعنوان یک دوست دراینباره هیچ صحبتی با من نکردید؟
زهره با شیطنت در جواب گفت:برای اینکه من تصمیمم رو از قبل گرفته بودم و دیگه نیاز به نظر خواهی نبود.
صراحت کلام او جهانگیر را برافروخته تر کرد با اخمهای گره خورده گفت:اینجا آرامگاه حافظه بهتره پیاده شیم.
بنای آرامگاه با نمای دلنشین و چشمگیر نگاه شیفته علاقه مندان را بخود جذب میکرد.آنروز در میان دوستداران شعر و هنر که برای دیدار از حافظیه به آنجا آمده بودند پیرمردی با ریشی سپید و کشکولی بر دوش و لباسی که خاص درویشان بود اشعاری زیبا از حافظ را با صدای خوش اهنگی میخواند.
زهره و جهانگیر در کنار مقبره حافظ غافل از هیاهوی اطراف هر یک در افکار خود فرو رفته بودند و کلامی بر لب نمی آوردند.درویش لحظه به لحظه به آنها نزدیکتر میشد و همچنان میخواند کلامش تلنگری بود بر قلبهای آن دو...
روز و شب خوابم نمی اید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم بمقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در شب هجران را پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
صدای خوش طنین درویش زهره را از عالم خود بیرون کشید لحظه ای سر بلند کرد تا با نگاه او را دنبال کند در آن میان متوجه سنگینی نگاه غم زده جهانگیر شد در یک آن قلبش از تاثیر اندوهی که در چشمان او دید به درد آمد.
دیدار از حافظیه و بدنبال آن آرامگاه سعدی در آن هوای روحبخش که درختان را زودتر از موعد شکوفه نشانده بود همچون رویای خوشی بود که به سرعت گذشت.گرچه سکوت سنگین جهانگیر او را کمی آزرده کرده بود اما نگاههای زیر چشمی و رفتار مهر آمیزش جبران آن را میکرد.زمانی که به جلوی منزل مالک رسیدند زهره در حال پیاده شدن با تبسم شیطنت آمیزی گفت:بخاطر گردش امروز واقعا ممنونم ضمنا محض اطلاع شما میگم که جواب من به خواستگاری دیشب منفی بود و چون به هیچ وجه قصد نداشتم از تصمیمم برگردم بهمین خاطر با شما مشورت نکردم
بدنبال این کلام با یک حرکت اتوموبیل را دور زد و دور شد و جهانگیر رادر بهت و حیرت و چشمانی که از تعجب گرد شده بود تنها گذاشت.
بعد از فشردن زنگ در چون مطمئن شد کسی در منزل نیست با کلیدی که همراه داشت در را گشود و به درون رفت.هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.هنگامی که گوشی را برداشت صدای بم و گرفته جهانگیر را شنید.
-تو لجبازترین یکدنده ترین و بدجنس ترین دختری هستی که تابحال دیدم با همه اینها در تمام عمرم به هیچکسی تا این اندازه وابسته نشدم.
مکالمه قطع شد اما گوشی همچنان در دست زهره باقی مانده بود و لبخند نمکینی چهره اش را شاداب تر از همیشه نشان میداد.این اولین بار بود که جهانگیر او را اینهمه صمیمی خطاب میکرد.
فصل6
ساعتی از ظهر گذشته بود زهره همچنان خیاطی میکرد خانم مالک با مهربانی گفت:موقع ناهار شده نمیخوای کار رو تعطیل کنی؟
زهره گفت:عمه جون شما غذاتون رو بخورید من فعلا گرسنه نیستم.
عمه گفت:باور نمیکنم گرسنه نباشی از صبح تابحال که چیزی نخوردی.
زهره گفت:چرا...خوردم.امروز خانم سالار تلفنی از من دعوت کرد که به منزلشون برم قراره برای اتاق خوابش پرده جدید بخره از من خواست در مورد مقدار پارچه نظر بدم ضمنا خواهش کرد مدل دوخت رو هم خودم انتخاب کنم.جالب اینجا بود که رفتار امروزش با همیشه فرق داشت.اگر بدونید چقدر از من پذیرایی کرد راستش برایم یک نوع شیرینی خانگی آورد که خیلی خوشمزه بود به اصرار زیور خانم چند تا از اونها رو خوردم و حالا اصلا اشتها ندارم.شما منتظر من نباشید غذاتون رو بخورید.
زهره این روزها خوشحال بود که باب دوستی را با خانم سالار گشوده است.او خودش هم نفهمید این دوستی از کجا آغاز شد اما اینطور که میدید این صمیمیت خیلی سریع ایجاد شد.
