صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 46

موضوع: کلبه های غم | رکسانا حسینی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -به روی چشم،اصلا با هم می رویم.
    -عالی است.
    -خوب اشکان جان بگو،از گذشته ها،از آن دورها.
    -کجا بودم؟
    -به خاطر آزاده ماشین نبردی،پیاده رفتی،اما او را ندیدی،دلواپس شدی،به خانه اش زنگ زدی اما مادرش گوشی را برداشت،و تو هم قطع کردی.
    -عجب حافظه ای داری،بی خود نیست این همه تو را دوست دارم.
    خندیدم و مجددا سیگاری روشن کردم.
    -بله مجید جان،تا نزدیکی غروب کنار در خانه اش منتظر ایستادم،در فکر بودم که چرا هنوز نیامده است،ناگهان صدای ناسزاهای پدرش به گوش رسید که می گفت:
    -بیرونش می کنم،او دیگر دختر من نیست.هر کسی را دوست دارد برود با او زندگی کند.
    صدای مادرش را شنیدم،گریه می کرد ومی گفت:
    -ساکت باش! همسایه ها می شنوند.
    دلم برای مادرش می سوخت،هر وقت صدای او را می شنیدم یا چهره اش را می دیدم به یاد مادر مرحومه ام می افتادم.در حین فکر کردن بودم که ناگهانم آزاده را در مقابل چشمانم دیدم.
    -سلام.
    به آرامی جواب سلامم را داد.
    -چقدر دیر کردی؟
    ناگهان چشمش به پدرش افتاد که در مقابل در ایستاده بود.
    -خوب که این طور؟
    ترسیدم و فوری گفتم:
    -شب بخیر آقای کیان.
    آزاده از فرط وحشت در کنار من مخفی شده بود.
    -سلام بابا،حسابهای شرکت اشتباه شده بود به همین دلیل رئیس من را در آنجا نگه داشت تا با هم به موضوع رسیدگی کنیم.
    با صدای بلندی گفتم:
    -بله آقای کیان،همین الان آزاده موضوع را برایم تعریف کرد.
    پدر با همان لحن خشنش گفت:
    -او خیلی بیجا می کند در این هنگام شب با مرد غریبه ای صحبت می کند.
    خندیدم و گفتم:
    -شما که می دانید من آزاده را مثل خواهر کوچکم می دانم،هیچ گاه نظرتان به من عوض نشود.
    به سمت آزاده آمد تا او را کتک بزند،دستش را گرفتم.
    -آقای کیان، گناه دارد، خسته است.
    -خوب،حالا که برادر داری،پس خانه اش هم بمان،قلم پایت را می شکنم اگر داخل خانه من شوی.
    فریادهای ناهنجاری می کشید،مادر بدبختش از پشت پنجره نگاه می کرد و اشک می ریخت،آزاده را می دیدم که از خجالت نمی توانست سرش را بالا بگیرد.فقط از فرط ناراحتی با صدای آرامی گفت:
    -دیگر پایم را در خانه ات نمی گذارم،فقط روزی به فکر انتقام من باش،کاری می کنم که نتوانی پیش همسایه ات سرت را بالا بگیری.
    پدر به طرف او رفت که او را کتک بزند،دیگر عصبانی شده بودم،دستش را گرفتم و گفتم:
    -آقای کیان،شما مشروب خورده اید.اگر صدای شما همسایه ها را ناراحت کند،به پاسگاه زنگ می زنند و شما را تحویل قانون می دهند،پس به آزاده کاری نداشته باشید.
    آزاده نگاه خشمگینی به او انداخت،با آن چهره خسته و با کیف کوچکش که در دستش بود از ما جدا شد و به طرف خیابان رفت.پدر مرتب به او ناسزا می گفت و او حتی روی خود را بر نمی گرداند.پدر را ساکت کردم و از مادر آزاده خواستم او را به داخل خانه ببرد.
    باران تندی می بارید،سوار ماشین شدم و دنبال آزاده رفتم،به سر کوچه رسیده بود،برایش بوق زدم تا سوار شود،با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت:
    -متشکرم، می خواهم قدم بزنم.
    -باران می آید.
    -ممنون آقا،لطفا راحتم بگذارید.
    او هنوز اسمم را نمی دانست.می دانستم به خاطر غرورش نمی تواند سوار ماشینم شود.از ماشین پیاده شدم،از او تمنا کردم سوار شود،اعتنایی نکرد.ماشین را در کنار خیابان پارک کردم و دنبالش راه افتادم.بله مجید جان کلی با او حرف زدم.به او گفتم:
    -آزاده خانم،پدر من هم مثل تو بود.به همین دلیل نتوانستم با او زندگی کنم.برایم مشکل بود.پس در خیال خود تصور نکن که من زندگی راحتی داشته ام.به خاطر رفتار زشت او بود که خانواده ترک کردم و به این خانه آمدم.
    آرام آرام اشک می ریخت،لبهای خود را می جوید سرش را به علامت تصدیق تکان می داد.از او خواهش کردم سار ماشینم شود و به خانه ام بیاید.
    -به تو قول می دهم به چشم یک خواهر به تو نگاه کنم.در اتاقت را قفل کن و کلیدش را بردار.
    -نه ممنونم،امشب در پارک ملت می خوابم.
    -باران می بارد.جامعه بسیار کثیف است.اگر می خواهی من امشب در ماشینم می خوابم،تو در خانه بمان.
    آنقدر اصرار کردم تا بپذیرد و بالاخره هم تسلیم شد.پرسید:
    -اسمت چیست؟
    -اشکان،اشکان آشتیانی.
    لبخندی زد،مشخص بود که از اسمم خوشش آمده است.چراغهای خیابان روشن بودند و مه غلیظی خیابان را فرا گرفته بود.مردم با دید خاصی به من و آزاده نگاه می کردند،شاید به این خاطر که آزاده گریه می کرد و آنها می پنداشتند که من او را اذیت کرده ام.آزاده سردش بود،کاپشنم را از تن درآوردم و بر دوش او انداختم.
    -شام می خوری؟
    -میل ندارم.
    -شیر کاکائوی داغ دوست داری؟در هوای سرد می چسبد.
    چیزی نگفت،می دانستم که خیلی گرسنه اش است.


    از اشکان پرسیدم:
    -راستی اشکان جان،آزاده چند سالش بود؟
    -21 سال،تازه دیپلمش را گرفته بود،می گفت پدرم نگذاشت دو سال به مدرسه بروم،به همین دلیل دیپلمم را در سن 20 سالگی گرفتم.
    -عجب.
    -بله مجید جان.
    -خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
    -با وجود اینکه اصلا گرسنه نبودم به دروغ به او گفتم:
    -آزاده در خانه هیچ چیز ندارم،از گرسنگی هم هلاک می شوم،قبول می کنی به رستوران لوکس طلایی برویم؟
    چیزی نگفت.وارد رستوران شدیم.دو پیتزای قارچ سفارش دادم.زیر نور چراغ او را می دیدم.بدبختی از چشمانش می بارید.موهایش خیس شده و دستهایش یخ کرده بودند.کیفش را باز کرد تا آینه اش را بیرون بیاورد و با دستمال اشکهایش را پاک کند که ناگهان چشمم به بسته سیگاری در کیف او افتاد.نظرم نسبت به او عوض شد،اما به روی خود نیاوردم و خودم را کنترل کردم.با هم شام خوردیم،حرف زدیم،اما مرتب در فکر بسته ی سیگار بودم.یعنی ممکن است دختری در سن 21 سالگی سیگار بکشد؟در فکر بودم و او هم چیزی نمی گفت.به او نگاه می کردم و او به نقطه ای خیره شده بود.می پنداشتم که هیچ احساسی به من ندارد.بالاخره شام را خوردیم.تاکسی گرفتم و به خیابان آفریقا،جایی که ماشینم را پارک کرده بودم،حرکت کردیم.به دروغ گفتم:
    -سیگاری ندارم،باید از سوپر بخرم.
    چیزی نگفت.فهمیدم که خودش هم می داند سیگار کشیدن برای یک دختر عیب است.کمی خوشحال شدم.با آن که سیگار داشتم یک بسته دیگر هم خریدم.سوار ماشین شدیم و به سمت کوچه آمدیم.از این که او در ماشین من نشسته بود،تعجب می کردم.خیلی خوشحال بودم،اما نمی دانم چرا هر وقت به یاد بسته سیگار می افتادم اخمهایم را در هم می کردم.به خانه رسیدیم،می خواستم ماشین را در پارکینگ بگذارم.با کمی خجالت به آزاده گفتم:
    -آزاده جان،الان پیاده نشو،شاید پدرت کنار پنجره ایستاده باشد و برایت بد شود،ماشین را در پارکینگ می گذارم،بعد پیاده شو.
    با غرور تمام از ماشین پیاده شد و گفت:
    -از هیچ کس نمی ترسم،فکر نکن اگر به خانه ات آمدم،به خاطر ترس از پدرم بود.خودت متوجه شدی که شب را می خواستم در پارک بخوابم.
    خندیدم و گفتم:
    -هر چه خانم بفرمایند.
    اول در خانه را باز کردم تا آزاده وارد شود و منتظرم نباشد.بعد ماشین را در پارکینگ گذاشتم و به خانه رفتم.آزاده بدون آنکه توجهی به خانه ام بکند روی مبل نشست و به خاطر این که فکر می کرد مزاحم من شده است،عذرخواهی کرد.قهوه درست کردم تا با هم بخوریم.درست در همان لحظه که دوست داشتم با او صحبت کنم خمیازه ای کشید،به او گفتم:
    -فکر کنم خسته ای.خیلی خوابت می آید؟
    -بله.
    از جایم بلند شدم و اتاق خوابم را نشانش دادم.از من تشکر کرد و گفت:
    -من در هال می خوابم،تو به اتاقت برو.
    به بهانه این که می خواهم تلویزیون تماشا کنم،قبول نکردم.بالاخره قبول کرد،به من شب بخیر گفت و به اتاق خوابم رفت.چراغها را خاموش کرده بودم تا نور چشمانش را اذیت نکند.تلویزیون را روشن کردم،اما چیزی جز منظره سفید نمی دیدم.مرتب به او فکر می کردم،دلم برایش می سوخت.خیلی دوست داشتم او را شریک زندگی خود کنم.تا نیمه های شب در فکر آزاده ب.ودم که ناگهان متوجه شدم برنامه تلویزیون تمام شده است.تلویزیون را خاموش کردم،به قصد اینکه بدانم آزاده خوابیده است یا نه،به آرامی در اتاق را باز کردم.از روی تخت غلتی خورد.متوجه شدم که او این عمل را از ترسش انجام داده است.می خواست بگوید که من بیدار هستم.کمی ایستادم،از جای خود بلند شد.
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه،می خواستم بدانم خوابیدی یا نه؟
    چراغ را روشن کردم تا چهره اش را ببینم و بعد بخوابم که متوجه شدم صورتش از اشک خیس شده است.نزدیکش رفتم.چیزی را از من پنهان می کرد.نمی دانستم چه بود،البته خودش هم شرمنده شد.به او شب بخیر گفتم و به هال آمدم،مرتب سیگار روشن می کردم.روشن شدن هوا را نیز دیدم،ولی نمی دانم ناگهان چگونه خواب به چشمانم آمد.ساعت 5/8 از خواب بیدار شدم،به اتاقم رفتم تا آزاده را بیدار کنم،اما او آنجا نبود.تختخوابم را مرتب کرده بود.صدایش کردم،جوابی نداد.متوجه شدم که به شرکت رفته است.برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفتم،میز زیبایی چیده بود.فنجانها را که دیشب در آنها قهوه خورده بودیم،شسته و جاسیگاری ام را که روی میز هال قرار داشت،خالی کرده بود.نامه ای را روی میز آشپزخانه دیدم: "اشکان خان،از محبتهای دیشب شما بسیار متشکرم. آزاده." تعجب کردم،دوست نداشتم جواب محبتم را اینچنین بدهد.ناراحت شدم،بدون این که صبحانه بخورم از اشپزخانه بیرون آمدم،لباس پوشیدم،در خانه را قفل کردم،سوار ماشین شدم، و به طرف شرکت رفتم.مرتب فکر می کردم.حوصله هیچ کاری را نداشتم.با آن که می دانستم هنگام ظهر برای شرکت تعدادی فرش صادراتی می آورند اما به منشی گفتم که حالم خوب نیست و می خواهم به خانه بروم و از او خواستم که خودش به حساب و کتاب شرکت برسد.چرا اینقدر آزاده با من خشک رفتار می کرد؟از کارهای او سر در نمی آوردم.
    حدود چهل روز گذشت،از او هیچ خبری نداشتم.در نبود پدرش سراغ او را از مادرش می گرفتم،اما او با شرمندگی سرش را پایین می انداخت.متوجه شدم که از دست او هیچ کاری ساخته نیست.هر روز از ساعت 7 غروب در پارک ملت دنبال او می گشتم،ولی او را نمی دیدم.
    حدود چهل روز بعد هنگامی که با ماشین به طرف خیابان ظفر می رفتم،آزاده را مقابل کوچپه دیدم.ان طرف خیابان ایستاده بود.خیلی تعجب کردم،صدایش زدم:
    -آزاده خانم، آزاده خانم.
    خود را به نشنیدن زد،به طرفش رفتم،لبخندی زد و سوار شد.
    -معلوم هست کجا هستید؟
    -تهران نبودم.
    -کجا رفته بودید؟
    -فیروزکوه،به خانه دوستم.
    -دوستت چه کاره است؟
    -بیست سوالیه؟
    با عصبانیت گفتم:
    -بله.
    -دانشجوست،پدرش در آنجا برایش خانه گرفته.
    از چهره اش می خواندم که حقیقت را نمی گوید ولی چون او را دوست داشتم خود را راضی می کردم تا گفته هایش را بپذیرم.
    -خوب امشب کجا می خواهی بروی؟
    -پارک.
    -این عمل زشت است،یک دختر نجیب در پارک نمی خوابد.
    نگاهی متعجب به من دوخت و سرش را پایین انداخت.
    -جا ندارم.
    -من که گفتم دوست ندارم با من تعارف داشته باشی،سوار شو به خانه من می رویم.
    با لبخندش از من تشکر کرد.از کارهای او تعجب می کردم،چگونه می تواند ناگهان به من علاقه نشان دهد؟
    -راستی به چه دلیل آنجا ایستاده بودی؟
    چیزی نگفت.
    او را به خانه ام بردم،چون باید به شرکت می رفتم به او گفتم:
    -در را به روی هیچ کس باز نکن،بعد از ظهر می آیم.
    وقتی به شرکت رسیدم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.منشی بیچاره از کارهای من تعجب کرده بود.
    -آقای آشتیانی،یک روز در فکر هستید و ناراحت و یک روز حوشحال!
    می خندیدم و از او بدون هیچ دلیلی به خاطر محبتهایش تشکر می کردم.
    -ممنونم خانم رضایی.
    -برای چی؟
    -برای همه چیز.
    مرتب به ساعتم نگاه می کردم تا به خانه برگردم.
    -آقای آشتیانی،هنگام ظهر دو مترجم به اینجا می آیند.
    در انتظار آن دو نفر نشستم.ظهر بود که آنها آمدند.مشغول ناهار خوردن بودم،اما برای آن که زودتر به خانه بروم،دست از ناهار خوردن کشیدم و برای ترجمه نزد آنها رفتم.تا ساعت 30/3 کارم به طول انجامید.آنها رفتند و من هم فوری در میزم را قفل و از منشی تشکر کردم و به خانه رفتم.کلید انداختم و در را باز کردم.سلام کرد.مشغول نگاه کردن تلویزیون بود.سلامش کردم.بوی سیگار می آمد،فهمیدم که سیگار کشیده استودیگر برایم مهم نبود،وقتی دختر چهل روز در خانه دوستش باشد،پس سیگار کشیدن هم برای او عادی است.با این وجود در همان لحظه هم خیلی دوستش داشتم.سلام کرد و گفت:
    -ببخشید مزاحم شدم.
    -خواهش می کنم.ناهار خوردید؟
    -با اجازه شما غذا درست کردم،برای شما هم کنار گذاشته ام.
    خیلی خوشحال شدم و از او تشکر کردم.خانه را تمیز کرده بود.گلهای سرخی داخل گلدان روی میز بود.پرسیدم:
    -این گلها را از گل فروشی خریدی؟
    هول شد و گفت:
    -سیگار نداشتم،تا سر کوچه رفتم تا سیگار بخرم.
    -سیگار می کشی؟
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    -وقتی خیلی عصبی هستم.
    از این که حقیقت را گفته بود،خوشحال شدم.
    -اشکالی ندارد،اما کم بکش.
    آهی کشید و چیزی نگفت.
    به آشپزخانه رفت.دنبالش رفتم.از همان گلهای سرخی که در گلدان هال گذاشته بود،چند شاخه روی میز آشپزخانه قرار داده بود.غذا را آماده روی میز گذاشته بود.غذا خوردم.آزاده هم نگاهم می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -چرا نمی خوری؟
    -من سیر هستم،میز را برای شام چیده بودم.
