نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    75 - 62




    زهره که بر روی صندلی عقب و کنار شیشه نشسته بود ، متوجه آمدن خانم میانسالی شد که خیلی به ظاهرش رسیده بود و با تأنی قدم برمی داشت . او در حال نشستن در قسمت جلو ، با سرسنگینی نگاهی به پشات سر خود انداخت و با سردی احوالی از خانم مالک پرسید . در آن میان از مشاهده زهره گره ابروانش در هم فرو رفت و با لحن سردی سلام او را پاسخ داد . در طول راه خانم مالک و اعظم خانم با هم سرگرم گفتگو بودند . زهره همان طور که ظاهراً مشغول تماشای مناظر اطراف بود به مردی می اندیشید که روز قبل بالای پشت بام آن طور او را غافل کرده بود . با خود گفت پس او همان جهانگیر خان است که این همه وصفش را شنیده بودم . وقتی منصفانه و بی غرض درباره او فکر می کرد او را مردی جذاب و بسیار خوش ظاهر اما مغرور و مرموز می یافت . نگاهش نافذ و کلامش گرم و دلنشین بود ، به شرط آنکه بیانش شماتت آمیز نباشد .
    صدای ترمز و تکان شدیدی زهره را از عالم خیال بیرون کشید ، نگاهش به آینه مقابل افتاد و آقای سالار را متوجه خود دید ، با تبسم کم رنگی گفت :
    می بخشید که رشته افکارتون رو پاره کردم .
    زهره با خنده نمکینی گفت :
    شما باید ببخشید که ما با حضورمون مایه زحمت و حواس پرتی شما شدیم . به دنبال این گفته متوجه تغییر رنگ چهره مرد شد و همان طور که لبخندش را مهار می کرد با خود گفت ( حالا بی حساب شدیم ) .
    اتومبیل خوش رنگ آقای سالار خیابان های شهر را پشت سر گذاشت و مسیر خارج شهر را در پیش گرفت . از آغاز حرکت شخصی که خانم سالار نامیده می شد کنجکاوی زهره را شدیداً برانگیخته بود . خانم سالار ، زن میانسالی بود که لباسی شیک و گران قیمت به تن داشت اما زیاده روی در آرایش لطف چهره اش را گرفته بود . زهره از خود می پرسید او چه نسبتی با آقای سالار دارد ؟ قدر مسلم آن بود که همسرش نمی توانست باشد ، چرا که دست کم ده سال از او مسن تر به نظر می رسید . ضمناً طرز نگاه و رفتارش در مقابل جهانگیر خان به نحوی بود که نشان می داد خواهر او هم نیست . در گیر و دار این افکار سوالی که از عمه اش پرسید توجه اش را جلب کرد
    برادرزاده شما تازه به شیراز اومدن ؟
    خانم مالک گفت :
    تقریباً دو هفته ای می شه که زهره به شیراز اومده ، این طور نیست زهره جون ؟
    نگاه زهره به سوی عمه برگشت و به دنبال ( بله ) آرامی دوباره به سمت دیگر متمایل شد .
    خانم سالار دوباره پرسید :
    خیال داره مدت زیادی اینجا بمونه ؟
    خانم مالک گفت :
    اگه خوش شانس باشم ، بعد از این زهره با من زندگی می کنه و از پیشم نمی ره . خانم سالار با نیم نگاهی به پشت سر با لحن دو پهلویی گفت :
    عجیبه که تا بحال هیچ وقت برادرزاده شما رو ندیده بودیم .
    لحن گفتار او خانم مالک را کمی ناراحت کرد . با این حال توضیح داد :
    برادرم سالها پیش عمرش رو به شما داد و همسرش برای دومین بار زندگی جدیدی رو آغاز کرد ، تا بحال زهره تحت سرپرستی مادر و پدر خونده ش بود به همین خاطر نمی تونست به دیدن من بیاد اما حالا که به سن قانونی رسیده ترجیح می ده با من زندگی کنه .
