زهره با حجب قشنگی که در نگاه و کلامش پیدا بود، در پاسخ گفت:
نه... فراموش نمی کنم.
هنوز دقایقی از ساعت مقرر نگذشته بود که اتومبیل آقای سالار از راه رسید.
زهره که لحظاتی را به انتظار گذرانده بود، از مشاهده ی او خشنود شد. هنگام سوار شدن، آقای سالار پرسید:
خیلی منتظر شدید؟
زهره در جواب گفت:
زیاد طول نمی کشید اما چون تا به حال در انتظار کسی نمونده بودم، برام سخت بود. جهانگیر که سر حال تر از صبح به نظر می رسید، گفت:
در عوض این براتون تجربه ای شد که بعد از این کسی رو منتظر خودتون نذارید... راستی حالتون چطوره، بهترشدید؟
زهره گفت:
خوبم... دیدید که نگرانی شما بی مورد بود.
نگاه جهانگیر به نیمرخ او اتاد و گفت:
چندان هم بی مورد نبود، چهره ی گلگون شما نشون می ده که هنوز تب دارید.
زهره بی مقدمه گفت:
فریب این سرخی رو نخورید علتش بیماری نیست.
لبخند موذیانه ی جهانگیر از دید او دور نمامد. هم زمان صدایش را شنید که پرسید:
ـ پس علتش چیه؟
زهره دانست سخن نسنجیده ای را به زبان آورده است، از این رو با عجله گفت:
نمی دونم... شاید به خاطر گرمی هوا باشه.
سپس نگاهش به سمت خیابان برگشت که مصاحبش متوجه دگرگونی او نشود. جهانگیر لبخندش را مهار کرد و با سرخوشی بر سرعت اتومبیل افزود.
با دیدن مغازه های آشنا، زهره دانست که به مقصد رسیدند ه اند. اتومبیل آرام به درون کوچه پیچیده و در یک زمان نگاه هردوی آنها، به مردی افتاد که مقابل منزل خانم مالک ایستاده بود و با او سرگرم گفتگو بود. زهره با همان اولین نگاه، رنگ چهره اش را باخت و بدون آنکه متوجه عمل خود باشد، به صورت برق آسایی به جلوی صندلی لیز خورد و همان جا به حالت چمباتمه نشست.
جهانگیر که از حرکت ناگهانی او شدیداً متعجب شده بود با لحن متحیری پرسید:
این چه کاریه؟!
زهره به علامت سکوت انگشتش را جلوی دهانش گرفت و آهسته گفت:
اون مرد نباید منو ببینه. این جمله را چنان ادا کر که جهانگیر به فراست دریافت او شدیداً از آن مرد هراس دارد، به طرزی عادی از مقابل منزل مالک گذشت و به انتهای کوچه رسید. با صدای به صدا درآوردن بوق، مرد میانسالی که سمت باغبان را در خانه ی او داشت، در پارکینگ را برایش گشود. با داخل شدن اتومبیل، عباس آقا، دوباره لنگه های در را به روی هم گذاشت و بعد از احوال پرسی با آقای سالار، رفت که دنباله ی حرس کاری گل ها را ادامه بدهد.
جهانگیر نظری به زهره انداخت وگفت:
گمون نمی کردم از کسی تا این حد واهمه داشته باشید!!
زهره با رنگی پریده و صدایی لرزان بر روی صندلی نشست و گفت:
حتماً این ترس دلیلی داره.
جهانگیر لحظه ای با ترید او را نگریست، سپس گویی خود را در این امر محق می دید، پرسید:
ـ من می تونم دلیلش رو بپرسم؟
زهره نمیدانست چه توضیحی به او بدهد. پس از مکث کوتاهی به این نتیجه رسید که چاره ای جر اعتماد به او ندارد، ناچار گفت:
در حال حاضر نمیتونم همع چیزو براتون بازگو کنم، امّا مطلب مهمی که شما باید بدونید اینه که، تحت هیچ عنوان او مرد نباید باخبربشه که من در منزل عمه، یا حتی توی این شهر ساکن هستم. حرف های زهره به سوء ظن جهانگیر دامن زد. هجوم افکار گوناگون خاطر او را مغشوش کرد، سپس با نگرانی گفت:
ببینید هره خانم، من از زندگی گذشته شما هیچ اطلاعی ندارم پس نمی تونم بی گدار به آب بزنم، چون مساله آبروی من هم دربینه، پس اگر در رابطهربا این موضوع، ازمن انتظار کمک دارید، باید قبلاً همه چیز رو برام توضیح بدید.