    از آزاده تشکر کردم.از صندلی برخاست تا ظرفها را بشوید،نگذاشتم و خودم ظرفها را شستم،او هم روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و به من نگاه می کرد.از من اجازه گرفت و سیگاری روشن کرد،به هنگام سیگار کشیدن،به راستی بسیار زیبا بود.با هم در آشپزخانه به صحبت نشستیم.مهرش در دلم نشسته بود.نمی دانم چگونه ناخودآگاه این حرف بر زبانم آمد:
    -آزاده،تصمیم به ازدواج نداری؟
    -چطور؟
    -می خواهم ازدواج کنم.
    -با چه کسی؟
    -با تو.
    -با من؟ از من خوشبخت تر پیدا نکردی؟
    لبخند فریبنده ای زد.از نگاهش متوجه شدم که از حرفهای من خوشش می آید.
    -آزاده ،جدی می گویم.در محضر عقد می کنیم.
    سرش را پایین انداخت.نمی دانم چرا احساس شرمندگی می کرد.فکر می کردم به خاطر پدرش باشد.
    -با پدرت کاری ندارم.اگر عقد کردیم حتی می توانیم به جای دیگری برویم.
    با نگاهش فهماند که پذیرفته است.
    با خود تصور کردم اگر هر دختری در چنین خانواده ای بزرگ می شد ممکن نبود به نجابت آزاده برسد.او حتی نمی گذاشت دست روی دستهایش بگذارم.آزاده با من از بدبختیهایش صحبت می کرد که ناگهان متوجه شدم به طرف دستشویی رفت.
    -آزاده،آزاده!
    بالا آورده بود،خیلی ترسیدم.
    -چه اتفاقی افتاده؟
    -هیچی،مثل این که سردی ام کرده است.
    او را به اتاق بردم،برایش شربت درست کردم،خیلی ناراحت بودم.از من خواست که او را تنها بگذارم.قبول کردم و به هال آمدم.مرتب سیگار روشن می کردم.دیگر طاقت نیاوردم و به اتاقش رفتم.چراغ را خاموش کرده بود.دلواپس شدم،کلید برق را زدم،سرش را زیر لحاف گذاشته بود.او را صدا زدم:
    -آزاده،آزاده.
    جوابی نداد،با ترس لحاف را از روی سرش کنار زدم.به صورتش نگاه کردم،صورتش از اشک خیس شده بود.
    -آزاده ،چرا گریه می کنی؟
    -چیزی نیست.
    روی تخت نشست.نمی دانم چرا نمی توانست به چشمهای من نگاه کند.
    از خوشونت پدرم صحبت کردم تا غم دور ماندن از خانواده اش را از یاد ببرد،اما بی اثر بود.مرتب اشک می ریخت ،ناگهان چشمم به کاغذی روی تخت افتاد.تا خواستم ان را بردارم،لحاف را یک طرف زد تا کاغذ زیر ان مخفی شود.به او گفتم:
    -مثل اینکه در اینجا کاغذی افتاده؟
    هول شد و گفت:
    -حکم اخراجم از شرکت است.
    -می توانم ببینم؟
    خود را به نشنیدن زد و کاغذ را جلوی چشمانم پاره کرد.
    -چرا پاره کردی؟
    -من که دیگر به انجا نمی روم،پس دوست ندارم آثاری از آن هم داشته باشم.
    باور نکردم،اما به او گفتم:
    -دیگر به شرکت نمی روی؟
    -نه،به خاطر چهل روزی که نبودم،رئیسم اخراجم کرد.
    -می خواهی در کارهای شرکت به من کمک کنی؟
    با چهره ای آرام لبخند زد و پذیرفت.اشکهای او را پاک کردم.از جای خود تکان خورد،چشمهایش را همچون دیوانه ای می بست و سرش را تکان می داد.از حرکات او رنج می بردم اما چاره ای نداشتم،نمی دانم ساعت چند بود فقط می دانم که به من گفت:
    -اشکان،می توانم بخوابم؟
    -بله،مزاحمت نمی شوم.
    لامپ اتاق را خاموش کردم و به هال رفتم،دلواپس بودم.پنهان کردن کاغذ برایم مشکوک بود،اما آنقدر او را دوست داشتم که به خود اجازه نمی دادم درباره او فکر نادرستی کنم... بالاخره با یک ساعت خوابیدن،نزدیک سپیده دم،شب را به صبح رساندیم.صبح زود از خواب بیدار شدم.به یاد آزاده افتام،به اتاق رفتم،زیر لحاف کز کرده بود.مثل یک کودک در خواب بود و اصلا متوجه ورود من به اتاق نشد.می خواستم بیدارش کنم،اما فکر کردم دیشب کم خوابیده،به همین دلیل در اتاق را بستم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم.سماور را روشن کردم و به حمام رفتم.وقتی از حمام بیرون آمدم،متوجه صدای فنجانهای چای شدم.با شنیدن صدای فنجانها حوله ام را دورم پیچیدم و از حمام بیرون آمدم.
    -سلام،بیدار شدی؟
    -سلام،لباس بپوش،سرما می خوری.
    به اتاقم رفتم تا موهایم را سشوار بکشم،از این که صبحها زود از خواب بیدار می شد لذت می بردم.به آشپزخانه رفتم،میز صبحانه را چیده بود.با هم به خوردن صبحانه مشغول شدیم.
    -آزاده در کارهای شرکت به من کمک می کنی؟یا می خواهی در خانه بمانی؟
    -هر طور که میل توست.
    -دوست دارم که در خانه بمانی.تا چند روز دیگر تو را از مادرت خواستگاری می کنم،با هم به محضر می رویم وعقد می کنیم.
    با این که حرفن را قبول کرده بود،نمی دانم چرا با شنیدن این حرف غمگین شد.
    -آزاده،در را به روی هیچ کس باز نکن،برای ناهار به خانه می آیم.
    -باشد.
    از او خداحافظی کردم،ماشینم را از پارکینگ بیرون آوردم و به شرکت رفتم.منشی خبرهای خوبی راجع به کار داد.به همین دلیل با خود فکر کردم که قدم آزاده برای من بسیار خوب است.رسیدگی به کارهای شرکت تا ساعت 10 طول کشید.دلم برای آزاده تنگ شده بود،محبت عجیبی در دل نسبت به آزاده پیدا کرده بودم.به خانه زنگ زدم،تلفن اشغال بود.کمی صبر کردم،دوباره زنگ زدم،باز هم اشغال بود،با خود فکر کردم شاید با مادرش صحبت می کند.حدود نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدم،اما بی نتیجه بود،به خانه پدرش زنگ زدم.با زنگ اول،مادرش گوشی را برداشت.تلفن را قطع کردم.با آمدن چند خریدار فرش به شرکت ،افکار واهی را از سرم بیرون کردم.ساعت د2 به خانه رفتم،بوی غذا فضای خانه را پر کرده بود.نمی دانم چرا وقتی از آزاده دور بودم مرتب در دل احساس دلواپسی می کردم،آزاده با اشتیاق به طرف در آمد.
    -سلام اشکان.
    -سلام،آزاده جان،حالت چطوره؟
    -ممنوم.
    خانه بسیار تمیز بود.از آزاده تشکر کردم،او هم با لبخندی جوابم را دادناهار نخورده بود،لباسم را در آوردم وو با هم به آشپزخانه رفتیم.میز زیبای ناهار را چیده بود.گلهای نسترن را درون گلدان دیدم و به او گفتم:
    -آزاده،باز هم حوصله ات سر رفته بود؟
    -حدود ساعت 11،بله چون دیگر همه کارها را کرده بودم.
    خندیدم و گفتم:
    -بعد به گلفروشی رفتی؟
    لبخندی زد و گفت:
    -بله.
    به خاطر همه چیز از آزاده تشکر کردم.با هم سر میز غذا نشستیم،غذای خوشمزه ای پخته بود،سوپ مرغ و برنج و بیفتک با سیب زمینی.دختر کدبانویی بود.ناهار را خوردیم و با هم سیگار کشیدیم.برای این که در دل احساس کنم او همسرم است،به او گفتم:
    -امروز می خواهم استراحت کنم،خانم باید ظرفها را بشویند.
    لبخندی رضایت آمیز زد و به شستن ظرفها پرداخت.دوباره حین ظرف شستن متوجه شدم که حالش بد است و به دستشویی رفت،می خواستم با گلدانی که روی میز بود،بر سرم بکوبم.نمی دانستم از ناراحتی چه باید می کردم تصمیم گرفتم به خانه اش بروم و با پدرش صحبت کنم،اما پشیمان شدم،حالش کمکی بهتر شد.
    -اشکان،سرطان داشت؟
    -نه مجید جان،ولی کاشکی سرطان داشت.
    بعد از دستشویی بیرون آمد و به من گفت:
    -اشکان معذرت می خواهم که ناراحتت کردم،نمی دانم چرا مدتی است که حالم بد می شود.
    نگذاشتم بقیه ظرفها را بشوید،به خاطر ان که فضای اتاق او را افسرده نکند،لحاف و بالشی از اتاق خواب به هال آوردم و روی کاناپه گذاشتم و او را روی کاناپه خواباندم.باز هم شروع به گریه کرد.
    چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و از جای خود بلند شد.گفتم:
    -بعد از ظهر با هم به دکتر می رویم.
    -نه اشکان.به اندازه کافی در اینجا مزاحم تو هستم،دوست ندارم بیشتر از این مرا خجالت بدهی.
    با جدیت گفتم:
    -شاید بیماری ات مربوط به فصل زمستان باشد که تو را این طور از پا در می آورد.
    -نمی دانم،ولی احتیاجی به دکتر نیست.
    دیگر اصرار نکردم.چند روزی گذشت.به خانه مادرش زنگ زدم و از او درباره برنامه خواستگاری سوال کردم.بیچاره مادرش خیلی خوشحال شده بود،با شرمندگی گفت:
    -به پدرش چه بگویم؟
    -خودم او را راضی می کنم.
    ان روز به کنار پنجره آمدم و کشیک پدرش را کشیدم.تا چشمم به او افتاد که از در خانه خارج شد،بیرون آمدم.سلام کردم.می دانستم از نبود آزاده رنج می برد و احساس شرمندگی می کند.برای این که به چیزی شک نبرد،در مورد آزاده از او سوال کردم.
    با ناراحتی گفت:
    -اشکان،او از نظر من مرده است.
    تا می خواست ادامه حرفش را بگوید،به او گفتم:
    -آقای کیان می خواستم در مورد امر خیری با شما صحبت کنم.
    -خواهش می کنم،اشکان جان می خواهی عروسی کنی/
    -با اجازه شما،بله.
    -چرا اجازه ی من عزیزم؟
    -آقای کیان ،اگر شما اجازه بدهید دوست دارم به خواستگاری آزاده بیایم،قول می دهم او را خوشبخت کنم.
    اول تعجب کرد،سرش را پایین انداخت و گفت:
    -او می توانست خوشبخت باشد،ولی به حرفهای من گوش نکرد.من با کاری نارم،می توانی در محضر عقدش کنی.هیچ وقت او را نخواهم بخشید.
    با او خیلی صحبت کردم،اما نمی دانم چرا اینقدر از دست او دلخور بود.به خانه رفتم.تمام حرفهایی که بین من و پدرش رد و بدل شده بود،برای آزاده تعریف کردم.با توجه تمام گوش می داد،اما نمی دانم چرا مرتب از پایان ماجرا سوال می کرد.بالاخره روز خواستگاری را مشخص کردم.از این که بزرگتری نداشتم تا به خواستگاری بیاید،خجالت می کشیدم و احساس شرمندگی می کردم.پدرش با من صحبت کرد و بالاخره به توافق رسیدیم.پدر آزاده می خواست در مورد آزاده چیزی به من بگوید که من حرفش را قطع کردم و او هم دیگر چیزی نگفت،اما ای کاش می گذاشتم او حرفش را بزند.بالاخره مراسم خواستگاری بدون حضور آزاده پایان یافت.فردای ان روز با اجازه ی مادر آزاده برای خرید حلقه رفتیم.قشنگترین حلقه را برای او انتخاب کردم،چند دست لباس مهمانی،سرویس کامل لوازم آرایش برایش خریدم.در حقیقت جهیزیه او را من تهیه کردم،لوازم زندگی ام که کامل بود و احتیاجی نداشتم.
    صبح روز 17 فروردین به محضر رفتیم.آزاده با مهریه 200 سکه به عقد من در آمد.نمی دانم چرا آزاده از این موضوع خوشحال نبود.با خود فکر کردم شاید به خاطر این که خانواده اش در مراسم عقد نبودند،احساس ناراحتی می کند.چند روز از ازدواج من با آزاده می گذشت،اما او هیچ علاقه و محبتی به من نشان نمی داد.می خواستم با او قهر کنم اما به یاد بدبختی هایش می افتادم و پشیمان می شدم.زمانی که از شرکت به خانه می آمدم دیگر بوی غذا فضای خانه را پر نمی کرد.خانه کثیف و نامرتب بود،حتی بعضی اوقات که سرزده به خانه می آمدم،او را در خانه نمی یافتم.روزی از شرکت به خانه تلفن زدم.تلفن اشغال بود.چشمم به منشی شرکت افتاد که سرگرم حسابهای شرکت بود،با خود گفتم:
    "کاش با این دختر ازدواج کرده بودم تا در دل احساس آرامش می کردم."
    حدود یک ساعت بعد دوباره تلفن زدم.اشغال بود.عصبانی شدم،مرتب سیگار می کشیدم،چند مترجم برای شرکت آمده بود،اما حوصله هیچ کاری را نداشتم،به همین دلیل روز دیگری را برای ترجمه تعیین کردم.نیم ساعت بعد به خانه زنگ زدم،اما هیچ کس گوشی را برنمی داشت.تعجب کردم،با عصبانیت بارانی ام را پوشیدم و به طرف خانه حرکت کردم.ناگهان چشمم به آزاده افتاد،بسیار زیبا شده بود،آرایش کاملی کرده بود،مانتویی که تازه برایش خریده بودم در تنش دیدم.از او پرسیدم:
    -کجا می روی؟
    بدون ان که توجهی به من داشته باشد،گفت:
    -خانه ی دوستم.
    -کجاست؟
    -ونک.
    -نباید به من بگویی که کجا می خواهی بروی؟
    -از دست پدرم راحت شدم حالا باید پاسخگوی سوالات تو باشم؟
    با عصبانیت گفتم:
    -حتما با پدر بیچاره ات هم همین رفتار را داشتی که از دستت عاصی بود؟
    با خشم مرا نگاه کرد و به طرف کوچه رفت،دستش را گرفتم.
    -با هم به خانه دوستت می رویم.
    -دوست دارم تنها بروم،می خواهم هوا بخورم.
    خیلی عصبانی شدم،طوری که می خواستم او را کتک بزنم،احساس درماندگی می کردم.
    هیچ گاه در طول مدتی که در خانه ام بود،خودش را برای من این طور زیبا نکرده بود،اما روزهای نامشخصی که من از ان بی اطلاع بودم،با زیباترین لباس و غلیظ ترین آرایش بیرون می رفت.دستش را از دستم کشید و. گفت:
    -دیرم می شود،دوستم منتظر است.
    -من تو را می رسانم تا دیرت نشود.
    -نخیر،ممنونم.
    می خواستم به خانه پدرش بروم و با او صحبت کنم،اما می دانستم مقصر خودم بودم و به او گفتم:
    -اگر بروی دیگر نه من نه تو،با تو هیچ حرفی نخواهم داشت.
    -با خنده گفت:
    -باشد،برایم مهم نیست.
    خیلی عصبانی شده بودم.به او گفتم:
    -جای تو همان خانه دوستت است،دیگر نمی خواهم به خانه ام پا بگذاری.
    با ناراحتی نگاهم کرد،دلم برایش سوخت.سرش را پایین انداخت و به طرف خیابان راه افتاد.می خواستم به دنبال او بروم،اما غرورم اجازه این کار را نمی داد.وارد خانه شدم.خانه کثیف و نامرتب،اتاق خواب به هم ریخته و ظرفها ی داخل ظرفشویی نشسته بودند.با عصبانیت وارد هال شدم،چشمم به تقویمی که شماره تلفن دوستهایش را در ان نوشته بود افتاد.نگاهی به انها انداختم،سپس به تک تک آنها زنگ زدم،می خواستم بدانم که آزاده خانه کدام دوستش است.از هر کدام می پرسیدم،اظهار بی اطلاعی می کردند.از ناراحتی نمی توانستم در جای خود بنشینم.خیلی ناراحت بودم،ساعت 5/9 بود که صدای زنگ خانه را شنیدم.با وجود ظاهر بسیار جدی و عصبانی ام در درون از خوشحالی به هیجان آمده بودم.نمی دانستم چه باید می کردم،آزاده بود.با شرمندگی وارد خانه شد،با او کلامی حرف نزدم،یعنی نمی توانستم این کار را بکنم.به تماشای تلویزیون نشستم.در حالی که قهوه می خوردم وجود آزاده را در کنارم احساس کردم.
    -از دستم دلخوری؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جوابی ندادم،مرا قلقلک داد،نمی دانستم چرا اینچنین می کرد.با جدیت از او پرسیدم:
    -چرا شب نماندی؟
    -باید می ماندم؟
    -نمی دانم،قرار بر این بود.
    با خنده گفت:
    -دفعه ی دیگر.
    از پر رویی او بدم آمد اما چه باید می کردم؟فقط به او گفتم:
    -اسم دوستت که به خانه اش رفته بودی چه بود؟
    -مریم.