    زهره از شنیدن این سوال و جواب ها به تنگ آمده بود او برای پنهان کردن ناراحتی اش خود را بی توجه به صحبت های حاضرین نشان می داد . پرسش بعدی خانم سالار نگاهش را به سوی او کشید .
    شما درستون رو تموم کردید ؟
    زهره با چهره ای ناراحت گفت :
    نه ... هنوز یک سال دیگه به پایان دبیرستانم مونده .
    از طرز نگاه خانم سالار بخوبی می شد به حسادتش پی برد ، در همان حال گفت :
    چطور می تونید دور از خانواده باشید ؟ دلتون برای اونها تنگ نمی شه ؟
    کاملاً پیدا بود که زهره حوصله جواب دادن به پرسش های او را ندارد ، با این حال برای رعایت ادب گفت :
    من هر جا که باشم به یاد اونها هستم اما دلیلی نداره که براشون دلتنگی کنم ، خصوصاً با وجود عمه جون و محبت هاش جایی برای دلتنگی نمی مونه .
    جهانگیر خان که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و فقط با اشتیاق به حرف های آنها گوش می داد لب به سخن گشود و پرسید :
    برای سال جدید در کدوم دبیرستان ثبت نام کردید ؟
    زهره که احساس می کرد مخاطب اوست در پاسخ گفت :
    هنوز هیچ اقدامی نکردم ولی خیال دارم در کلاس های شبانه اسمم رو بنویسم .
    آقاس سالار متعجب پرسید :
    چرا شبانه ؟!
    زهره گفت :
    آخه ... دنبال این هستم که برای خودم شغلی پیدا کنم به همین خاطر روزها فرصت نمی شه کلاس برم و مجبورم برای ادامه تحصیل شب ها درس بخونم .
    جهانگیر به آرامی مسیر را تغییر داد و از جاده آسفالته به قسمت خاکی پیچید . او همچنان که اتومبیل را در کوچه باغهای کم عرض به پیش می برد دوباره پرسید :
    دنبال چه نوع شغلی هستید ؟
    زهره با نگاه گذرایی به سویش گفت :
    شغل خاصی رو در نظر ندارم هر چی پیش بیاد خوبه به شرط اینکه محل مطمئن و حرفه آبرومندی باشه .
    با توقف اتومبیل در کنار درب آهنی باغ ، آنها دانستند که به مقصد رسیده اند . با به صدا در آوردن بوق مردی لنگه های بزرگ در را برای ورود آنها گشود . این طور که از ظاهر امر پیدا بود مهمانها قبل از صاحبخانه خود را به محل رسانده بودند . شش اتومبیل پارک شده و عده زیادی زن و مرد که هر کدام سرگرم انجام کاری بودند نشانگر این حقیقت بود . ورود آقای سالار و همراهانش نیز جمع آنها را کامل کرد و شور و شوق بیشتری به آنها داد . سلام و احوال پرسی ها به سرعت انجام شد .
    هر کس از گوشه ای با تکان دست برای دیگری عرض ادب می کرد و دوباره سرگرم کار خود می شد . جعبه های نوشابه ، سبدهای میوه ، جوجه های به سیخ کشیده شده و قابلمه هایی که بر روی آتش قرار داشت همه گویای دست و دلبازی مهماندار بود . باغی که مهمانی در آن برگزار می شد بسیار وسیع و در عین حال زیبا بود . انواع درختان میوه که بیشتر محوطه باغ را به خود اختصاص داده بود چشم هر اهل ذوق را خیره می کرد . در سمت دیگر باغ استخر بزرگی قرار داشت که جوانتر ها در آن مشغول آب بازی بودند . قسمت میانی یعنی همان جایی که فرش های گسترده شده ، حاضرین را به نشستن و استراحت دعوت می کرد . زمین مدور و آسفالت بود . درست در میان این محوطه حوض چند طبقه زیبایی که آب مدام از قسمت بالای آن به پایین می ریخت خودنمایی می کرد . در میان مهمانان همه تیپ آدمی از بچه و نوجوان گرفته تا میانسال و پیر به چشم می خورد . هوای نیمروز در این مکان سرسبز آن قدر دل انگیز و فرح بخش بود که انسان بی اراده به وجد می آمد . هیاهو و سر و صدای بچه ها که در گوشه ای از باغ مشغول توپ بازی بودند نگاه زهره را به آن سو کشید ، در همان حال صدای خانم مالک توجه اش را به خود جلب کرد .
