نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم


    77-79




    در راهروها و سالن اصلی بیمارستان از ازدحام همیشگی خبری نبود . این آرامش به آن دلیل بود که در روزهای تعطیل بیماران کمتری مراجعه می کردند . نگاه زهره لحظه ای بر روی آنهایی که در این سو و آن سوی سالن به صورت پراکنده نشسته بودند به گردش در آمد و مقابل قاب عکسی که چهره متبسم دخترک کوچکی با انگشت حاضرین را دعوت به سکوت می کرد ، ثابت ماند . شاید حدود یک ساعت از ورود آنها به بیمارستان می گذشت که جهانگیر خان از اطاقی خارج شد . وقتی فقط چند قدمی با او فاصله داشت به پا خاست و با نگرانی پرسید :
    حال اعظم خانم چطوره ؟
    جهانگیر خان با چهره ای خسته در کنارش نشست و گفت :
    دارن دستش رو گچ می گیرن گویا استخوان ساعد دستش مو برداشته .
    احساس همدردی در کلام زهره مشهود بود -.
    بیچاره اعظم خانم ... پس برای همین اون قدر درد می کشید .
    جهانگیر خان گفت :
    باز جای شکرش باقیه ، چون اگر شکستگی عمیق بود با سن و سال خاله اعظم استخوان مشکل به حالت اولش بر می گشت . گر چه حالا هم باید حدود یک ماه در گچ باشه .
    زهره گفت :
    خدا را شکر که حادثه ناگوارتری رخ نداد وگرنه اینو به حساب بدشانسی خودم می گذاشتم . نگاه جهانگیر به طرف او برگشت .
    این چه حرفیه ؟! هیچ می دونید که در طول روز چقدر از این حوادث پیش میاد ؟ نمی دونم چی باعث شده که شما این پیش آمد رو به خودتون ربط دادید ... نکنه از اینکه دعوت امروز رو قبول کردید ، پشیمونید ؟
    زهره گفت :
    اصلاً این طور نیست ، بر خلاف تصور شما امروز یکی از خوش ترین روزهای زندگی من بود ، باور کنید این عینه حقیقته .
    چشمان نافذ جهانگیر بر او خیره ماند .
    اما ... حالت چهره شما چیز دیگه ای میگه .
    سنگینی نگاه او زهره را شرمگین کرد .
    این به خاطر فضای بیمارستانه ، از بچگی نسبت به این محل حساسیت عجیبی داشتم هر بار که به بیمارستانی قدم گذاشتم دچار این حالت شدم .
    گفتار بی آلایش زهره تأثیر خاص بر جهانگیر داشت ، پیدا بود از مصاحبت او عمیقاً لذت می برد . در پاسخ با لحن دوستانه ای گفت :
    من رو ببخشید که مرتکب خطا شدم ، نباید شما رو با خودم به این محل کسل کننده می آوردم ... ولی قول می دهم جبران کنم ... راستی شما تا بحال نقاط دیدنی شهر رو از نزدیک دیدید ؟
    زهره گفت :
    نه ... متأسفانه تا به حال فرصت نشده اما تعریف زیبایی های شهر شما رو از عمه جون خیلی شنیدم .
    جهانگیر خان لبخندزنان گفت :
    به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن . امشب فرصت خوبیه که همه چیز رو از نزدیک ببینید و بعد منصفانه در مورد زیبا بودن شهر ما قضاوت کنید .
    زمانی که بیمارستان را ترک کردند ، از روز چیزی باقی نمانده بود . اعظم خانم با دستی که وبال گردنش شده بود ـهسته در صندلی عقب اتومبیل جای گرفت . آمپول مسکنی که به او تزریق شد درد دستش را کاملاً از میان برده بود و چهره اش آسوده و آرام به نظر می رسید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/