    -خانه اش تلفن دارد؟
    هول شد و گفت:
    -نه! نه.
    با این که خانه دوستش در ونک است دوباره از او سوال کردم:
    -گفتی خانه اش کجاست؟
    -ولیعصر.
    آنگاه متوجه شدم که به من دروغ می گوید.
    -تا به حال ونک بود؟
    یادش آمد.
    -نه راستش را بخواهی قرار بر این بود که مهمانی در خانه نازیلا باشد،بعد تصمیم مریم عوض شد و مهمانی را در خانه او برگزار کردند.
    -خانه نازیلا تلفن دارد؟
    -نه آنجا هم ندارد.
    -آدرس که دارد؟می خواهم به آنجا بروم.
    -من خیلی خسته ام.
    -فقط آدرس بده،تو خانه بمان.
    -چرا به من شک داری؟از من اشتباهی سر زده؟
    خیلی ناراحت بودم،با عصبانیت گفتم:
    -آدرس را بده،حاشیه نرو.
    دستش را دور گردنم گذاشت و صورتم را بوسید.
    -اشکان جون،دوست ندارم به من بدبین باشی.
    بالاخره آن قدر با من صحبت کرد تا فریبم داد. (!!!) برای خوابیدن به اتاق خوابم رفتم،پیشاپیش خود را به بیماری زد تا مانع انجام عمل زناشویی شود.نمی دانستم چرا اینچنین می کرد،بدون اینکه هیچ دلسوزی ای نسبت به او داشته باشم،خودم را به خواب زدم.بالاخره خوابم برد.صبح که بیدار شدم،آزاده هنوز خواب بود.این آزاده دیگر ان آزاده قدیمی نبود.دیگر برای درست کردن صبحانه ،صبحهای زود از خواب بیدار نمی شد،تا ساعت 10 صبح می خوابید.یک شب که می خواستم بخوابم نکته ای به خاطرم رسید،قبل از ان که من و آزاده عقد کنیم،باید برای آزمایش خون به آزمایشگاه می رفتیم،اما آزاده نپذیرفت.متوجه کارهای او نمی شدم،من احمق هم گفته های فریبنده او را باور می کردم،چند روز بعد ورقه آزمایشی را در دست او مشاهده کردم،به من گفت:
    -اشکان،صبح به آزمایشگاه رفتم و نتیجه آزمایش دو روز قبلم را که خودم تنها رفته بودم،گرفتم.
    بعد نتیجه آزمایش را نشانم داد.من هم از او تشکر کردم اما نمی دانستم چرا اول این کار را نکرده بود.به همین دلیل من هم سخت نمی گرفتم.ان شب مدام با خود کلنجار می رفتم که چرا او با من به آزمایشگاه نیامد.هر چه فکر کردم،نتیجه ای نگرفتم.بالاخره خوابیدم.چند روز بعد ناسازگاری آزاده به اوج خود رسید.بدون اطلاع من تا ساعت 11 شب بیرون از خانه بود،سپس با یک آژانس به خانه آمد.یک نکته برایم عجیب بود که چرا زمانی که او بیرون است آرایش می کرد ولی با اینکه همسر رسمی من بود همیشه بدون آرایش و با لباسهای بدفرم نزد من ظاهر می شد؟بالاخره تصمیمم را گرفتم.برای چند روزی پاترولم را به یکی از دوستهایم سپردم و ماشین او را که تویوتا بود،گرفتم.به بهانه مسافرت خارج از کشور از منشی شرکت خواستم با من در خانه تماس نگیرد.صبحا با تویوتای دوستم سر کوچه می ایستادم،عینک آفتابی می زدم تا چهره ام مشخص نباشد.روز اول آزاده بیرون نرفت تا بعد از ظهر در خیابان بودم.بالاخره ماشین را در جای امنی پارک کردم و پیاده راهی خانه شدم.ان روز آزاده پرسید:
    -ماشینت کجاست؟
    گفتم:
    -باید موتورش را پایین بیاورند،صفحه کلاج عوض کنند،خدایا چقدر خرج روی دستم می گذارد.او هم حرف مرا قبول کرد.دو روز بعد ساعت 10 صبح همانجایی که روزهای قبل می ایستادم در ماشین نشسته بودم که چشمم به آزاده افتاد.با کفشهای پاشنه بلند،مانتوی کرم و روسری مشکی و هفت قلم آرایش به خیابان آمد و سوار تاکسی شد.دنبال تاکسی رفتم،به طرف خیابان ظفر می رفت،احساس کردم شاید آزاده می خواهد به شرکت بیاید،اما اگر منشی موضوع را بگوید چه باید بکنم؟خواستم از ماشین پیاده شوم و او را صدا بزنم،ناگهان متوجه شدم که او به کوچه رهنما رفت،پس به شرکت من نمی رفت.در ماشین نشستم،با عجله زنگ خانه ای را زد و به این طرف و ان طرف نگاه کرد.چشمش به ماشین من افتاد به بهانه این که با رادیوی ماشین بازی کنم،سرم را پایین گرفتم.متوجه نشد،ناگهان چشمم به جوان قد بلندی افتاد که در را به روی او باز کرد و او وارد خانه شد.تعجب کردم،قلبم درد گرفته بود،خواستم زنگ خانه را بزنم و بدانم آن جوان چه کسی بود؟اما به خودم گفتم: "هنوز زود است." ماشین را کنار در خانه پارک کردم،مثل این که گلوله ای در قلبم گیر کرده بود.بغض سراپای وجودم را فراگرفت،نتوانستم آنجا بمانم و به خانه رفتم.ساعت 1 آزاده به خانه آمد تا مرا دید،تعجب کرد و گفت:
    -سلام اشکان.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -چقدر زود آمدی؟
    چیزی نگفت.
    -با تو هستم.چرا زود آمدی؟
    -خانه دوستم رفته بودم،راستی این ماشین که توی پارکینگ است مال کیه؟
    با عصبانیت گفتم:
    -مال من.
    -عجب ماشین قشنگی است،کنار خانه دوستم هم مثل همین ماشین بود.
    خیلی ناراحت بودم،با لحن نفرت انگیزی به او گفتم:
    -تو که دوست داشتی چرا وقتی از خانه پدرت قهر کردی به خانه من آمدی؟
    چیزی نگفت.عصبانی بودم.صدای تلفن مرا از جا بلند کرد.آزاده هول شد و گفت:
    -من بر می دارم.
    او را هل دادم،لگدی به پای من زد.خیلی عصبانی شدم و گفتم:
    -پدرت را در می آورم،فقط صبر کن.
    گوشی را برداشتم،صدای مرد جوانی را شنیدم:
    -سلام اشکان خان.
    -شما؟
    -رضا هستم،دوست آزاده.
    تعجب کردم،تا گفتم رضا،آزاده به سمت در رفت،گوشی را گذاشتم،در ها را قفل کردم تا او از خانه بیرون نرود.ترس وجودش را فرا گرفته بود،گوشی را برداشتم:
    -خوب بگو آقا رضا،اینجا چه کار داری؟
    -می خواستم بگویم لطفا دست از سر آزاده بردارید،او هیچ علاقه ای به شما ندارد.
    احساس کردم که قلبم درد گرفته،دهانم خشک شده بود و نمی توانستم سرم را برگردانم،مهره های گردنم گرفته بودند.
    با ناراحتی گفتم:
    -پس چرا خواست عقدش کنم؟شماره ام را از چه کسی گرفتی؟
    -از خود آزاده،او خواست که این موضوع را به شما بگویم.
    گوشی را گذاشتم.به آزاده نگاه کردم،هر دو گریه می کردیم،از فرط ناراحتی سرم را بر زمین کوبیدم.دیگر هیچ چیز از زندگی نمی فهمیدم.او دست نوازش بر سرم کشید و از من معذرت خواست.
    -اشکان گریه نکن،دیگر تمام شد.
    بله مجید جان،شکست به این بزرگی در زندگی برایم ممکن نبود... به طرف آزاده رفتم تا او را کتک بزنم،اما می دانستم که او مقصر نبود.خوب نمی توانست با من زندگی کند یا به من احساسی داشته باشد.به یاد کودکی ام افتادم که همیشه به خاطر بی لیاقتی هایم،ناسزا می شنیدم.تنها چیزی که به آزاده گفتم این بود که:
    -چرا مرا فریب دادی؟چرا خواستی تو را عقد کنم؟
    شاید تنها چیزی که باعث می شد بتوانم او را دوست داشته باشم،راستگویی او بود.گفت:
    -چون باردار هستم،رضا مرا عقد نمی کرد،صیغه او بودم،از نظر قانونی برای هر دوی ما بد می شد،به همین دلیل خواستم تا مرا عقد کنی.
    دلم گرفته بود.بدبخت به دنیا آمدم و بدبخت هم خواهم مرد.آزاده از من خداحافظی و به خاطر همه چیز تشکر کرد.بدون ان که کوچکترین چیزی،حتی وسایلی که مربوط به او می شد،با خود ببرد.او رفت و مرا با فکر و خیال و بدبختی هایم تنها گذاشت.از شب و روز چیزی نمی فهمیدم،کارهای شرکت مانده بود،حدود چهار میلیون تومان ضرر کرده بودم.چند روز پس از رفتن آزاده به خانه رضا رفتم و با او صحبت کردم.از کارهایش شرمنده بود،ولی خوب تقصیری نداشت،او هم مثل من جوان بود،آزاده باید به فکر نجاتش بود.
    -اشکان جان،رضا چه کاره بود؟
    -پسر رئیس شرکت آزاده.
    تمام موضوع را فهمیدم.حامله بودن،بیرون کردن او از شرکت،چهل روز در خانه نبودن و به دروغ به فیروزکوه رفتن.از رضا پرسیدم:
    -خانه تو در ظفر است.
    -بله،پدر و مادرم از هم جدا شدند،پدرم همسر دیگر را برای خود انتخاب کرد و برای من هم خانه ای گرفت که بتواند با زنش خوش باشد.
    وقتی رضا حرف می زد با این که در دل از او متنفر بودم،اما به یاد پدرم می افتادم،او هم مثل من از مادرش دور بود،به خاطر این صحبتها بود که نمی توانستم آنها را تحویل قانون بدهم،فردای آن روز تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم.آزاده بود!
    -لطفا برای طلاق به دادگاه ونک بیا،ساعت 10 صبح آنجا باش.
    چاره ای جز این نداشتم،صبح به دادگاه رفتم.آزاده از من معذرت خواهی کرد،اما نمی توانستم در چشمهای او نگاه کنم،از او متنفر بودم،خیلی گریه کرد.تنها کاری که کردم،انداختن آب دهان بر صورتش بود.به او گفتم:
    -تف بر تو! بیچاره پدرت می دانست که نباید با چه لجنی زندگی کند.
    -می خواهی هم تو و هم آن پسره ی لجن را بالای چوبه دار بفرستم؟
    از دادگاه بیرون آمدم و آزاده را با افکار پوچ و بیهوده اش تنها گذاشتم.به خاطر ان که خود را سرگرم کنم،خانه را تمیز کردم.احساس پوچی و بی ارزشی می کردم.ان روز هم فهمیدم که مال و ثروت خوشبختی نمی آورد.زندگی لوکس و مدرن به انسان شخصیت نمی دهد.با خود تصمیم گرفتم که در طول عمرم با هیچ دختری صحبت نکنم و هنوز هم بر این تصمیم پابرجا هستم.بله مجید جان،این زندگی تلخ من بود،این عشق دروغین،لکه ننگی بر وجود بی گناه من گذاشت که فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم آن را پاک کنم.
    دلم برای اشکان می سوخت،آن لحظه خود را خوشبخت می دانستم چون سوزان بر خلاف آزاده مرا دوست داشت.
    -اشکان،فکر می کنی ساعت چند است؟
    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -یک نیمه شب؟ باید به خانه بروم.
    هر دو خندیدم.به او گفتم:
    -آقا،هنوز شام نخورده ایم.
    به آشپزخانه رفتم،اشکان دنبالم آمد.با هم میز شام را چیدیم و شروع به خوردن کردیم.به خاطر این که ناراحتی را از وجود اشکان دور کنم،در میانه های شام،به او گفتم:
    -جای گلهای نسترن خالی.
    اشکان با خنده گفت:
    -مجید،خواهش می کنم به هیچ دختری دل نبند.آزاده از نظر من نجیب ترین دختری بود که می شناختم،پس اگر کسی را نمی شناسی،به او عشق نورز،حداقل با او ازدواج نکن.
    خندیدم و گفتم:
    -به روی چشم.
    شام خوردیم و سیگاری کشیدیم.
    -راستی اشکان جان،ضرر شرکت را چه کردی؟
    -ضررم جبران شد،اما ضرر ساده لوحی ام را هیچ وقت نمی توانم جبران کنم.
    -بعد از طلاق با خانواده ی او صحبت نکردی؟
    -یک بار که پدرش از خانه بیرون می آمد،با او روبه رو شدم.به او گفتم:
    -آقای کیان،دختر شما از شخص دیگری باردار بود.او ذره ای علاقه به من نشان نمی داد.
    خیلی شرمنده شده بود،همان موضوعی که روز خواستگاری تصمیم داشت برایم عنوان کند،تعریف کرد.
    -اشکان جان،از دست او عاصی شده بودم،هر روز پسری به خانه من زنگ می زد،تا گوشی را بر می داشتم،یا قطع می کرد یا برای رد گم کردن می گفت منزل آقای فرزی؟ شبها وقتی که ما خواب بودیم،این پسر زنگ می زد،ما تلفن را از پریز می کشیدیم.یک شب که برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم،متوجه شدم که تلفن روی میز هال نیست،خانمم را بیدار کردم و از او پرسیدم تلفن کجاست،اما او هم نمی دانست که در خانه اش چه اتفاقهایی می افتد.به اتاق خواب آزاده رفتم،با کسی صحبت می کرد،چراغ را روشن کردم و به او گفتم چه کسی است؟گریه کرد،دلیلش را پرسیدم،چیزی نگفت.به طرف تلفن رفتم تا بفهمم که چه کسی با او صحبت می کند،اما تلفن قطع شده بود.عصبانی شده بودم،دلیل گریه او را پرسیدم:
    -آزاده عاشق شده ای؟اگر اینچنین است به من بگو.
    سرش را زیر لحاف برد و با صدای بلند گریه کرد.فهمیدم که تلفنها بی مورد نبود.چند روزی او را تحت نظر داشتم،سوار اتومبیل ناشناسی می شد،جوانی خوش تیپ راننده ان بود.یک روز بعد از ظهر،رئیس شرکت آزاده که پدر آم پسر بود به خانه من زنگ زد،گوشی را برداشتم.او پرسید:
    -چرا دخترتان به شرکت نمی آید؟
    با تعجب گفتم:
    -به شرکت نمی آید؟
    -آقای کیان،حدود یک هفته است که دخترتان به شرکت نمی آید،اگر باز هم ادامه پیدا کند،اخراجش می کنم.
    با عصبانیت گوشی را گذاشتم.وقتی آزاده به خانه آمد از او پرسیدم:
    -کجا رفته بودی؟
    عصبانی شدم و او را کتک زدم،تا حقیقت را بگوید،آن قدر او را زدم که از خود بیخود شده بود.دیگر نمی توانستم تحمل کنم،به همین دلیل بود که مرتب مشروب می خوردم که به چیزی فکر نکنم.اشکان جان در روز خواستگاری می خواستم موضوع را برایت تعریف کنم و بگویم که آزاده به کس دیگری علاقه دارد،اما تو فرصت ندادی،با خود فکر کردم شاید سرنوشت می خواهد اینچنین باشد،مادرش چندین بار به شرکت زنگ زد تا موضوع را بگوید،اما منشی می گفت در شرکت نیستی.به همین دلیل بود که فکر کردم شاید خدا می خواهد قسمت خوبی برای هر دوی شما رقم بزند،اما متاسفانه نمی دانستم که کار به اینجا می کشد.
    اشکان آه بلندی کشید و ادامه داد:
    -بله مجید جان،این سرنوشت تلخ من بود.
    -اشکان،دیگر از او خبری نداری؟
    -سه ماه پیش آزاده را در میدان تجریش دیدم. نوزادی در بغلش بود مثل اینکه بچه تازه به دنیا آمده بود.اگر بگویم که می خواستم او را با ماشین زیر بگیرم باور نمی کنی فقط دلم برای آن بچه سوخت.
    -خوب بعد چه کردی؟
    -هیچی،دوبله پارک کردم می خواستم بدانم او چه خواهد کرد.ماشین شورلتی برایش بوق زد و او هم با داشتن کودکی در بغل به راحتی سوار ان ماشین شد.دیگر متوجه شدم که ذره ای نجابت در وجود او نیست.می دانستم که رضا همانند من احمق نیست و هیچ وقت او را به عقد خود در نمی آورد.البته آزاده هم،در آمدی برای گذران زندگی نکبت بارش نداشت،با همین راهها می توانست مخارج زندگیش را تامین کند.از او متنفرم،دوست دارم گرگها جلوی چشمم او را پاره پاره کنند.