    زهره جان راحتی ؟
    تبسم شیرین زهره بهترین گواه کلامش بود .
    بله ... راحت و سرحال .
    در آن بین سینی شربت تعارف شد . زهره در حین برداشتن یکی از لیوانها صدای خانم هیکل داری را که روسری گل بهی رنگی به سر داشت شنید .
    خانم مالک مهمان زیبا و محبوبت رو به ما معرفی نکردی ؟
    عمه خانم با چهره ای گشاده پاسخ داد ؛ ببخشید سرور خانوم ماشاءالله حضور شماها اون قدر سرگرم کننده ست که آدم همه چیز رو فراموش می کنه . زهره برادرزاده منه که از اهواز اومده و مدتیه که با من زندگی می کنه .
    سپس با دست به طرف خانم های حاضر در جمع اشاره کرد و هر یک را با ذکر نام خانوادگی به زهره معرفی نمود . در مقابل زهره نیز همراه با ادای احترام تعظیم کوتاهی با سر برابر آنها انجام می داد و احوال شان را می پرسید . او خود خبر نداشت که چهره دلنشینش توجه اکثر حاضرین را به خود جلب کرده و هر کدام با نگاه خریدارانه ای او را برانداز می کنند . همراه با صرف شربت و میوه بحث و گفتگو در بین حاضرین گل انداخت . صحبت ها بیشتر بر سر این مطلب بود که چه عاملی باعث بر پا شدن این مهمانی ناگهانی شده است .
    اکثر دوستان آقای سالار از دست او گله داشتند که در سال های اخیر آداب مهمانداری را فراموش کرده و رسم دیرین شیرازی ها را پاک از یاد برده است . آقای نبوی دوستی که چند سال از جهانگیر خان مسن تر به نظر می رسید با سرخوشی گفت :
    حالا دیگه این قدر اعتراض نکنید به لطف خدا طلسم این ( چله ) باطل شد و همین طور که می بینید جهانگیر اون خلق خوش و چهره شاداب گذشته رو پیدا کرده . پس تا از دعوت امروز پشیمون نشده برید زودتر سفره نهار رو حاضر کنید که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد .
    خانم ها همراه با خنده ای که سر دادند به پا خاستند تا بساط سفره را فراهم کنند . هر کسی عهده دار کاری شد و مسئولیتی را بر دوش گرفت . در بین زن ها فقط خانم سالار خود را تافته جدا بافته می دانست و از جایش تکان نمی خورد . در عوض تمام همتش را در نگاهش جمع کرده و چهار چشمی مواظب حرکات جهانگیر بود . زهره نیز در چیدن سفره سهیم شد و چنان سرگرم کار بود که هیچ متوجه نشد چشمان مشتاقی همه حرکات او را زیر نظر دارد .
    صرف غذا با خنده و شوخی حاضرین همراه شد . مرغ های بریان شده به سرعت روی بشقاب ها قرار گرفت . سینه و بال بود که در بین حضار دست به دست می گشت ، دیس های پلو اکثراً با زعفران و زرشک تزیین شده بود . بعضی از دیس ها کشمش و مغز بادام پوست گرفته را نیز اضافه داشتند که در اصطلاح به آن ( صع پلو ) گفته می شد . ظرف های خورش قیمه با آن آب و رنگ خوشش همراه با گوشتهای چهار گوش لخم و لپه های مغز پخت شده اش به مهمانان چشمک می زد . عطری که از سیخ های کباب بر می خاست اشتها را بیشتر تحریک می کرد ، ترشی محلی هم دست کمی از آن نداشت و با دیدنش دهان آب می افتاد . ریحان و نعنا و مرضه هم در سبدهای کوچک نه تنها لقمه ها را معطر می ساختند بلکه هماهنگی رنگ مخلفات سفره را کامل تر کرده بودند . همزمان با مزه پرانی های حاضرین ، شیشه های نوشابه و دیس های غذا یکی پس از دیگری خالی شد .