سردی کلام او، تا مغز استخوان زهره اثر کرد. با تلخی به خود گفت:
( چه زود رنگ عوض کرد، تا چند لحظه پیش اون قدر صمیمی و حالا... مثل اینکه اولین باره که منو می بینه)
با هجوم این افکار، سوزش اشک را در چشمان خود حس کردو دستش را به سمت دستگیره ی در برد، در حال گشودن آن با لحن گرته ای گفت:
من رو ببخشید ...، نباید مایه ی دردسر شما می شدم... من الان منزل شما رو ترک میکنم.
جهانگیر با یک حرکت مانع خر. او شد و همانطور که او را جای خود می نشاد به تندی گفت:
حالا دیگه مطمئن شدم که واقعاً دختر سرسخت و یک دنده ای هستید
کمی که بر اعصاب خود مسلط شد، کلامش را ادامه داد و گفت:
اگه دوست ندارید همه ی جریان رو برای من تعریف کنید من هیچ اصراری ندارم، ولی فقط می خوام بدونم اون مرد، با شما چه نسبتی داره؟
چهره شروع به صحبت کرد، صدایش بغض آود به گوش رسید.
ـ احمد آقا، شوهر مادرمه.
فکری مثل برق از سر جهانگیر گذشت و چشمانش از تعجب راخ تر شد. صدایش انگار از ته پاه بیرون می آمد، پرسید:
ـ شما از منزل فرار کردید؟!
سیمای رنگ پریده زهره، از شرم گل انداخت، او با سری اکنده پاسخ داد:
فرار، نه به آن صورت که شما فکر می کنید ولی چاره ای جز ترک آنجا نداشتم. حالا جهانگیر می توانست حدس بزند که چه رازی پشت این پرده، نهان است. گرچه حقیقت امر، برایش عیان شده بود اما ترجیح داد عین واقعه را از زبان خود او بشنود. از این رو پرسید:
مادرتون چطور، اون هم خبر نداره که شما اینجا هستید؟
زهره گفت:
چرا... با موافقت مادرم دست به این کار زدم.
کنجکاوی مثل خوره ای مغز جهانگیر را می خورد، می خواست آخرین کلام را هم از زبان او بشنود، سوالي كه به ذهن خطور كرد، رنجش مي داد، با اين حال بايد آن را مطرح مي كرد.
به آرامي پرسيد:
شوهر مادرتون... به شما نظر سويي داره؟
نگاه زهره بي اختيار به سوي او كشيده شده، چشمانش با هاله اي از اشك پوشيده بود. تلاشش براي جلوگيري از فرو افتادن قطرات اشك بي نتيجه ماند. زيانش ديگر ياراي سخن گفتن نداشت. با حركت آهسته سر، پاسخ او را دادو هم زمان بعضي كه برگلويش فشار مي آورد، تركيد.
پنجه هاي جهانگير در هم مشت شد و رنگ پشيماني اش به سرخي گرائيد، در همان حال نجوا با خود گفت:
(عجب روزگار پستيى!)
وقتي دوباره به خود آمد، متوجه حال دگرگون زهره شد و در حالي كه دستمالي را به سوي او تعارف مي كرد، گفت:
نگران نباشد... شما در اين منزل كاملاً درامان هستند و هيچ كس نمي تونه كوچك ترين آسيبي به شما برسونه.
آن دو همان طور كه سرگرمصحبت در مورد موضوعي بودند، وارد حياط شدند. با مشاهده ي فضاي اطراف، سيماي زهره از هم شكفت، اندوه دقايق پيش محو شد و جايش را به تبسمي همراه با شيفتگي نماي روبرو درختان قد برافراشته اي را نشان مي داد كه در رديف هاي منظمي كنار يكديگر قرار داشتند. گرچه سرماي پاييز طراوت و سرسزي را از آنها گرفته بود، اما هنوز هم چنارهاي خوش قامت و نارون هاي چتري به نوعي خاص جلوه گري مي كردند در آن ميان سروهاي سوزني از شادابي بيشتري برخوردار بودند و گويي به سرماي از راه رسيده، اعتنايي نداشتند. نحوه ي قرار گرفتن آنها را به رتيبي بود كه انسان گمان مي كرد سربازاني براي حراست از حريم حياط، كمر به خدمت بسته اند. در قسمت مياني، محوطه اي تپه مانند و مدور، برآمده از سزح حياط خود را به رخ مي كشيد.
بوته هاي سرمازده رُز و نسترن، گوياي حقيقت بود كه در فصل بهار و تابستان، اين تپه ي كوچك مملو از گل هاي رنگارنگ جلوه اي بينظير دارد. مجسمه سه شير سنگي كه در بالاي نپه پشت به يكديگر ايستاده بودند، شكوه آن محيط را صد چندان مي كرد. قسم ورودي عمارت را ايوان عريض و طويلي تشكيل ني داد. ستون هاي سنگي جلوي ايوان، با نقوشي كه برخود داشتند، هنر حجازي را به نمايش مي گذاشتند. ورودي از دو سوي حياط با پلكاني كه به ايوان ختم مي شد امكان پذير بود. زهرهدر كنار آقاي سالار، به آدمي قدم بر ميداشت كه متوجه اعظم خانم شد. او از روبرو به سوي آن دو مي آمد. هنگامي كه نزديك تر شد، پس از احوال پرسي گفت:
دلم شور افتاد، خيلي وقته كه صداي داخل شدن ماشين رو شنيدم ولي هرچي صبر كردم از خودت خيري نشد.