    -عجب مادری! یک بچه دارد و...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -راستی مجید ،اگر به تو یک نکته خنده دار بگویم،شاید باور نکنی.سه هفته بعد از روزی که آزاده را در میدان تجریش دیدم،یک روز صبح جمعه که برای خرید نان از خانه بیرون رفته بودم،کالسکه کوچکی را کنار خانه ام دیدم،بچه کوچکی در ان نشسته بود،نمی دانستم دختر است یا پسر،به اطرافم نگاه کردم تا مادر یا پدر او را پیدا کنم،اما کسی را ندیدم.ناگهان چشمم به کاغذی بر روی دست کوچک بچه افتاد،نامه را باز کردم،در ان نوشته شده بود:
    اشکان مهربانم! به خاطر همه چیز از تو معذرت می خواهم،اما به دلیل این که می دانم وضع مالی تو خوب است،از تو خواهش می کنم،این بچه را نزد خود نگه دار.من خرج خودم را به زحمت در می آورم،روزی این محبت تو را جبران خواهم کرد.آزاده.
    به صورت بچه نگاه کردم،به من زل زده بود،بچه را در آغوش گرفتم.نمی توانستم این موضوع را بپذیرمچگونه می توانستم بچه رضا را بزرگ کنم،هر چند که دلم برای این بچه می سوخت.با خود مبارزه می کردم و بالاخره تسلیم شدم چرا که به یاد دوران کودکی ام افتادم،ان وقت مادر مرحومه ام از خانه قهر کرده می کرد و من را با دیوانه ای همچون پدرم تنها می گذاشت.کالسکه را به خانه آوردم.تا به من نگاه می کرد می خندید.دلم برای او می سوخت،با خود گفتم شاید خدا او را فرستاده تا دیگر به مادر کثیفش فکر نکنم.بچه جایش را خیس کرده بود.هیچ چیز برایش نیاورده بود.
    -حتما پول نداشته.
    -بله می دانم،این کالسکه را هم که ارشیا داخل آن بود،از درآمدهای نامشروع به دست آورده بود.
    -ارشیا؟اسمش ارشیا بود؟
    -بله،هنوز هم هست.بگذریم،بچه را سوار ماشین کردم و به داروخانه ای رفتم،شیشه شیر،پستانک،شیر خشک،پوشک و لاستیکی تهیه کردم،با وجود این می دانستم هنوز خیلی کوچک است برایش روروک خریدم و اسباب بازیهای گوناگون از اسباب بازی فروشی تهیه کردم.در مغازه دیگری برایش چند دست لباس نوزاد خریدم و با او به خانه آمدم.
    با آن که می دانستم فرزند خودم نیست،اما او را خیلی دوست داشتم.به همین دلیل به فکر مستخدمی در خانه افتادم.می دانستم که نگهداری این کودک یک حماقت محض است،چرا که او فرزند مادری است که به من خیانت کرده بود.اصلا وجود این بچه مربوط به مرد غریبه ای بود،اما نمی دانم چرا محبت این بچه در دلم نشسته بود،او را خیلی دوست داشتم،از چشمهای او می فهمیدم که او هم به من علاقه دارد.چند روز بعد برای شناسنامه اش به ثبت احوال رفتم،نامش را ارشیا گذاشتم.
    -ارشیا آشتیانی!چه اسم قشنگی!راستی اشکان،بچه چند وقتش است؟
    -فکر می کنم هشت ماه داشته باشد.بله مجید جان این هم از زندگی پسرم.صبحها که به شرکت می روم خدمتکار از او پرستاری می کند،البته تا موقع برگشت چندین بار با خانه تماس می گیرم و جویای حال او می شوم،آخر دلم برایش تنگ می شود.با آن که وجود ارشیا از من نیست،اما نمی دانم چرا شباهت عجیبی به من دارد.ساعت 7 بعد از ظهر که به خانه برمی گردم و مریم خانم خداحافظی می کند و مرا با ارشیا تنها می گذارد.
    -پس حسابی سرت گرم است،یک کوچولو داری.
    خنده ای کرد و گفت:
    -بله،اما وحشت دارم از این که بیاید و بچه را از من بگیرد.به همین دلیل تصمیم دارم خانه ام را عوض کنم.مجید،این بچه را خیلی دوست دارم،به او عشق می ورزم.
    -نه عزیزم،از این فکر ها نکن،او امتحان خودش را پس داده است،اگر به بچه علاقه داشت،از اول او را پیش خود بزرگ می کرد،نه آن که در کنار خانه تو بگذارد.حتی به پدر و مادرش هم نسپرد چون که گرفتن بچه از انها آسانتر بود.
    -مجید تمام اینها را می دانم،اما او خیلی کثیف است.
    -خوب اشکان جان،دیگر تمام شد.تو ارزشت بیشتر از این است که بخواهی روز و شب به او فکر کنی.خدا می خواست اینچنین شود،حالا که شد دیگر نمی شود کاری کرد،پس غصه خوردن دردی را دوا نمی کند.
    -می دانم مجید،همه اینها را می دانم،اما دست خودم نیست،نمی توانم فراموش کنم.
    -راستی اشکان،الان بچه کجاست؟
    -به مستخدم گفتم که امشب دیر می آیم،به همین دلیل شب را در خانه می ماند و از ارشیا مواظبت می کند.
    اشکان نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    -دیر وقت است،باید به خانه بروم،مریم خانم گناه دارد.
    اشکان را بسیار دوست داشتم.شب از نیمه گذشته بود.اشکان برای خداحافظی از جای خود برخاست.مرا بوسید و گفت:
    -مجید کاشکی زودتر با تو آشنا می شدم،احساس می کنم وقتی با تو صحبت می کنم،باری از روی دوشم برداشته و غصه هایم کمتر می شوند.خواهش می کنم به خانه من بیا و مرا از تنهایی در بیاور.
    خندیدم و گفتم:
    -چه وقت مرا دعوت می کنی؟
    -فردا شب.
    -فردا شب!زود نیست؟
    -حتا بیا،برای شام منتظر هستم.
    او را بوسیدم.از من خداحافظی کرد و رفت.به پنجره اتاق سوزان نگاهی انداختم،چراغش خاموش بود.بعد از رفتن اشکان با خود فکر کردم که آیا ممکن است دختری مثل آزاده روی زمین وجود داشته باشد که جوانی باشخصیت،خوش تیپ،پولدار و تحصیل کرده را زیر پایش لگدمال کند و به مرد دیگری دل ببندد؟اما به نتیجه ای نرسیدم.به یاد افسانه افتادم.با خود فکر کردم که فرداشب می توانم با تعریف کردن از زندگی سوزان،او را دلداری بدهم.برای شستن ظرفهای شام به آشپزخانه رفتم،آشپزخانه را تمیز کردم،با ان که نیمه شب بود خانه را جاروبرقی کشیدم،خوابم نمی آمد،مرتب به اشکان می اندیشیدم.به اتاق خوابم رفتم و دفترچه خاطراتم را از روی میز تحریر برداشتم و خاطرات تلخ اشکان را در ان ثبت کردم،دیگر هوا روشن شده بود و من لحظه ای پلکهایم را روی هم نگذاشته بودم.




    5

    طبق معمول به حمام رفتم و دوش گرفتم با وجود این که اصلا میلی به خوردن صبحانه نداشتم،شیر کاکائویی را از یخچال درآوردم و با شیرینی خوردم.لباسم را پوشیدم.نگاهی به خانه انداختم،با ان که همه جا را تمیز کرده بودم،اما چرا احساس می کردم که خانه نامرتب است.در آپارتمان را قفل کردم و از ساختمان بیرون آمدم.به اتاق سوزان نگاهی کردم.انگار به مدرسه رفته بود.نمی دانم با ان که بیدار بودم،چرا متوجه خروج او از خانه نشدم.
    سوار ماشینم شدم و به طرف نمایشگاه حرکت کردم.آقای رضایی و یزدانی نیامده بودند،کرکره نمایشگاه را بالا زدم و داخل نمایشگاه شدم.پشت میزم نشستم.از این که سوزان را ندیده بودم،احساس دلتنگی می کردم،مثل این بود که مادری فرزندش را گم کرده باشد.
    به چکهای بانکی نگاهی انداختم.همه پرداخت شده بودند.روی صندلی نشستم و منتظر آمدن رضایی و یزدانی شدم که ناگهان چشمم به سوزان افتاد،از تعجب نمی توانستم حرف بزنم،اصلا فکر نمی کردم که او سوزان باشد،شاید شبیه سوزان است،نمی توانستم از جای خود بلند شوم.در نمایشگاه باز شد و سوزان با اونیفورم سورمه ای مدرسه داخل آمد.صورتش گل انداخته بود و گریه می کرد.بدون آن که سلامی ککند پرسید:
    -مجید،ساغر اینجا نیامده؟
    -ساغر؟نه،مگر مدرسه نرفتید؟
    -چرا من در کلاس بودم که خانم ناظم صدایم زد.من هم به دفتر رفتم،به من گفت:
    -خواهرت به بهانه آب خوردن از کلاس بیرون رفته و تا آخر زنگ به کلاس نیامده،هر چه در مدرسه دنبال او گشتیم،پیدایش نکردیم.از مستخدم پرسیدم،گفت: ساغر با گریه از من خواهش کرد که بگذارم از مدرسه خارج شود،من نگذاشتم و او مرا هل داد،من افتادم و او فرار کرد.
    با عصبانیت فریاد زدم:
    -مستخدم بی عرضه!
    -مجید،آخر او خیلی پیر است.
    نمی دانستم چه باید می کردم.به محض این که از نمایشگاه بیرون آمدم تا دنبال ساغر بروم،آقای رضایی را دیدم،سوزان به او سلام کرد.رضایی چشمانش از تعجب گرد شده بود،سوزان بسیار زیبا بود،با احترام خاصی جواب سوزان را داد و به من گفت:
    -مجید،اینخانم چه کسی هستند؟
    چون خیلی عجله داشتم گفتم:
    -همسایه ام.خواهر سوزان گم شده و من باید دنبال او بروم،اگر اجازه می دهید از حضورتان مرخص می شوم.
    رضایی در حالی که به سوزان نگاه می کرد،به من گفت:
    -برو عزیزم!
    سپس از سوزان پرسید:
    -اسم شما سوزان است؟
    سوزان در حالی که گریه می کرد گفت:
    -بله،اقا از شما خواهش می کنم برای خواهرم دعا کنید.
    رضایی لبخندی زد و گفت:
    -عزیزم،پیدا می شود.ناراحت نباش.
    دست سوزان را گرفتم و او را از نمایشگاه بیرون آوردم.رضایی به سوزان زُل زده بود،سوار ماشین شدیم.در ان لحظه به هیچ چیز،جز ساغر نازنینم نمی اندیشیدم،از سوزان پرسیدم:
    -به خانه رفتی؟
    -نه،اما تلفن کردم،مامان بزرگ خیلی خوشحال بود.طوری که باعث دلواپسی او نشوم،به شوخی گفتم:
    -مادربزرگ،ساغر امروز به مدرسه نرفت و در خانه قایم شده است.
    او هم که از همه چیز بی خبر بود،به من گفت:
    -سوزان شوخی نکن،همین الان به کمک بی بی،خانه را تمیز کردیم،ساغر که اینجا نبود،در ضمن من صبح او را با اونیفورم مدرسه دیدم.
    مجید،متوجه شدم که ساغر به خانه نرفته است.به همین دلیل به مادربزرگ گفتم که شوخی کرده ام.
    -به بابا زنگ زدی؟
    -نه،ساغر بیمارستان بابا را بلد نیست.
    مثل دیوانه ها از این خیابان به ان خیابان می رفتیم،اما نشانی از ساغر پیدا نمی کردیم.سوزان گریه می کرد و به افسانه ناسزا می گفت.
    -مجید،اخر چه اتفاقی افتاده است؟او که صبح خوشحال بود. بابا به او گفته بود اگر امروز نمره امتحانت هیجده به بالا شود،یک جایزه عالی پیش من داری.ساغر هم خیلی خوشحال بود و بابا را بوسید.
    -شاید نمره اش از هیجده کمتر شده است.
    -نه مجید،او پدرم را می شناسد،با وجود این که به ساغر گفته هیجده به بالا ولی او می داند که در این موقعیت ممکن نیست پدرم به خاطر پایین بودن نمره اش،جایزه نخرد.
    با این حال باز هم به حرف سوزان توجهی نکردم.به طرف مدرسه به راه افتادیم،مرا به مدرسه راه نداند،از سوزان خواستم تا داخل شود و از دبیر شیمی ساغر نمره اش را بپرسد.اما متاسفانه دبیر ورقه ها را صحیح نکرده بود.کنار در مدرسه ایستاده بودم،که متوجه چهره یمهربان دو خانم شدم،سلام کردم.نمی دانستم آنها چه کسی هستند،ولی بعد فهمیدم مدیر و ناظم مدرسه اند.سوزان در کنارآ«ها ایستاده بود و گریه می کرد.خانم مدیر دست نوازش بر سرش می کشید و او را دلداری می داد.سوزان من را به آنها معرفی کرد و گفت:
    -خانم مدیر،آقای بیک همسایه ما هستند،در نبود پدرم همیشه این آقا به ما سر می زنند.به همین دلیل اولین جایی که به سراغ ساغر رفتم،نمایشگاه ایشان بود.
    خانم مدیر و ناظم با من احوالپرسی کردند،انها خیلی مودب بودند.رو به خانم ناظم کردم و گفتم:
    -اگر به بیمارستان پدر زنگ بزنیم،مشکلی حل خواهد شد؟
    جوابشان منفی بود،خانم مدیر گفت:
    -آقای بیک،پدر سوزان و ساغر به اندازه کافی در زندگی غصه دارند،تا بعد از ظهر صبر می کنیم.اگر ساغر به خانه رفت که دیگر مشکلی نداریم،ولی اگر از او خبری نشد دیگر پدرش باید به دنبال او بگردد.
    پذیرفتم.خانم مدیر دیگر اجازه نداد سوزان با من به دنبال ساغر بیایید،به همین دلیل او را در مدرسه تنها گذاشتم.دلم برای او می سوخت،گریه می کرد و با نگاه التماس آمیزش به من می گفت که خواهرش را پیدا کنم.تنها نکته ای که به خاطرم آمد این بود:
    -آدرس دوستان ساغر کجاست؟
    با عصبانیت گفت:
    -دوستهایش در مدرسه هستند،پس چرا باید به خانه آنها بروی؟
    نگاهش کردم،سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
    -معذرت می خواهم،بهترین دوست او خانه اش در کوچه افق در خیابان ولیعصر است،دو کوچه بالاتر از ما زندگی می کنند.شماره 2.
    -اسمش چیست؟
    -فرناز.
    از او خداحافظی کردم و به طرف خانه دوست ساغر راه افتادم.مادرش خانه بود،به او سلام کردم،اظهار بی اطلاعی کرد،حق داشت.مادر فرناز خیلی ناراحت شد.
    -نه عزیزم،اینجا نیامده است ولی فرناز همیشه برای من تعریف می کند دختری به نام ساحل در کلاسشان است که چشم دیدن ساغر را ندارد،همیشه او را مسخره می کند،پول بچه ها را می دزدد و تقصیر را به گردن ساغر می اندازد.
    با عجله پرسیدم:
    -خانم،خانه او کجاست؟
    -انتهای همین کوچه،شماره 17.
    -ممنونم خانم،خداحافظ.
    به انتهای کوچه رفتم تا با مادر ساحل صصحبت کنم که ناگهان چشمم به ساغر افتاد که روی پله ها ی خانه انها نشسته بود.سرش را روی پاهایش گذاشته بود و گریه می کرد.داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.چقدر ناز و دوست داشتنی بود.صدایش زدم،تا مرا دید به آغوشم افتاد.آن قدر گریه کرده بود که چشمان زیبای آبی اش پف کرده بودند.از من کمک می خواست،دلم ریش ریش شده بود.دلیل گریه اش را پرسیدم،به من گفت:
    -ساحل مرتب مرا مسخره می کند،زنگ تفریح به بهانه ی این که حالش بد است،به حیاط نرفت و 1500 تومان را از کیفش دزدی،وقتی به کلاس رفتیم،فرناز دنبال پول خود می گشت.ساحل با خشم به من نگاه کرد و به طرف کیف من آمد و در مقابل چشم همه بچه ها 1500 تومان را از کیف من درآورد.او به بچه ها گفت: "واقعا دزدی کار زشتی است." من هم عصبانی شدم و موهای او را کشیدم،فرناز ناراحت شد اما به من چیزی نگفت.مجید به خدا قسم می خورم کهمن پول را ندزدیده بودم.بچه ها به من می گویند هر کس که مادرش بد باشد،مسلما خودش هم مثل او خواهد شد.خداوند به داد بچه های تو برسد.واقعا حق توست که مادرت اینچنین به روزگارت درآورد.می خواستند به ناظم اطلاع بدهند که از مدرسه بیرون آمدم.مجید،منم خیلی بدبختم،همه بچه ها افسانه را به رخ من می کشند.من دیگر به مدرسه نمی روم،می خواهم در خانه پیش مادربزرگ بمانم. از مدرسه متنفرم.
    برای ساغر افسوس می خوردم.ساغر سرش را روی شانه ام گذاشت و با بی صبری گفت:
    -مجید خوشا به حال تو که پدر و مادرت با هم زندگی می کنند.اگر تو از انها دور هستی فقط به این خاطر است که از پدرت متنفری،اما من هر دوی آنها را دوست دارم،فقط افسانه است که هیچ علاقه ای به ما ندارد.من باید تلافی این روزهای تلخ را سر او در آورم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روی پله خانه ساحل نشستم و ساغر را دلداری دادم.دلم برای او می سوخت.او فقط پانزده سال داشت،هنوز خیلی زود بود که بتواند بدبختیهای به این بزرگی را تحمل کند،چرا خداوند باید با بنده هایش اینچنین کند؟به صورت ساغر نگاه کردم،با آستین مانتویش،اشکهایش را پاک کرد.خیلی ناراحت بودم،زنگ خانه ساحل را زدم،ساغر با تعجب نگاهم کرد.