    ساعتی بعد دیگر از آن همه سر و صدا خبری نبود . سفره بهم ریخته غذا فوراً جمع آوری شد و به جای آن بساط چای و قلیان به میان آمد . هوای دلچسب باغ رخوت و سستی شیرینی به همراه داشت . پس از گذشت ساعاتی از ظهر بعضی از مسن ترها به حالت درازکش به خواب رفتند و عده ای دیگر همچنان مشغول صحبت بودند . جوان تر ها دوباره به سوی استخر کشیده شدند و بچه ها خود را با توله سگ قشنگی که متعلق به باغبان بود سرگرم کردند .
    زهره که دلش می خواست کمی تنها باشد قدم زنان به سوی انتهای باغ به راه افتاد . تابش اشعه بی جان خورشید که از میان شاخساران خود را به رخ می کشید همراه با جیک جیک پرندگان و نسیم آرامی که برگ های لرزان را به رقص در آورده بود او را به وجد آورد ، برای لحظه ای سرمست و بی خیال دستانش را به طرفین گشود و با تمام وجود هوای تازه را بلعید در همان حال به آرامی گفت :
    عجب هوایی !
    هنوز از آن حال خوش بیرون نیامده بود که صدای خوش طنینی پرسید :
    اینجا را می پسندید ؟
    زهره که انتظار کسی را در آن گوشه باغ نداشت متعجب به عقب برگشت و آقای سالار را دید که به درختی تکیه داده و محو تماشای او بود . همراه با سرخی کم رنگی که با شرم در چهره اش نمودار شد گفت :
    بله ... من عاشق طبیعت هستم .
    جهانگیر که با شاخه سبزی در دستش بازی می کرد به یاد مطلبی افتاد و گفت :
    حالا می فهمم که چرا دیروز اون طور با علاقه به حیاط منزل ما سرک می کشیدید پس شما محو تماشای طبیعت اونجا بودید ؟
    زهره از یاد آوری حادثه روز قبل خجل شد و شرمگین گفت :
    بابت اتفاق دیروز که عذرخواهی کردم .
    لحن جهانگیر این بار نرمی خاصی داشت :
    در حقیقت من باید از شما عذرخواهی کنم چون اولین برخوردم با شما اصلاً منصفانه نبود . می تونم امیدوار باشم که اون خاطره رو فراموش می کنید ؟
    زهره با لبخند نمکینی گفت :
    دعوت امروز جبران همه وقایع گذشته رو کرد و من دیگه هیچ رنجشی از شما به دل ندارم .
    چشمان سیاه رنگ جهانگیر با برقی از شوق شفاف تر به نظر رسید ، در همان حال گفت :
    در این صورت خوشحالم که این دعوت رو قبول کردید ... در حقیقت باعث شدید که من هم از لاک تنهایی خودم بیرون بیام ... راستی مایلید کمی در این اطراف قدم بزنیم ؟
    زهره به دنبال نگاه گذرایی گفت :
    متاسفانه من دیگه باید برگردم . لحن متعجب جهانگیر او را معذب کرد
    چرا به این زودی ... شما که هنوز جایی از باغ رو تماشا نکردید ؟!
    پاسخ به این سوال برای زهره مشکل بود با این حال رو در بایستی را کنار گذاشت و گفت :
    آخه ممکنه غیبت من و شما با هم بهانه خوبی برای غیبت دیگرون بشه .