جهانگير لبخندزنان گفت:
با مهمان غزيزمون سرگرم صحبت بودم.
اعظم خانم، از سرمهر و با لبخندي زيركانه گفت:
پس من بي خود دلواپس شدم... به به زهره جون چه عجب يادي از ما كردي؟
زهره كه هنوز هم كمي نگران به نظر به نظر مي رسيد، در پاسخ گفت:
اختيار داريد اعظم خانم، ما كه هميشه مزاحم هستيم. اعظم خانم با صميميت و لبخندي كه دندان هاي مصنوعي اش را را نمايان مي كرد، گفت:
شما مراحميد، حالا بفرمائيد بالا تا من نوشيدني داغ بيارم.
جهانگير گفت:
قبل از نوشيدني، پيغامي دارم كه بايد به خانم مالك برسوني.
اعظم خانم پس از دريافت پيغام و سفارشات لازم در حال رفتن گفت:
جهان، تا من برميگردم شما از زهره جون پذيرائي كن
به دنبال با نگاهي به جهانگيرخان گفت:
تا بحال چند بار شنيدم كه اعظم خانم شما را به نحو خاصي صدا مي كنه...
جهانگير گفت:
ـ خاله اعظم مثل مادر من مي مونه،طي اين سال ها، زحمت زيادي براي من كشيده و تنها اون اجازه داره خلاصه ي اسم منو صدا كنه.
خنده نمكين زهره،از چشمان تيزبين جهانگير دورنماند، در همان حال صدايش را شنيد كه آهسته گفت:
ـ خوش به حال اعظم خانم.
لبهاي او نيز به تبسمي از هم باز شد و در حالي كه زهره را به درون عمارت راهنمايي مي كرد گفت:
شما هم مختاريد من رو با اين اسم خطاب كنيد، البته اگر مايل باشيد.
نحوه ي دكوراسيون و تزئينات داخل عمارت به قدري چشم گير و دلنشين بود كه نگاه زهره، بي اختيار به هر سو كشيده ميشئ. او در سادترين كلام احساسش را بيان كرد و گفت:
آقاي سالار، عجب منزل با صفايي داريد!
جهانگير كه از سادگي بيان او لذت مي برد، جواب داد:
اين از لطف سماشت كه اينجا رو مصفا مي بينيد و گرنه اين عمارت در مقابل مهمان عالي قدرش، كلبه درويشانه اي بيشتر نيست.
زهره با شرم گفت:
شما محبت داريد آقاي سالار، امّا از همين حالا اعلام مي كنم كه در مقابل شما، خلع سلاح هستم، چون من به هيچ وجه از پس تعارفات وخوش سروزبوني شيرازي ها برنمي يابم.
جهانگير از جواب او خنده افتاد و همراه با تعارفات نشستن روي مبل به او، گفت:
ولي باور كنيد قصدم تعارف نبود، اين كه گفتم عين واقعيت است... اشكال نداره اگر چند دقيقه شما رو تنها بزارم؟
زهره روي مبل نشست و گفت:
نه... خواهش مي كنم راحت باشند.با رفتن آقاي سالار، فرصت را غنيمت شمرد و با اشتياق نگاه دقيقي به اطراف انداخت و در دل، آن همه زيبايي و هماهنگي را تحسين كرد. اطاقي كه او سرگرم تماشايش بود، قسمت نشيمن ساختمان به حساب مي آمد كه سالن چهارگوش وسيعي بود. فرش دست بافت خوش نقشي، تمامي سطح آن را مي پوشاند و با مبلمان سبك وراحتي به رنگ صورتي تزئين شده بود. دو تابلوي نفيس از جنس فرش و اقتباس از آثار مشهور كمال الملك، برروي ديوارها چشم اندازه زيبايي داشت، علاوه برآن گلخانه ي قشنگي كه تمامي يك ضلع سالن را به خود اختصاص داده بود، بسيار تماشايي به نظر مي رسيد. طراوت و سرسبزي گياهاني كه در هواي معتدل آنجا رشد كرده بودند، خاطره ي برودت هواي بيرون را از ذهن دور ي ساخت. لذّت گرماي آتش، پرنده ي خيالش را به دور دستها برد و خاطره ي آتش ها

تا ص 121