    -می خواهی چه کار کنی؟
    -هیچی ساغر جان،الان با مادرش صحبت می کنم.
    از این که فهمیده بود در این دنیای بزرگ کسی هم وجود دارد که می تواند به فریاد دل غمدیده اش برسد،احساس خوشحالی می کرد.اشکهایش را پاک کرد و به ان چشمهای زیبایش زیر چشمی به طبقه بالا نگاه کرد تا ببیند چه کسی از خانه بیرون می آید.مادر ساحل آیفون را برداشت و با صدای آرامی گفت:
    -بله.
    -لطفا باز کنید،از طرف مدرسه دخترتان آمده ام.
    با ان که خانه آنها در طبقه هفتم بود نمی دانم چگونه با ان سرعت خود را به طبقه پایین رساند.شاید فکر می کرد که برای دخترش اتفاق بدی افتاده است.با لحن جدی و خشنی به او سلام کردم.به ظاهر مودب و مهربان بود،جواب سلامم را داد و با عجله گفت:
    -لطفا بگویید چه بلایی سر ساحل آمده است.
    ساغر مانند کودکی یتیم او را نگاه می کرد.در دل احساس می کردم که نسبت به ساحل حسادت می کند،چرا که مادر ساحل به دخترش عشق می ورزید.با ناراحتی رو به مادر ساحل کردم و گفتم:
    -این دختر خانم را می شناسید؟
    ساغر فوری از جای خود بلند شد.با وجود این که از ساحل متنفر بود،اما با ترس به مادر ساحل نگاهی کرد و درحالی که اشک می ریخت به او سلام کرد.مادر ساحل با مهربانی جواب سلام او را داد و گفت:
    -بله آقا،می شناسم.ماه گذشته تولد یکی از دوستهای دخترم بود،وقتی ساحل را به خانه دوستش رساندم،پدر ساغر خانم را دیدم که او را می بوسید و از او خداحافظی می کرد،در عمرم دختر به این زیبایی ندیده بودم به همین دلیل پدر او را صدا زدم و به او گفتم:"آقا،من به کشورهای زیادی سفر کرده ام،اما به زیبایی دختر شما هیچ جا ندیده ام،به نظر من قشنگترین دختر دنیا را دارید." پدرش لبخندی به من زد و گفت: گاز لطف شما متشکرم." آقا،من نباید ماجرا را برای شما بازگو می کردم.اما نگفتید بر سر ساحل چه آمده است؟ساغر چرا چشمهایت پف کرده اند؟چه اتفاقی افتاده است؟راستی چرا مدرسه نرفته ای؟
    ساغر در حالی که گریه می کرد،رو به مادر ساحل کرد و گفت:
    -خانم مقدم،من پول فرناز را ندزدیده بودم،دختر شما پول را در کیف من گذاشته بود و به بچه ها گفت: "ساغر،پول فرناز را دزدیده است." حالا همه فکر می کنند که من دزد هستم،حتی یکی از بچه ها مرا کتک زد.ساحل از من متنفر است،آبروی من را پیش بچه های کلاس می برد،همیشه از مادرم بدگویی می کند.تو را به خدا با او صحبت کنید.
    مادر ساحل با ناراحتی گفت:
    -ساغر جان،او خیلی کار بیجایی می کند که این حرفها را به تو می زند،با پدرش صحبت می کنم تا او را تنبیه کند.
    ساغر با ان چهره معصوم و مهربانش گفت:
    -به پدرش نگویید،ولی خودتان او را نصیحت کنید.او به من تهمتهای بدی می زند،هفته پیش امتحان زیست شناسی داشتیم،ورقه ی تقلبش را زیر پای منم انداخت تا دبیرم فکر کند که من تقلب کرده ام،ممن هم ورقه را برداشتم تا ان را پاره کنم،معلم دید و تا متوجه ورقه تقلب شد بر صورت من سیلی زد و ورقه ام را پاره کرد،می خواستم به او بگویم که این ورقه مال من نیست،اما به من مجال نداد و از کلاس بیرونم کرد.
    متوجه چهره مادر ساحل شدم که آرام اشک می ریخت،خیلی شرمنده شده بود،ساغر را در آغوش گرفت و گفت:
    -دختر خوشگلم،خودم با ساحل صحبت می کنم،او دختر بسیار احمقی است،از او توقع چنین کارهایی را نداشتم.
    ساغر اشک می ریخت و مادر ساحل سر او را نوازش می کرد.از این که در ابتدا با مادر ساحل به تندی صحبت کرده بودم،معذرت خواهی کردم،اما او فقط گریه می کرد و ساغر را دلداری می داد.ساعت از ده گذشته بود که از مادر ساحل تشکر و خداحافظی کردیم.می خواستم ساغر را به مدرسه برسانم اما لج کرده بود و می گفت:
    -من امروز به مدرسه نمی روم.
    متوجه صدای مادر ساحل شدم که هنوز داخل خانه نرفته بود.
    -ساغر جان،به مدرسه برو،دو ساعت دیگر زنگ می خورد و به خانه می روی،این طور بهتر است.
    ساغر نگاهی به مادر ساحل انداخت و پذیرفت.مادر ساحل او را بوسید و گفت:
    -به من قول بده که از دست ساحل ناراحت نباشی،ساغر جان او حتی به خواهر کوچکش هم حسادت می کند.
    ساغر دیگر چیزی نگفت.دستمالی از جیب کاپشنم درآوردم تا اشکهای ساغر را پاک کنم،اما ساغر با عجله در کیفش را باز کرد و گفت:
    -بابا در کیفم دستمال گذاشته است.
    با خنده گفتم:
    -ای شیطان!تو حس ششم داری؟
    اصلا نمی خندید ،در فکر بود.از این که دوباره باید به مدرسه می رفت،دلهره داشت،پس از اصرار زیاد از او خواستم که سوار ماشین شود و پذیرفت.صورتش مانند بچه های فقیر سیاه بود.کنار مغازه ای که صاحب ان با شلنگ روبه روی مغازه را می شست،ایستادم.از او خواستم که ساغر صورتش را با آب بشوید.مرد خیلی خوبی بود،وقتی ساغر را دید از من پرسید:
    -چرا گریه می کند؟
    حوصله نداشتم حرف بزنم،گفتم مریض است،ساغر نگاهی به من کرد و گفت:
    -چرا دروغ می گویی؟افسانه هم به پدر من دروغ می گفت که سرنوشت ما را اینچنین کرد.ساحل هم دروغ گفته بود که منم پول فرناز را برداشته ام.
    صاحب مغازه خنده ای کرد و گفت:
    -خانم خانمها،افسانه و ساحل دوستهایت هستند؟
    با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:
    -نخیر دشمنهای من هستند!مجید جان برویم.
    صاحب مغازه که از همه جا بی خبر بود،با صدای بلند خندید،اما معلوم بود که دلش برای ساغر می سوخت.به مدرسه رفتیم،در کنار در،مستخدم،مدیر،ناظم و سوزان ایستاده بودند،تا چشم ساغر به آنها افتاد کاپشن مرا با دست خود کشید و گفت:
    -مجید،مدرسه نمی روم.
    -بالاخره چی؟امروز نمی روی،فردا چطور؟فردا که باید بروی.دلت برای پدرت نمی سوزد؟او صبح تا شب کار می کند که تو درس بخوانی و زندگی خوبی داشته باشی.
    وقتی این جمله ها را بر زبان می آوردم،بغض گلوی ساغر را گرفته بود.نمی توانست حرفی بزند و فقط اشک می ریخت،مرا بغل کرد و گفت:
    -مجید،من خیلی تنها هستم.
    -چرا؟نباید به خودت تلقین کنی.
    دست مرا گرفت و به آرامی گفت:
    -پس تو هم با من بیا،من می ترسم.
    سوزان خیره به او نگاه می کرد،ساغر جرات نداشت به جلو برود،مشخص بود که روی این کار را نداشت.با آمدن خانم ناظم به جلوی در مدرسه،ساغر پشت من پنهان شد.خیلی ترسیده بود.خانم ناظم با صدای آرامی او را صدا زد و گفت:
    -ساغر جان!عزیزم کجا رفته بودی؟
    زیر چشمی به خانم ناظم نگاه کرد.از این که او را دعوا نکرده بود،تعجب می کرد.به طرف خانم ناظم رفت و گفت:
    -خانم،من پول را ندزدیده بودم.ساحل تقصیر من گذاشت،همه فکر کردند که من یک دزد هستم.
    معلوم بود که خانم ناظم از چیزی سر در نمی اورد.
    -عزیزم دزد کیه؟موضوع پول چیست؟
    ساغر گریه می کرد.موضوع را تعریف کردم،نگاهم به سوزان افتاد که آرام گریه می کرد و به طرف ساغر آمد.مثل مادری که سالها از فرزندش دور بوده،ساغر را در آغوش گرفت و هر دو با هم گریستند.چهره خانم مدیر و ناظم را می دیدم که نمی توانستند به این دو خواهر معصوم نگاه کنند و مانند کسی که عزیزش را از دست داده باشد گریه می کردند.
    برای این که بتوانم خودم را کنترل کنم،از خانم مدیر و ناظم خداحافظی کردم،سوزان را دیدم که ساغر می بوسید.از این که خداوند دوباره ساغر را به او برگردانده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.خانمها از من تشکر کردند.ساغر را صدا زدم و به او گفتم:
    -ساغر جان!من می روم،اما دیگر تکرار نشود،فرار کردن از درسه کار بسیار زشتی است.
    نگاهی کرد و دوباره سوزان را در آغوش گرفت.سوزان با اجازه خانم مدیر به طرف من آمد،از من تشکر کرد و گفت:
    -نمی دانم چگونه باید محبتهای تو را جبران کنم.واقعا ممنونم.
    به او لبخندی زدم و گفتم:
    -خواهش می کنم،مواظب ساغر باش،او خیلی حساس است.
    خداحافظی کردم و به طرف نمایشگاه به راه افتادم.از خداوند مهربان تشکر می کردم که ساغر نازنین را دوباره به خانواده مهربانش برگردانده است.نمیدانم در ان لحظه چه احساسی داشتم.آیا خوشحال بودم یا ناراحت.به هر نکته ای می اندیشیدم خاطره تلخی بر ذهنم می نشست،اما وقتی به یاد گم شدن ساغر می افتادم که همچون دیوانه ای در کوچه ها به دنبال او می گشتم و بالاخره او را می یافتم،خاطرات تلخم محو می شد.به نمایشگاه رسیدم.آقای رضایی با تلفن صحبت می کرد.یزدانی هم با پیرمردی که به نظر مشتری می آمد،مشغول صحبت کردن بود.وارد نمایشگاه شدم.
    -سلام.
    آقای رضایی جواب سلامم را با مهربانی داد.در حالی که با تلفن صحبت می کرد،به من گفت:
    -مجید جان پیدا شد؟
    -بله.
    -خدا را شکر.
    یزدانی پرسید:
    -بیک جان،شنیدم همسایه زیبایی داری.
    چون آقای یزدانی را شیطان می دانستم،با جدیت گفتم:
    -بله،ب مادرش رفته.
    -عجب!مادرش چند سال دارد؟
    خنده ام گرفته بود.
    -مادرش اینجا نیست.در خارج از کشور زندگی می کند.
    -ازدواج کرده؟
    -بله.
    -عجب آدم کثیفی است،چه کسی از دخترهایش مواظبت می کند؟
    -پدر و مادربزرگ.
    -عجب!طفلکی پدر.
    تلفن آقای رضایی به پایان رسید و در مورد ماجرا سوال کرد:
    -مجید جان،خواهرش کجا بود؟
    -کنار خانه ی دوستش نشسته بود.یکی از بچه ها پول دوستش را دزدیده بود و گردن ساغر انداخته بود.او هم ناراحت شده و از مدرسه بیرون رفته بود.احساس می کردم که رضایی ناراحت شده است،کنارم آمد و آرام گفت:
    -مجید می خواهم چیزی بگویم.
    -خواهش می کنم.
    -سوزان کلاس چندم است؟
    با تعجب گفتم:
    -چهارم دبیرستان.
    -چرا اینقدر ناراحت بود؟
    با خنده گفتم:
    -چون خواهرش گم شده بود.
    -نه مجید جان،چهره او نشان می داد که همیشه غم را به دنبال دارد.
    خلاصه ای از زندگی سوزان را تعریف کردم،وقتی حرفهایم تمام شد،آقای یزدانی گفت:
    -پس همه زنها بد هستند،من فکر می کردم فقط خانم من بد است.
    رضایی بدون هیچ توجهی به حرف او رو به من کرد و گفت:
    -به سوزان بگو،من خیلی از او خوشم آمده است،مجید جان،پسر مرا که می شناسی،دانشجوی سال چهارم پزشکی است،می خواهم آدرس خانه سوزان را بدهی تا من با پدر او صحبت کنم.
    با ناراحتی گفتم:
    -آقای رضایی،سوزان به مدرسه می رود.او باید درس بخواند.
    -می دانم عزیزم،می دانم،فعلا او را نامزد می کنیم،پس از گذراندن امتحان نهایی و گرفتن دیپلم،با کوروش عروسی می کند.
    نمی دانستم چه بگویم.بدبختی پشت بدبختی،با خود فکر کردم اگر به رضایی دروغ بگویم که پدرش مرا کاندید کرده است،شاید نسبت به من کینه ای پیدا کند،اما اگر نمی گفتم شاید اصرار می کرد که آدرس را بگیرد و با پدرش صحبتها را تمام کند.به همین دلیل بدون آنکه فکر کنم،گفتم:
    -اگر موضوعی را به شما بگویم،کینه ای به دل نمی گیرید؟
    -نه عزیزم،چه موضوعی؟
    با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:
    -آقای رضایی،سوزان نامزد من است،از دوران کودکی با هم آشنا بودیم و این پیمان را با هم بستیم.
    ابتدا نمی دانستم عکس العمل رضایی چه خواهد بود،اما اندکی بعد دست او را روی شانه ام احساس کردم.لبخندی زد و گفت:
    -تبریک می گویم،به تو قول مردانه می دهم که در کنار این دختر خوشبخت خواهی شد.اما مجید جان،هیچ وقت او را اذیت نکن،من که یک غریبه هستم،مهربانی و انسانیت را با نگاه اول در چهره او خواندم.در خیابان به دختر های همسن او نگاه کن.هیچ گاه نمی توانی همتای او زیبا و نجیب بیابی.من مرد مسنی هستم،این را از من قبول کن،به عنوان یک پدر تو را نصیحت می کنم،اگر از کودکی بدبخت بوده است،در آینده او را خوشبخت کن.به او کمک کن،خداوند هم تو را یاری خواهد کرد.
    احساس خوشحالی می کردم،صورت آقای رضایی را بوسیدم و به کارهای نمایشگاه رسیدگی کردم.ظهر آن روز،آقای یزدانی ما را برای ناهار به رستوران دعوت کرد.ناهار بسیار خوشمزه ای خوردیم و از اقای یزدانی تشکر کردیم.رضایی باید به خانه می رفت،برایش کاری پیش آمده بود،آقای یزدانی هم به خانه رفت،به تنهایی به نمایشگاه رفتم و تا ساعت 5 انجا بودم.متاسفانه هیچ مشتری ای نیامد.شب باید به خانه اشکان می رفتم،کشوهای میز را قفل کردم و از نمایشگاه خارج شدم.کرکره را پایین کشیدم،سوار ماشین شدم و به خانه رفتم.
    سوزان در کنار پنجره نبود،دلم طاقت نمی آورد،میل داشتم او و ساغر را ببینم،به همین دلیل در ماشین را قفل کردم و زنگ خانه شان را زدم.
    -بله.
    -ساغر جان،مجید هستم.
    به محض شنیدن صدای من از خوشحالی فریاد زد:
    -سوزان،مجید!
    سلام کردم،سوزانن تازه از خواب بیدار شده بود.لباس سبزی بر تن داشت،هر بار او را می دیدم،زیباییش در نظرم بشتر می شد.مادربزرگ کنارم آمد.
    پیشانی ام را بوسید و گفت:
    -به خاطر همه چیز از تو متشکرم،سوزان همه چیز را برایم تعریف کرد،هیچ وقت محبتهای تو را فراموش نمی کنم،اما خواهش می کنم به پدرش چیزی نگو،فرهاد بیماری قلبی دارد،ممکن است به خاطر این کار ساغر ناراحت شود،ساغر هم دیگر تکرار نمی کند.
    با خنده گفتم:
    -حتما مادربزرگ،اتفاقا می خواستم بگویم در مورد ساغر چیزی به آقای ملکان نگویید.
    سوزان با نگاهش ،عشق را در چشمان من نمایان می کرد،مثل این که مادربزرگ مهربان متوجه این موضوع شده بود،به همین دلیل دست ساغر را گرفت و به او گفت:
    -عروسک شیطان،دیگر این حرکات زشت تکرار نشود.فردا خودم به مدرسه می آیم و با ساحل صحبت می کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ساغر با تعجب گفت:
    -مامان بزرگ می آیی؟
    -بله،اما به پدرت چیزی نمی گویی.