    جهانگیر به آرامی گفت :
    آه ... منو ببخشید که موقعیت شما رو در نظر نگرفتم فکر می کنم حق با شماست . زهره خود را آماده رفتن نشان داد ، او در حالی که احساس می کرد آقای سالار گرفته تر از قبل به نظر می رسد گفت :
    من دیگه بر می گردم و شما رو با ملک زیباتون تنها می زارم .
    خانم مالک به محض مشاهده او لبخندزنان پرسید :
    کجا بودی ؟
    زهره هنگام نشستن در کنارش گفت :
    داشتم توی باغ قدم می زدم اینجا خیلی باصفاست ، نمی دونید منظره گیلاسهای قرمز روی شاخه ها چقدر دیدنی بود .
    عمه خانم با خوش رویی گفت :
    خوشحالم که امروز بهت خوش گذشت ، همش می ترسیدم نکنه حوصله ات اینجا سر بره .
    پنجه های زهره دستان او را فشرد و با کلام پرمهری گفت :
    عمه جون مطمئن باشید تا وقتی پیش شما هستم حوصله م از هیچی سر نمی ره .
    آقای نبوی با ظرفی پر از شاتوت های قرمز از راه رسید و با نشاط خاصی گفت :
    کی می دونه جهانگیر کجاست ؟ رفتم براش کلی شاتوت چیدم حیفه آب بندازه .
    در بین حاضرین خانم سالار با لحن خاصی گفت :
    بهتره سراغ جهانگیر رو از زهره خانم بگیرید چند دقیقه پیش ایشون ته باغ باهاش سرگرم صحبت بود .
    بازده این خبر سکوت سنگینی بود که میان جمع سایه انداخت . انگار همه متوجه نیش کلام خانم سالار که از عمد این مطلب را عنوان کرد شده بودند .
    زهر این نیش چهره زهره را تا بناگوش قرمز کرد . او می خواست در دفاع از خود مطلبی بگوید که صدای عجیبی توجه همگان را به خود جلب کرد . ناگهان چند تن از حاضرین به سمت استخر دویدند . صدای ناله اعظم خانم ، خانم مالک و زهره را نیز از جا کند . ظاهراً اعظم خانم بیچاره به دنبال یک بی احتیاطی زمین خورده و از ناحیه دست شدیداً آسیب دیده بود .
    جهانگیر که توسط بچه ها از وقوع حادثه مطلع شده بود شتابان خود را به آنجا رساند . گویا دست راست اعظم خانم ضرب دیده بود ، چون با کم ترین تماس فریادش به آسمان بلند می شد .
    زهره که دوره مراقبت های اولیه را در دبیرستان دیده بود دخالت کرد و پبشنهاد نمود دست آسیب دیده را تا رسیدن به بیمارستان به طریق صحیحی ببندند تا کمتر موجب درد بشود . در پی این اقدام جهانگیر مسئولیت رساندن او را به بیمارستان بر عهده گرفت و از مهمانانش خواست که نگران نباشند و به تفریح خود ادامه بدهند .
    خانم مالک داوطلبانه با جهانگیر و اعظم همراه شد و در قسمت پشت پهلوی دوستش جای گرفت .
    آقای سالار به یکی از دوستانش سفارش کرد هنگام بازگشت به شهر خانم سالار و زهره را همراه بیاورد .
    زمانی که اتومبیل آماده حرکت شد زهره که از ماندن در آن جمع بیگانه احساس ناراحتی می کرد در آخرین نگاه به درون اتومبیل پرسید ؛ منم می تونم همراه شما باشم ؟
    نگاه جهانگیر به چهره ناراحت او افتاد و همان طور که در جلو را می گشود با مهربانی گفت :
    چرا که نه اتفاقاً وجود شما می تونه ضروری هم باشه .
    در میان جمعی که اتومبیل جهانگیر را تا کنار در ورودی باغ بدرقه می کردند چهره برافروخته خانم سالار نشانگر خشم و غوغای درونش بود .



    پایان فصل سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/