روزهای بعد زیور خانم هر بار به بهانه ای او را دعوت میکرد و در این دیدارها به گرمی از او پذیرایی میکرد.البته این دعوتها بیشتر در اوقاتی صورت میگرفت که آقای سالار و اعظم خانم در منزل نبودند.
خانم مالک شاهد این روابط بود یکبار در حین گفتگو به زهره گفت:تو با رفتار خوبی که داری همه رو رام خودت کردی.
زهره لبخند زنان پرسید:چطور مگه؟
عمه خانم گفت:این زیور از آنهایی بود که هیچکس رو تحویل نمیگرفت و جز خودش چشم دیدن کسی رو نداشت اما این روزها میبینم با تو خیلی صمیمی شده.
زهره گفت:راستش خود منهم از اینهمه محبت او تعجب میکنم اوایل به نحوی رفتار میکرد مثل اینکه میخواست سر به تن من نباشه اما حالا رفتارش کاملا تغییر کرده ولی با همه این حرفها خوشحالم که با او صمیمی شدم.
در یکی از آخرین روزهای اسفند ماه آسمان شهر را لایه ای ابر پوشانده بود.نسیم سردی که میوزید فضای معتدل درون اتوموبیل را دلچسب و آرامبخش نشان میداد.جهانگیر خیابانها را یکی پس ازدیگری پشت سر میگذاشت این همان مسیر اشنای همیشگی بود.او و زهره هر روز دوبار این راه را طی میکردند اما امروز زهره خاموش تر از همیشه بنظر میرسید.
جهانگیر با نگاهی به سویش پرسید:چرا ساکتی؟
زهره که بیحال به پشتی صندلی تکیه داده بود به ارامی گفت:خیلی خسته ام چند روزیه که احساس کسالت میکنم.
نگاه جهانگیر دوباره به چهره او افتاد.رنگت هم کاملا پریده اینها همه دلیل کار زیاده ای کاش برنامه خیاطی رو تعطیل میکردی.
زهره چشمان خسته اش را بسوی او برگرداند و گفت:گرچه خیاطی کار خسته کننده ایه اما اگه این سرگرمی نبود در این مدت از تنهایی و بی هم زبونی دیوانه میشدم.
بدنبال این جمله لبخند کمرنگی بر روی لبانش نمودار شد و گفت:راستی هیچ میدونید که امروز آخرین روزیه که مزاحم شما میشم؟
جهانگیر با تعجب پرسید:منظورت چیه؟
زهره گفت:آخه از فردا دیگه کلاس نداریم باید در منزل کتابها رو دوره کنیم و برای امتحانات حاضر بشیم.
جهانگیر گفت:آه..که اینطور پس بعد از این سعادت دیدارت کمتر نصیبم میشه.
زهره با شیطنت گفت:دلتون رو خوش نکنید چون من به هر بهانه ای مزاحم شما میشم بخصوص در مواقع اشکالات درسی.
جهانگیر با رضایت گفت:بعنوان معلم سرخانه همیشه برای خدمت حاضرم.و امیدوارم در همه درسها به اشکال بربخوری.
آغاز فصل بهار با پیدایش شکوفه ها و جوانه های سبز درختان لطف و زیبایی خاصی دارد.نسیم بهاری با عطر دل انگیز شکوفه ها و جیک جیک گنجشکان و رقص پروانه ها یادآوری آغازی دوباره است.سال نو فصل نو روزی نو که برای ما ایرانیان به یادگار از پیشینیان نوروز نام گرفته است.
سال جدید برای خانم مالک لطف و صفایی خاص داشت وجود زهره با تمام جوانی و سرخوشی اش شور و نشاط تازه ای به منزل او آورده بود.سفره هفت سین که با سلیقه و ابتکار همخانه جوانش تزئین شده بود تحسین او را برمی انگیخت با لبخندی از شادی در حین تماشای سفره گفت:خوش بحال شوهرت که همسر با سلیقه ای مثل تو نصیبش میشه.
زهره شرمگین گفت:از کجا معلوم که من قصد ازدواج داشته باشم؟
لحن عمه خانم حالت زیرکانه ای داشت.
-به وقتش ازدواج هم میکنی اگه از من بپرسی میگم بعضی ها برای پا پیش گذاشتن دارن لحظه شماری میکنن و اگه تابحال صبر کردن فقط بخاطر این بوده که درست تموم بشه وگرنه تا الان کار تمام بود.راستی بگو ببینم اگه اون شخصی که منظور منه خواستگاریت بیاد باز هم مخالفت میکنی؟
گونه های رنگ پریده زهره از شرم گلگون شد در حالیکه سرگرم بستن نواری به دور ظرف سبزی بود جواب داد:
تا ص 171
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)