    از همه آنها خداحافظی کردم.ساغر و مادربزرگ با خوشحالی رفتند،سوزان در کنار در ماند مردمک برجسته در داخل چشم سبزش،مثل تیله ای می درخشید.به او گفتم:
    -سوزان،این لباس برازنده توست،واقعا که زیباست.
    لبخندی زد و گفت:
    -ممنونم مجید.
    در همین هنگام چشمم به آقای ملکان افتاد،من و سوزان آنقدر گرم صحبت بودیم که متوجه ورود پدرش نشده بودیم.از خجالت نمی توانستم سرم را بلند کنم.سلام کردم و او آرام جواب سلامم را داد.سوزان بدون دلهره ای به پدر سلام کرد و او را بوسید.آقای ملکان هم او را در آغوش گرفت و با مهربانی به من گفت:
    -مجید جان چرا داخل خانه نمی آیی؟کنار در بد است.
    از انسانیت او متعجب بودم،چطور ممکن است شخصی مثل پدرم در این دنیا زورگو باشد و پدری دیگر اینچنین مودب و مظلوم؟از او تشکر کردم و گفتم:
    -آقای ملکان امشب خانه دوستم مهمان هستتم،اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شوم.
    سوزان به بهانه درس خواندن خداحافظی کرد.آقای ملکان به شوخی گفت:
    -مجید،دوستت دختر است یا پسر؟
    خندیدم و گفتم:
    -نه آقای ملکان،اسمش اشکان است،خیلی بچه آقایی است.
    دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
    -مسلم است که دوست تو هیچ وقت آدم بدی نخواهد بود.
    از او تشکر کردم و با او دست دادم.وقتی به طرف پله ها رفتم، آقای ملکان مرا صدا زد:
    -مجید جان،می خواهم چیزی به تو بگویم،تو می دانی که من دو برادر جوانم را از دست داده ام،پس بعید نیست که خودم هم به زودی با اینچنین بیماری بمیرم،از تو می خواهش می کنم که در نبود من از بچه ها و مادرم مراقبت کنی.
    گریه ام گرفته بود،او را در آغوش گرفتم و گفتم:
    -آقای ملکان،مرگ و زندگی دست خداست،این که برادرهای شما به آن زودی دنیا را ترک گفته اند دلیل نمی شود که شما هم مثل آنها باشید.
    با جدیت گفت:
    -چند شب پیش خواب دیدم که برادرهایم مرا به خانه شان دعوت می کنند،سوزان دستم را می کشید و ساغر کتکشان می زد،مادرم این صحنه ها را نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.مجید جان،می ترسم که او دیوانه شود،اگر الان هم در کارهای او دقت کنی،متوجه می شوی که فراموشی عجیبی به او دست داده است.
    خیلی ناراحت شده بودم.دیگر چیزی نگفتم،آقای ملکان گفت:
    -یک چیز دیگر هم می خواهم بگویم،من از علاقه تو و سوزان به هم مطلع هستم، می دانم که ممکن نیست عشق را با هیچ چیز عوض کرد.پس دلم می خواهد بعد از مرگ من دنبال هیچ دختر دیگری نروی،چرا که می دانم هم تو سوزان را دوست داری و هم او تو را.پس بدان که در کنار هم خوشبخت خواهی شد.
    بعد مرا بوسید و ادامه داد:
    -برو عزیزم،مهمانی ات دیر می شود.به حرفهای من فکر کن،شاید بهتر تصمیم بگیری.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -آقای ملکان،امیدوارم که خداوند به شما عمر طولانی بدهد ولی این را باور کنید که تا زنده ام نخواهم گذاشت کسی بالاتر از گل به دختران شما بگوید.با چشمهای بسته تمام حرفهای شما را می پذیرم و به آنها عمل می کنم.
    از او خداحافظی کردم و از پله ها پایین آمدم.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.دروغی که به آقای رضایی گفته بودم به حقیقت مبدل شد.آن قدر خوشحال بودم که از طبقه سوم بر روی نرده ها نشستم و سُر خوردم.دو تا از همسایه ها مرا با تعجب نگاه کردند.به خانه رفتم،قهوه داغی درست کردم و مشغول نوشیدن شدم.سیگاری روشن کردم،مرتب به حرفهای آقای ملکان می اندیشیدم،از خوشحالی نمی دانستم چه باید می کردم،البته هیچ گاه با خود نمی پنداشتم که آقای ملکان از این دنیا را ترک کند.به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم.از گنجه ،شلواری را که تازه از خشکشویی گرفته بودم،بیرون آوردم و با پیراهن طوسی و جلیقه ای پوشیدم،کمی ادوکلن زدم.تا می خاستم یک فنجان دیگر قهوه بخورم و از خانه خارج شوم،زنگ تلفن به صدا در آمد.گوشی را برداشتم،صدای آرامی شنیدم.
    -سلام.
    -سلام.
    -تارا هستم.
    با خود گفتم اگر با او صحبت کنم به قولی که به آقای ملکان داده ام،عمل نکرده ام اما غرورم مانع این شد که با او حرف نزنم، (!!!) بنابراین به او گفتم:
    -تارا هنوز تصمیم نگرفته ای که با صدای عادی صحبت کنی؟
    چیزی نگفت.از احساس او خوشم می آمد،به او گفتم:
    -شماره ات را بده،من زنگ می زنم،آخر الان مهمان هستم،باید به خانه دوستم بروم.
    جوابم را نداد.
    -چی شد؟منتظرم.
    -نه هر وقت مرا دیدی،شماره ام را می دهم.
    -کی باید تو را ببینم؟
    دوباره با صدای آرامی گفت:
    -نمی دانم،هر وقت تو بگویی.
    -همین الان می آیی؟
    با جدیت گفت:
    -من با کسی شوخی ندارم،مگر امشب مهمان نیستی؟
    از غرور او بسیار خوشم آمد و به او گفتم:
    -معذرت می خواهم ،فردا شب ساعت 7 به بعد خانه هستم.
    -آدرسم را می نویسی؟
    -نه در پارک نیاوران قرار می گذاریم.
    با تعجب گفتم:
    -نیاوران؟باشه هر چه تو بگویی،اما پارک بزرگ است،کجای پارک تو را پیدا کنم؟
    با صدای آرامی گفت:
    -رو به روی بوفه.
    قبول کردم،از او پرسیدم:
    -کسی خانه نیست؟
    -بعدا می گویم.اگر کاری نداری قطع کنم،البته می دانم که تو قبلا هم با من کاری نداشتی.
    دلم برایش سوخت،به یاد حرف آن دفعه افتادم که به او گفته بودم من از اول هم با تو کاری نداشتم.با خنده گفتم:
    -تارا چه روزی به پارک بیایم؟
    -صبح جمعه.
    قبول کردم.از من خداحافظی کرد. تلفن را قطع کردم و از آپارتمان بیرون آمدم،به اتاق سوزان نگاهی انداختم،لوستر اتاقش روشن بود.ماشین را روشن کردم،کمی گاز دادم تا سوزان به کنار پنجره بیاید،ناگهان چشمم به ساغر افتاد،در اتاق سوزان ایستاده بود،برایش دست تکان دادم و او هم جواب مرا داد،با صدای بلندی به او گفتم:
    -برو درست را بخوان.
    خندید و گفت:
    -سوزان تمرینهای جبرم را حل می کند.من بلد نیستم.
    -ای تنبل!پس کنار او بنشین و اشکالهایت را بپرس.
    -چشم.
    از او خداحافظی کردم،سوار ماشین شدم و به طرف خانه اشکان بهراه افتادم،مرتب به حرفهای پدر سوزان می اندیشیدم.بالاخره به خیابان آفریقا رسیدم.به آدرس نگاه کردم،خانه اشکان را پیدا کردم و زنگ خانه را زدم.اشکان جلوی در آمد.بعد از سلام و احوالپرسی صورتش را بوسیدم و وارد خانه شدم.آپارتمان بسیار شیکی داشت،گچ بری های بسیار زیبا،مبلمان شیک،کتابخانه خراطی شده،فرشهای گران قیمت،کاغذ دیواری های گل صورتی به فضای خانه صورت زیبایی داده بود.کف زمین از پارکت پوشیده شده بود،گلدان زیبایی پر از گلهای رز بر روی میز هال قرار داشت.عکس ارشیا را بزرگ کرده و روی شومینه گذاشته بود و در سمت راست آن هم عکس مادر خودش را گذاشته بود،پرده های تور سفید با گلهای ریز،که روی آنها پرده های مخمل آبی دالبری شده قرار داشت.لوسترهای زیبا،آباژورهای گران قیمت،تابلوهای نقاشی بسیار زیبا و... از این همه زیبایی و سلیقه حیران مانده بودم.
    -خوب مجید آقا،خوش آمدی.
    -ممنونم.
    دیگر گرم صحبت شدیم.ویولونی در کنار شومینه دیدم.
    -ویولون می زنی؟
    -بله،کلاس رفته ام.
    -باز هم می روی؟
    -نه از زمانی که ارشیا آمده،وقت نمی کنم.
    -راستی،بچه کجاست؟
    -خوابیده.
    -می توانم او را ببینم؟
    -خواهش می کنم،بله.
    خانه اشکان یک اتاق خوابه بود،بچه را در اتاق خودش خوابانده بود.ارشیا بر رئی تخت دونفره بسیار شیکی خوابیده بود و پشه بندی بر روی سر ان قرار داشت.واقعا برایم عجیب بود،شباهت زیادی با اشکان داشت.صورتم را به او نزدیک کردم تا او را ببوسم.چقدر ناز و دوست داشتنی بود.بوی پودر بچه می داد.بوسه ای بر دست کوچکش زدم،انگشتانش را جمع کرد.اشکان نگاهی به من کرد و گفت:
    -مجید نظرت چیست؟
    -من که شک نرادم بچه کس دیگری باشد،فکر می کنم بچه خودت است و خبر نداری.
    هر دو با هم خندیدیم و از اتاق بیرون آمدیم.اشکان از من خواست که به سالن پذیرایی برویم،اما من گفتم که در هال راحت تر هستم.و همانجا نشستیم و گرم صحبت شدیم.در مورد زندگی سوزان و خیانت افسانه به خانواده اش برای اشکان صحبت کردم.با این که شدیدا ناراحت شده بود،اما احساس می کردم که در اعماق دلش از این که کسی مثل او در این دنیا وجود داشته و همسرش به او خیانت کرده است،ایراز همدردی می کرد،چون او یک پسر جوان بود،نمی توانستم از زیبایی سوزان برایش سخن بگویم،اما ناگهان خود او از من پرسید:
    -خوشگل است؟
    -بله،هر دو به مادرشان رفته اند.
    چون از زیبایی افسانه برای اشکان صحبت کرده بودم،به همین دلیل گفت:
    -پس باید خیلی زیبا باشند.
    خندیدم و دستم را در جیب شلوارم کردم تا کیف پولم را که همیشه عکس سوزان را در ان داشتم،در بیاورم.عکس را نشان دادم،از تعجب چشمانش گرد شده بود.
    -واقعا که زیباست،امیدوارم به هم برسید.
    از او تشکر کردم.در دل احساس کردم که نظر اشکان نسبت به قبل از این که عکس سوزان را به او نشان دهم،به من عوض شده است و طور دیگری روی من حساب می کرد.با شنیدن صدای گریه ارشیا،اشکان از جای خود بلند شد و من هم به دنبال او به راه افتادم.به اتاقی که بچه در انجا خوابیده بود رفتیم.وقتی ارشیا را بغل اشکان دیدم احساس کردم که یک مرد پخته و جا افتاده دوست من است.ارشیا با دستهای کوچکش صورت اشکان را چنگ می انداخت،مثل این که جایش را خیس کرده بود.او را عوض کرد،گریه ارشیا کوچولو قطع نمی شد.شاید گرسنه اش بود،به همین دلیل اشکان او را به من سپرد و برای درست کردن شیر به آشپزخانه رفت.با بچه بازی کردم،ادا در می آوردم،اما بی فایده بود.با صدای بلند گریه می کرد.بالاخره اشکان آمد،تا چشمش به اشکان افتاد،بی قراری کرد.بچه را به او دادم و گفتم:
    -پسرت،تو را می خواهد.
    -نه عزیزم،خیلی شکمو است.وقتی شیشه را در دست من می بیند،بی قراری می کند.
    ارشیا مانند بچه های قحطی زده شیر می خورد،مثل اینکه مدتها گرسنگی کشیده بود.وقتی شیرش تمام شد،چشمهایش را بست و خوابید.اشکان او را آهسته روی تخت خواباند،در اتاق را بست و با من به هال آمد.
    میوه خوردیم،سیگار کشیدیم و با هم صحبت کردیم.از کودکی،بدبختی و خانواده.از اشکان دلیل فوت مادرش را پرسیدم:
    -سرطان خون داشت،این بیماری در خانواده مادری من ارثی بود.
    از برداشتی که از صحبتهای اشکان کردم،متوجه شدم که پدر او نیز کمتر از پدر من نبود.انسان خشن و بی رحمی که مرتب همسرش را کتک می زد و به او ناسزا می گفت.
    -اشکان پدر تو هم مثل پدر من است،واقعا که جای شگفتی است،از نظر خانواده،تو و من شباهت عجیبی به هم داریم.
    -درست است،فقط یک تفاوت بین ما وجود دارد و ان این است که مادر من نتوانست پدرم را تحمل کند،خود را راحت کرد و من و خواهرم را با او تنها گذاشت.اما خدا را شکر مادر تو هنوز زنده است و به پدر و برادرت می رسد،امیدوارم که سایه ی او از سر خانواده ات کم نشود.وجود مادر برای خانواده بسیار لازم است،او به خانواده گرمی می دهد و به محیط خانه و خانواده صفا و صمیمیت می بخشد.
    سپس با خنده ادامه داد:
    -البته،از افسانه فاکتور بگیر.او جزو این مادرها نیست.او را باید در جمع پدرمان قرار دهیم.
    لبخنی زدم و حرفش را تصدیق کردم و تا ساعت 9 صحبت کردیم.سپس اشکان من را برای شام به آشپزخانه دعوت کرد.با هم میز شام را چیدیم.
    -اشکان من یک نفر هستم و این همه غذا پختی،اگر مهمانی چند نفره بگیری چه می کنی؟
    -من نپختم،مریم خانم پخته.در ضمن با وجود این که چند نوع غذا است اگر همه را بخوری،سیر نمی شوی،مقدارش کم است.
    خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.برای پیش غذا،سوپ درست کرده بود.زرشک پلو با مرغ،جوجه کباب،ته چین گوشت و بالاخره برای بعد از شام،دسر خوردیم و سپس سیگاری کشیدیم و در همان پشت میز آشپزخانه به صحبتهایمان ادامه دادیم.برف می بارید،نمی دانم چرا اشکان ناگهان از من خواست که دوباره عکس سوزان را به او نشان دهم.من هم نشانش دادم.
    -اشکان اتفاقی افتاده؟به کسی شباهت دارد؟
    -نه،می خواستم او را با آزاده مقایسه کنم.
    عکس آزاده را به من نشان داد.به هیچ وجه به چهره اش نمی آمد دختر خیانتکاری باشد.
    -مجید،خوبی و معصومیت در چهره سوزان مثل روز نمایان است.
    -خوب عکس آزاده هم نشانگر محجوبیت او است،فقط فزیب خورد.
    اشکان با ناراحتی پاسخ داد:
    -نه عزیزم،سوزان را با او قیاس نکن،چهره سوزان آرام و دوست داشتنی است،اما اگر با آزاده صحبت می کردی متوجه می شدی که فقط یک دختر بدبخت و در مانده است.قیافه ی مظلومی که به خود می گرفت،فقط به این خاطر بود که مرا فریب دهد و عقدش کنم.
    به یاد اتفاقی که صبح برای ساغر افتاده بود،افتادم.برای اشکان تعریف کردم.خیلی ناراحت شد و مادرشان را نفرین کرد.
    موقعی که با هم صحبت می کردیم،برق رفت.اشکان چراغهای گازی را را روشن کرد و از من خواست که به هال برویم.کنار شومینه نشستیم و به صحبتهایمان ادامه دادیم.از اشکان خواستم که برایم ویولون بزند،با آوردن دو فنجان شیر قهوه به درخواست من پاسخ داد.من قهوه می خوردم و اشکان ویولون می زد.صورتش از عرق خیس شده بود.واقعا که عالی می نواخت.با خوردن قهوه گرم شدم.ویولون اشکان تمام شد و او هم قهوه اش را خورد.واقعا که ان شب،فراموش نشدنی ای یود.چقدر به من خوش گذشت.برایم عجیب بود که چرا ارشیا اصلا گریه نمی کرد.
    به ساعتم نگاه کردم.دیر وقت بود،دیگر باید از او خداحافظی می کردم،به همین دلیل برای جمع کردن ظروف کثیفی که در هال بودند از جا برخاستم.اشکان نگذاشت به هیچ چیز دست بزنم.خداحافظی کردم و به طرف خانه حرکت کردم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    6
    خیابان یخبندان بود و من دیرتر به خانه رسیدم.خیلی سرد بود،شومینه را روشن کردم،خیلی خسته بودم.می دانستم اگر پلکهایمم را روی هم بگذارم،خیلی زود خوابم خواهد برد.به اتاق خوابم رفتم،لباسم را عوض کردم و از پشت پنجره به اتاق سوزان نگاهی انداختم. چراغش خاموش بود،از اتاقم بیرون آمدم و روی مبل هال نشستم.تلویزیون را روشن کردم،برنامه نداشت،دکمه ویدیو را زدم و به تماشای فیلم پرداختم.در آن لحظه هیچ چیز جز خواب برایم لذت بخش نبود.با وجود این که تلویزیون روشن بود،اما خوابم برد که ناگهان با صدای زنگ تلفن از جای خود برخاستم.راستش را بخواهید با خود فکر می کردم که شاید تارا باشد.در خانه اشکان با شنیدن صدای ویولون به یاد او افتاده بودم.گوشی را برداشتم.
    -سلام.
    پاسخ سلامش را دادم،تارا بود.با صدای آرامی گفت:
    -چقدر دیر آمدی!خیلی زنگ زدم.
    -من که گفتم به خانه دوستم می روم.
    -خیلی دیر آمدی،دلواپس شدم.
    -متاسفم.
    تارا برای من یک سرگرمی بود اما سوزان جزئی از وجودم بود.بدون او زندگی برایم بدون مفهوم بود.
    -خوب چه خبر؟
    -هیچی،خبرها که دست شماست.
    -تارا نمی خواهی بلند صحبت کنی؟
    -چرا.
    -می توانم بپرسم چه وقت؟
    -جمعه.
    -امروز چند شنبه است؟
    -سه شنبه.جمعه در پارک همدیگر را می بینیم و تو با صدای من آشنا می شوی.
    پذیرفتم.خیلی دوست داشتم از زندگی او سر در بیاورم،کارهای او برایم مشکوک بود،آرام حرف می زد،از برادر کوچکترش متنفر بود،تا از او سوال نمی کردم،کلامی حرف نمی زد.
    -تارا پول تلفنت زیاد می شود.
    -مهم نیست.
    -خرجت را از کجا می آوری؟
    -جمعه همه چیز را می گویم.
    با خود فکر کردم شاید به من دروغ بگوید،به همین دلیل با جدیت گفتم:
    -تا شماره تلفنت را به من ندهی گفته هایت را باور نمی کنم.
    خنده آرامی کرد و گفت:
    -حق داری،اما من نمی توانم این کار را بکنم.
    -چرا؟
    -به خاطر این که تلفن من با طبقه بالا شریک است،اگر گوشی را بردارند برای من بد تمام می شود.
    با عصبانیت گفتم:
    -تو مطمئن هستی که الان گوشی را برنداشته اند؟
    -بله،چون به مسافرت رفته اند.
    -خوب اشکالی ندارد،شماره ات را بده،اگر همسایه ات گوشی را برداشت،به او می گویم منزل آقای صدوقی؟اما اگر تو برداشتی در صورتی که همسایه ات در خانه بود،سرفه ای کن و من متوجه می شوم که نباید صحبت کنم.قبول؟
    -نمی دانم چه بگویم،حالا که باور نداری بنویس.
    از شماره تلفن ،متوجه شدم که خانه اش حوالی ونک است.از او تشکر کردم.قرار بر این شد که برای اطمینان به او زنگ بزنم.این کار را انجام دادم و صدای آرام تارا را پشت تلفن شنیدم.با او در مورد زندگی صحبت کردم،از خشونت پدرم و از این که او نمی گذاشت یک آب خوش در زندگی از گلوی ما پایین برود.
    او گفت:
    -مگر چه می کرد؟
    -با گفتن ناسزا مرا از خانه فراری داد.او دوست داشت که من پزشک شوم،چرا که پسر عمه ام یک پزشک موفق بود.اما شوهر عمه من،یکی از بهترین مردانی بود که در طول عمرم دیده بودم.بهترین موقعیتها را برای درس خواندن فرزندانش فراهم می کرد،اما پدرم کوچکترین توجهی به درس من نداشت،همیشه موقع امتحان هایم به بهانه این که کمرش درد می کند،مرا برای خرید می فرستاد.چگونه می توانستم درس بخوانم؟خرید می کردم و به خانه می آمدم.تا به اتاقم می رفتم که درس بخوانم،به من می گفت:
    -چرا درس نمی خوانی؟همیشه باید از امیر کمتر باشی؟فردا او پولدار خواهد شد و تو باید منشی مطب او شوی.از شنیدن این حرفهای او احساس انزجار و تنفر نسبت به کل جامعه در من پدید می آمد.همیشه گوشم را با دو دست می گرفتم تا حرفهای او را نشنوم.وقتی سرم را پایین می انداختم و برای احترام به او،جوابش را نمی دادم با عصبانیت فریاد می کشید:
    -چرا مثل بز سرت را پایی می اندازی؟حرف بزن!
    فحشهای بد به من می داد و مرا کتک می زد. به هیچ وجه نمی توتنستم او را تحمل کنم.صبر کردم تا دیپلم بگیرم و در جایی کار کنم و خرجم را درآورم تا محتاج کسی نباشم.
    -پدرت چه کاره بود؟
    -کارمند شهرداری،درآمدش خیلی خوب است.اما به خاطر غرورم هیچ وقت دوست نداشتم دستم را پیش او دراز کنم.تا این که یکی از دوستانم که نامش محمد بود مرا به عمویش که نمایشگاه اتومبیل داشت معرفی کرد.عمویش مرد بسیار آقا و شریفی بود.سه روز پس از این که در نمایشگاه مشغول به کار شدم،یک روز صدای ترمز اتومبیلی را شنیدم ،با عجله از نمایشگاه بیرون آمدم و پیکر خونی محمد را در میان خیابان دیدم.در حال جان دادن بود.نگاهش کردم،بر سرم کوبیدم و گریه می کردم.
    -طفلک!بد شانسی آورد.
    -او از دنیا رفت ولی داغ بزرگی را در وجود من گذاشت.ما بودیم که باید از فقدان او می گریستیم و اندوهگین می شدیم.اما چه باید کرد؟خداوند اینچنین می خواست.با خود تصمیم گرفته بودم تا لحظه آخر بتوانم کار نمایشگاه را به خوبی انجام دهم تا حداقل آقای رضایی فقدان برادرزاده اش را کمتر احساس کند.بله تارا،زندگی واقعا تلخ است.
    آهی کشید و گفت:
    -خیلی ناراحت کننده بود.از این که تو را به یاد دوستت انداختم،معذرت می خواهم.
    -نه مهم نیست،یکدفعه به یاد او افتادم.
    تارا خمیازه ای کشید،با خنده گفتم:
    -خوابت می آید؟می خواهی بخوابی؟
    -بعد از ظهر نخوابیدم.
    -باشد،برو بخواب،فردا به من زنگ می زنی؟
    -معلوم نیت.
    -تو زنگ نزن،من این کار را می کنم.
    چیزی نگفت.به او گفتم:
    -مزاحمت نمی شوم،ببخشید که سرت را درد آوردم.امیدوارم که خوابهای خوب ببینی.
    آرام گفت:
    -شب بخیر.
    تلفن را قطع کرد.واقعا که مغرور بود،دوست داشتم هر چه زودتر او را ببینم.درست یک ساعت با تارا صحبت کرده بودم.وارد اتاقم شدم،با شرمندگی،نگاهی به اتاق سوزان انداختم،به یاد حرفهای آقای ملکان افتادم.لامپ اتاق را خاموش کردم و به تختخواب رفتم. نمی دانستم چه باید می کردم،دلم برای تارا می سوخت،شاید بدبخت تر از من بود،با خود گفتم:
    "کاشکی تلفن را قطع م کردم و به حرفهای او گوش نمی دادم."
    به یاد حرفهای اشکان افتادم.آزاده را در نظرم مجسم می کردم که ابتدا چقدر خوب و دوست داشتنی بود،اما آخر چه خیانتی به اشکان کرد.نمی دانستم چه باید می کردم؟خوابم نمی برد،چراغ اتاقم را روشن کردم و از کتابخانه ،کتاب زنبق دره اثر بالزاک را برداشتم و شروع به خواندن کردم،کلمات در مقابل چشمهایم می رقصیدند،نمی توانستم از کتاب چیزی سر در بیاورم.زمانی که کتاب می خواندم،مرتب به تارا و سوزان می اندیشیدم.به همین دلیل کتاب را بستم،سیگاری روشن کردم.با خود گفتم:
    "تارا نمی تواند دروغگو باشد چرا که شماره تلفنش را به من داد،اما چگونه می تواند از برادر کوچکش متنفر باشد؟"
    برای ان که به چیزی فکر نکنم ،دوباره به طرف کتابخانه رفتم،کتاب بینوایان اثر هوگو را برداشتم و شروع به خواندن کردم،اما بی نتیجه بود.به یاد مادربزرگ سوزان می افتادم که چقدر به پسر و دو نوه اش عشق می ورزید.من چگونه می توانستم مهر دختر دیگری که حتی او را ندیده ام،در دل بنشانم و سوزان را کنار بگذارم.خوب فقط تارا را می بینم و از او خواهش می کنم دیگر با من تماس نگیرد.تصمیم خود را گرفتم.به او می گویم که من دختر دیگری را دوست دارم.عکس سوزان را به او نشان می دهم و او متوجه خواهد شد که من سوزان را با دنیا عوض نخواهم کرد.جاسیگاری را از روی سینه ام برداشتم و روی عسلس کنار تختم گذاشتم.چراغ اتاق را خاموش کردم،می دانستم اگر موقع خواب به نوار ویولون گوش دهم،باز هم همان افکار به سراغم خواهد آمد و دیگر خوابم نخواهد برد،به همین دلیل بدون گوش دادن به صدای موسیقی خوابم برد.ساعت 8 صبح از خواب برخاستم.بدون آن که صبحانه بخورم،لباس پوشیدم،به اتاق سوزان نگاه کردم،پرده اتاقش را کنار زده بود،خانمی را در کنار پنجره اتاق دیدم،اول تعجب کردم ولی بعد متوجه شدم مستخدم آنهاست که مشغول تمیز کردن خانه است.یک شیرینی از یخچال درآوردم و در دهانم گذاشتم و به طرف نمایشگاه حرکت کردم.آقای رضایی و یزدانی در نمایشگاه نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.با شرمندگی سلام کردم،هر دو با هم خندیدند.یزدانی به شوخی گفت:
    -آقای بیک،ساعت خراب شده؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -نه،دیشب دیر خوابیدم.
    رضایی رو به من کرد و گفت:
    -من هم اگر جای تو بودم دیرتر از این بیدار می شدم.
    چیزی نگفتم و پشت میزم رفتم.از نگاههای رضایی متوجه می شدم که من را خیلی دوست دارد.رو به یزدانی کرد و گفت:
    -آقای یزدانی هر کس نا قلبش ا می خورد.مجید پسر خوبی است،بنابر این خداوند همسری برای او انتخاب کرد که اگر مجید جان ناراحت نشود باید بگویم از خودش هم بهتر است.از نظر تیپ هر دو به هم می آیند.
    خجالت کشیدم.یزدانی با صدای مردانه اش گفت:
    -آقای رضایی دست شما درد نکند،یعنی من آدم بدی هستم که همسری بد نصیبم شد؟
    -نه،اختیار دارید،شما بدشانسی آوردید.
    خانمی به نمایشگاه آمد.آدرس می خواست،من هم او را راهنمایی کردم.بالاخره آن روز گذشت و نمایشگاه را تعطیل کردیم و هر کدام به خانه خود رفتیم.نمی دانم چرا دلشوره داشتم،وقتی به سر خیابان میرداماد رسیدم،به یاد خواب دیشب افتادم.کابوس وحشتناکی دیده بودم.خانواده سوزان مرا سرزنش می کردند و من از جای خود تکان نمی خوردم.ساغر ناخنهایش را در دست من فرو می کرد،اما من ایستاده بودم،خیلی ناراحت شدم.شاید این کابوس نتیجه فکر کردنزیاد بود.به ساختمان اسکان رفتم.در کافی شاپ نشستم و یک فنجان چای با کیک در خواست کردم.آنجا به من آرامش می داد.مرد میانسالی نظرم را به خود جلب کرد.دخترش هم همراهش بود.مشخص بود که او را خیلی دوست دارد.از نگاههای دختر متوجه شدم که بسیار ساده است.مقابل میز خودم؛دختر زیبایی نشسته بود که چهره خارجی داشت.با لبخندی از جای خود برخاست،ساک گرانقیمتی در دستش بود.فکر می کنم او یک توریست بود.وقتی که با صندوقدار صحبت کرد،از لهجه او فهمیدم که فرانسوی است.البته من زبان فرانسه را بلد نبودم،سوزان و ساغر معلم فرانسه داشتند،هنگامی که با هم صحبت می کردند،کلماتی را در جمله های خود می گفتند و من از آنها معنی لغتها را می پرسیدم،به همین دلیل متوجه شدم که ان دختر اهل کشور فرانسه است.از جای خود برخاستم،حسابم را پرداختم و به طرف مغازه های دیگر رفتم،به لباسهای عروس نگاهی انداختم.سوزان را در آن لباسها مجسم می کردم که چقدر زیبا خواهد شد.ناگهان چشمم به لباسی افتاد که سوزان همیشه در رویاهایش از آن صحبت می کرد.آخرین بار به هنگام دیدن فیلم شمال و جنوب، او به ساغر گفت اگر خیاطی را پیدا کنم که بتواند چنین لباسی برایم بدوزد،به بابا می گویم دو برابر قیمت لباس را به او بپردازد.این لباس مانند همان لباسی بود،که هنرپیشه آن فیلم بر تن داشت.
    به یاد تلفن تارا افتادم و به این که چقدر نزد سوزان شرمنده هستم،اما تصمیم خود را گرفته بودم.می خواستم تارا را فقط برای یک بار ببینم.
    داخل مغازه رفتم و سلام کردم.دو جوان خیلی خوش تیپ فروشنده ان بودند.قیمت لباس را پرسیدم،پنجاه و پنج هزار تومان.واقعا که می ارزید.اگر سوزان ان را بر تن می کرد،مانند ماهی ای می شد که در اعماق دریا با حرکات آرامخود به طرف ماهی های دیگر می رود و یا برای شکار در حال جستجوست.خیلی دوست داشتم همان لحظه لباس را بخرم،اما فقط بیست هزار تومان همراه داشتم،سی و پنج هزار تومان دیگر لازم بود.خوب به خانه می روم،پول می آورم و این را می خرم،اما دیر می شد،به سوزان چیزی نمی گویم.
    فردا بعد از ظهر لباس را برای او می خرم.
    از جوانها تشکر کردم و گفتم:
    -فردا برای خرید این پیراهن می آیم.لطفا این را برای من نگه دارید.
    -چشم.می بخشید،به پرو احتیاجی ندارند؟
    -می برم،اگر اندازه نبود،با هم به اینجا می آییم.
    -مهم نیست.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ شما،موفق باشید.
    به خانه رفتم.ماشین پدر سوزان در کنار در پارک شده بود،به اتاق سوزان نگاهی انداختم،شیشه های اتاق از تمیزی برق می زد.از پشت پرده اتاقش ،نور لوستر شش شعله آن موج می زد.وارد خانه شدم،چراغ هال را روشن کردم و برای عوض کردن لباسم به اتاق خواب رفتم.دوباره بارش برف آغاز شده بود.به انبار هیزمها رفتم،شش هیزم بیشتر در آنجا نبود.باید هر چه زودتر با آقای ملکان،قرار مسافرت به نوشهر را می گذاشتم تا هم آب و هوایی عوض کنم،و هم این که هیزم بیاورم.
    هیزمی برداشتم و به خانه برگشتم،شومینه را روشن کردم.با داشتن هزاران غصه،زمانی که سوختن هیزم را داخل شومینه می دیدم،آرامشی صدچندان در وجود خویش حس می کردم،که فکر می کنم حتی سوزان هم نمی توانست این آرامش را در قلبم بنشاند.حوصله ام سر رفته بود،دوست داشتم در کنار سوزان بودم و او برایم حرف می زد و من به چشمان زیبایش نگاه می کردم.با خود فکر کردم که آیا ممکن است روزی ما صاحب فرزند شویم و از عشقمان نسبت به هم برای بچه ها سخن بگوییم؟
    از روی میز قرآن برداشتم تا استخاره ای کنم.با خود گفتم "استخاره با قرآن صحیح است."
    استخاره کردم،هر سه بار بد آمد.ناراحت شدم،دلم گرفته بود،به یاد تارا افتادم،تلفن را برداشتم،تا می خواستم شماره بگیرم،سوزان را در مقابل چشمانم مجسم کردم.به اتاق رفتم و عکس سوزان را از داخل کیف پولم بیرون آوردم،به آن نگاه کردم و معصومیت ،غم و مهربانی را در چهره او می خواندم.او را با هر کس مقایسه مکی کردم،نمی توانستم زیباتر از او بیابم.با وجود این که برای تارا دلتنگی عجیبی می کردم، اما دوست داشتم او به من زنگ بزند.نمی خواستم این کار از طرف من انجان بشود،تا من ذره ای نسبت به سوزان مدیون شوم.خیلی صبر کردم اما صدای زنگ تلفن به گوشم نمی رسید.به یاد اشکان افتادم،دوست داشتم به خانه ام بیاید.فوری شماره او را گرفتم و به او زنگ زدم.گوشی را برداشت،خانه اش شلوغ بود،تا صدای من را شنید با خوشحالی گفت:
    -حال ما را نمی پرسی،من هر چه تماس گرفتم،کسی گوشی را بر نداشت،فکر کردم به مسافرت رفته ای.
    خندیدم و گفتم:
    -کار نمایشگاه زیاد است،مجبورم آنجا باشم.
    -قربونت برم،شماره نمایشگاه را هم می گیرم بوق اشغال می زند،خوب بگذریم،دیگر چه می کنی؟
    -خوبم اشکان جان،راستی چه خبر است؟
    -کجا؟
    -خانه ات.
    -هیچی،صدای مریم خانم و ارشیا است،ارشیا می خواهد دندان در بیاورد،به همین دلیل گریه می کند،مریم خانم هم مشغول بازی با اوست.
    -اشکان می آیی اینجا،حوصله ام سر رفته.
    -قربان تو،ارشیا را چه کنم؟شوهر مریم خانم امشب از زندان آزاد می شود،باید آنجا برود،نمی توانم بچه را تنها بگذارم.
    -خوب بچه را بیاور.
    -آخر گریه می کند.
    -مهم نیست.خوب بچه گریه می کند.
    -بیایم؟
    -بله،ممنونم.من خیلی تنها هستم.
    -مجید تو چرا نمی آیی؟
    -من تا الان نمایشگاه بوده ام،خیلی خسته ام.
    -باشه آمدم،ولی مزاحم نباشم؟
    -ای بابا،پاشو بیا،فوری آمدی ها.
    خنده بلندی کرد و گفت:
    -به روی چشم.
    اشکان را خیلی دوست داشتم،البته او دوست داشتنی هم بود،هم چهره اش و هم رفتارش.از این که ارشیا در کنار اشکان بود و او کمتر به آزاده فکر می کرد،در دل احساس خشنودی می کردم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به آشپزخانه رفتم،کتری را روشن کردم،یک مرغ از فریزر بیرون آوردم.با آن که یخ زده بود آن را داخل قابلمه گذاشتم،می خواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم.هم راحت بود و هم خوشمزه.در یخچال پرتقال داشتم،تعدادی از پرتقالها را آب گرفتم و داخل لیوان ریختم،می دانستم که ارشیا آب پرتقال دوست دارد،در انتظار اشکان و پسر کوچولویش نشستم.ساعت 6 بالاخره صدای زنگ خانه به گوشم رسید،تا به طرف در رفتم،آقای ملکان ،سوزان،ساغر و مادربزرگ را در کنار ماشین دیدم.اشکان هم در حالی که ارشیا کوچولو در آغوشش بود و در دست دیگرش یک ساک سورمه ای ،از کنار ماشین به طرف من آمد.با خود گفتم یعنی چه کسی زنگ را زده است؟
    اشکان با صدای بلند سلام کرد.ارشیا با تعجب مرا نگاه می کرد.بچه باهوشی بود،اما احساس غریبی کرد و گریه بلندی سر داد.صورت اشکان را بوسیدم و از او خواهش کردم که داخل شود.از در چوبی هال بیرون آمدم و در نرده ای را باز کردم.به اشکان گفتم:
    -یک سلام علیک بکنم،الان خدمت می رسم.
    مادربزرگ بود که زنگ خانه را زده بود.
    -مجید جان ،حیف که مهمان داری وگرنه با هم به گردش می رفتیم.
    -کجا؟
    -می خواهیم به ولنجک برویم.
    -خوش بگذرد.
    آقای ملکان به طرف من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
    -مجید جان،آقا کی هستند؟
    -دوستم اشکان،و آن کوچولو هم ارشیا بچه اش است.
    -ازدواج کرده؟
    -بله.
    -عجب بچه خوشگلی است،متوجه شدم که شباهت عجیبی به ایشان دارد.
    سپس آقای ملکان ابروانش را بالا برد و سرش را تکان داد و آرام پشت من زد و گفت:
    -چقدر خوش تیپ است،دست کمی از تو ندارد.
    اشکان متوجه شده بود که راجع به او صحبت می کنیم،اما چیزی نمی شنید.به همین دلیل خود را با پسر کوچکش سرگرم می کرد.
    مادربزرگ با صدای مهربانش گفت:
    -فرهاد،مامان،مزاحم مجید نشو،مهمان دارد،بچه سرما می خورد.
    -چشم مامان.
    به سوزان نگاهی انداختم،لبخندی زد،متوجه شدم که دارد به ارشیا کوچولو نگاه می کند.ناگهان چشمم به اشکان افتاد که چطور به سوزان و ساغر نگاه می کرد.هر دو از اشکان خجالت می کشیدند،معلوم بود که بچه ها دوست داشتند هر چه زودتر از ما جدا شوند.
    خانواده آقای ملکان از من خداحافظی کردند. سوزان آرام سوار ماشین پدر شد.پالتو و شال سورمه ای بر تن کرده بود.چکمه ی زیبایی هم در پا داشت.صورتش گل انداخته بود،چشمانش مثل دو زمرد،سبز می درخشیدند.
    با وجود ان که ارشیا گریه می کرد،اشکان چیزی نمی گفت و فقط دست خود را به قصد تسکین اعصاب تکان می داد.معلوم بود که به چیزی می اندیشید اما آن چه بود؟
    ساغر با تکان دادن دست خداحافظی کرد.سوزان لبخندی زد و دست خود را دور گردن مادربزرگ مهربان قرار داد. مادربزرگ در صندلی جلو نشسته بود،سوزان در پشت او و ساغر پشت سر پدرش.
    از اشکان معذرت خواستم که کمی معطل شده بود و با هم وارد خانه شدیم.اشکان با صدای گرمش گفت:
    -به به ،چه بوی غذایی،مجید جان قرارمان این نبود،فقط چی؟عصرانه.
    -خوب فرض کن این هم عصرانه است.
    هر دو خندیدم.ارشیا با جغجغه ای که در کنار دهانش قرار داده بود،صدای های مختلف از خود در می آورد.
    -اشکان،واقعا پسرت خوشگل است.صورت سفید،گونه های سرخ،موهای طلایی،چشمان قهوه ای،لبهای قرمز،ای خدای بزرگ،همزاد خودت است.
    -مجید تو به عینک احتیاج داری.من که سیاه هستم،ارشیا کپی آزاده است.چشم و ابرو و رنگ موهایش مثل آزاده است،اما چاقی بودنش به رضا رفته است.
    -خوب همه بچه ها چاق هستند،در هر حال اگر این طور باشد،پس تو و آزاده خیلی به هم شبیه هستید،ولی در عکس این طور نبود.
    -ارشیا چه می خورد؟
    -هر چه که فکر کنی.اگر به تو بگویم در شبانه روز فقط دوازده شیشیه شیر 12 سی سی می خورد شاید باور نکنی!
    خنده بلندی کردم و گفتم:
    -پس آق خیلی شکمو تشریف دارند.
    ارشیا از خنده های من تعجب کرد.به همین دلیل لبهایش را جمع و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
    -ای بابا،تو چقدر لوس هستی،عمو مجید که چیزی نگفت.
    دلم برای این بچه می سوخت،اشکان از جای خود بلند شد و او را در آغوش گرفت،اما گریه اش قطع نمی شد.به آشپزخانه رفتم،صدای اشکان را شنیدم که می گفت:
    -مجید جان،حالا موقعیت مرا درک می کنی؟
    من نباید ارشیا را به جایی ببرم،می بینی که بهانه می گیرد.
    خندیدم و آب پرتقال را از یخچال آوردم.شیشه شیر را از اشکان گرفتم و آب پرتقال را داخل آن ریختم.واقعا چقدر ارشیا شکمو بود!چگونه به شیشه نگاه می کرد،شیشه را به طرف او بردم،دستش را دراز کرد،از نگاههای اشکان فهمیدم که خجالت می کشد.با خنده گفت:
    -فکر می کنم مرا ورشکست کند.
    صدای زنگ خانه را شنیدم.یعنی چه کسی بود؟آیفون را برداشتم،صدای آقای ملکان به گوشم رسید.ماشینش خراب شده بود و درخواست کمک کرد.فوری لباسم را پوشیدم و به اشکان گفتم:
    -باید برم پایین،ماشین آقای ملکان خراب شده.
    نمی دانم چرا اشکان این طور از جا بلند شد،مثل کسی بود که سالیان سال در انتظار چنین حرفی باشد.لبخندی زدم و گفتم:
    -چقدر عجولی،فکر کردم اتفاقی افتاد!
    -نه،اتفاقی نیفتاده،ولی اگر حقیقت را بخواهی،موضوع این است که آقای ملکان را در خودم می بینم.با این تفاوت که او یک پزشک است و من لیسانس صنایع ،به همین دلیل خیلی دوست دارم با او آشنا شوم.
    -خوب این که غصه ندارد.آشنا می شوی.
    ارشیا دیگر ساکت شده بود،چرا که آب پرتقال را با لذت می نوشید،همراه اشکان از ساختمان بیرون آمدم،سوزان و ساغر و مادربزرگ کنار در ایستاده بودند و به اتومبیل نگاه می کردند.اشکان با آقای ملکان احوالپرسی کرد.آقای ملکان از من خواست که پشت فرمان بنشینم.از او خواهش کردم که خودش پشت رل بنشیند.من و اشکان ،ماشین را هل می دادیم.مادربزرگ به خاطر اینکه برای ما تسلی بخش نیرو باشد،می گفت:
    -یا علی،بیشتر،یک کمی دیگر،فقط یک کمی.
    اما بی فایده بود،چند نوجوان از کوچه عبور می کردند و آواز می خواندند.از آنها درخواست کمک کردم،اما یکی از آنها با لحن بی ادبانه ای گفت:
    -اوراقیه،کارش را کرده،کمک فایده نداره.
    سپس چهار نفر آنها از کنار ما عبور کردند.ساغر با عصبانیت گلوله برفی به طرف آنها پرتاب کرد،اما مادر بزرگ او را سرزنش کرد.پدر چیزی نمی گفت.من و اشکان می خندیدیم.سوزان هم از خنده ما خنده اش گرفت.پسرها دست خود را روی بینی شان گذاشتند و با پررویی گفتند:
    -به پدرت بگو که تو را به چشم پزشک نشان بدهد،شاید بتوانی موفق شوی به هدف بزنی.
    خشم و غضب را در چهره ساغر خواندم.مادربزرگ به طرف پسر ها رفت و گفت:
    -صبر کنید ترسوها،چرا فرار می کنید؟پسرهای بی ادب...
    آنها هم از ترس مادربزرگ فرار کردند.خنده ام گرفته بود.سوزان به طرف ماشین آمد،کنار ماشین ایستاد و گفت:
    -می خواهم هل بدهم.
    عطر بسیار خوشبویی زده بود،چون اشکان در کنارم ایستاده بود به او چیزی نگفتم،اشکان رو به سوزان کرد و لبخندی زد و گفت:
    -ساغر خانم زحمت می شود.
    صدای خنده مادربزرگ فضای سرد و آرام کوچه را پر کرده بود.سوزان بدون آن که بخندد،گفت:
    -من سوزان هستم،ساغر آنجاست.
    اشکان خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت.صدای آقای ملکان را شنیدم که گفت:
    -من آماده ام،یک دو سه یا علی.
    با آخرین نیرو ماشین را هل دادیم.بالاخره از جای خود تکان خورد.به نظر می رسید که سوزان خسته شده بود.شاید تمام قدرت خود را بر ماشین پدر تحمیل کرده بود،پدر از ماشین پیاده شد و از اشکان تشکر کرد.اشکان دست او را فشرد و با پایین انداختن سر گفت:
    -من کاری نکرده ام.
    مادربزرگ به طرف اشکان آمد و گفت:
    -اشکان خان،کوچولو را کجا گذاشتید؟
    -داخل خانه است.مجید جان زحمت کشید برایش آب پرتقال گرفت،ارشیا هم که عاشق خوردن است،شیشه اش بزرگ است،مطمئنا هنوز تمام نشده وگرنه صدای گریه اش به سر کوچه می رسید.
    ساغر به طرف پدر آمد و گفت:
    -بابا،پسر این آقا خیلی ناز است،می توانم به خانه مجید بروم و با او بازی کنم؟
    -نه عزیزم،می خواهیم برویم.
    -بابا خواهش می کنم،فقط یک دقیقه.
    مادربزرگ با عصبانیت گفت:
    -ساغر،هوای بیرون سرد است،بچه سرما می خورد،مامان بچه هم که مسافرت است،آن وقت این آقا باید چه کند؟
    -سوزان نگاه خود را به اشکان دوخت و پرسید:
    -مامانش کجاست؟
    -اینجا نیست.
    ساغر نگاه معصومانه اش را به اشکان انداخت و گفت:
    -مثل مامان به ایتالیا رفته است؟
    اشکان که تمام ماجرا را می دانست،خود را به ندانستن زد و آرام گفت:
    -ایتالیا؟آنجا برای چه؟
    -به خاطر این که...
    سوزان گفت:
    -ساغر!
    آقای ملکان که متوجه همه چیز شده بود رو به اشکان کرد و گفت:
    -چیز مهمی نیست،چون خانم من از ما قهر کرده و به ایتالیا رفته،ساغر فکر می کند هر کسی از خانواده اش قهر کند به ایتالیا می رود.
    ساغر با جدیت گفت:
    -نخیر،من چنین فکر نکردم،فقط یک شوخی بود.
    همه با هم خندیدیم که ناگهان صدای صدای فریاد مادربزرگ به گوش رسید:
    -یا حسین!خودت کمک کن.
    از ترس مرده بودم،رد نگاه مادربزرگ را تعقیب کردم،ارشیا را کنار نرده ها دیدم که چهار دست و پا به کنار در آمده بود و می خندید.ساغر دوان دوان به طرف در آپارتمان رفت،تا می خواست او را در آغوش بگیرد،آقای ملکان گفت:
    -ساغر،بابا،بغلش نکن می افتد.
    -مواظبم.
    سوزان آرام به طرف خانه رفت.ارشیا با صدای بلند می خندید.اشکان به طرف در رفت.تا نگاه ارشیا به ساغر افتاد او را با تعجب نگاه کرد.انگشتش را در چشم ساغر می کرد.ساغر با خوشحالی با صدای بلند ارشیا را صدا می زد،سپس به پدرش گفت:
    -بابا،ببین چقدر من را دوست دارد.
    سوزان ارشیا را از ساغر گرفت و به اشکان داد.ارشیا گریه کرد،مثل این که ساغر را می خواست.همه ما به این کار ارشیا خندیدیم.اشکان با اشاره دست خود ساغر را نشان داد و به ارشیا گفت:
    -خاله ساغر،ساغر خانم.
    تا نگاه ارشیا به ساغر می افتاد،با صدای بلند می خندید.با شنیدن سرفه ارشیا،مادربزرگ بچه ها را صدا زد.اشکان نگاهی به ساغر انداخت.ساغر دست خود را بر صورت او زد.ارشیا با تعجب سوزان و ساغر را نگاه می کرد.شاید او در مغز کوچک خود فکر می کرد دو موجود افسانه ای در مقابلش ایستاده.سوزان و ساغر از ما خداحافظی کردند و به طرف ماشین رفتند.ارشیا برای آنها دلتنگی می کرد و می خواست خودش را به آغوش ساغر بیندازد.به همین دلیل ،من و اشکان با عجله از آقای ملکان و مادربزرگ خداحافظی کردیم و وارد خانه شدیم.ارشیا با صدای بلند جیغ می کشید و گریه می کرد.بالاخره با نشان دادن یک لیوان دیگر آب پرتقال او را ساکت کردم.اشکان پاکت سیگاری بیرون آورد و به من تعارف کرد.با هم شروع به کشیدن سیگار کردیم.کارهای ارشیا بسیار خنده دار بود.به همین دلیل من و اشکان تا به او نگاه می کردیم،با هم می خندیدم.
    -مجید ،سوزان چند سال دارد؟
    -هیجده سال.
    -ساغر چطور؟
    -پانزده سال.
    -عجب!ولی خودمانیم،سوزان از عکسش زیباتر است،البته جای برادری می گویم،منظوری ندارم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -از نظر زیبایی هر دو خواهر تک هستند.
    -ساغر کسی را دوست دارد؟
    -نمی دانم،هنوز نمی دانم.خیلی مغرور است،کسی جرات حرف زدن با او را ندارد.
    در حین این که با اشکان صحبت می کردم،صدای زنگ تلفن بلند شد.
    مادرم بود.احساس کردم ناراحت است،علت را پرسیدم.او به من گفت:
    -حال پدرت بد است،مدتهاست که مریض است.دکترها می گویند سرطان استخوان دارد.مجید جان،ما تنها هستیم.پدرت درد می کشد،تو را می خواهد.از تو خواهش می کنم چند روزی پیش ما بیا.
    ناراحتشدم.
    -مامان،واقعا سرطان دارد؟
    -بله عزیزم،البته خودش نمی داند،به او چیزی نگفتیم.
    -باشد،می آیم.
    -چه وقت؟
    چون اشکان در کنارم نشسته بود و با تعجب مرا نگاه می کرد،گفتم:
    -آخر شب.الان کار دارم.
    -ممنون پسرم.خدا نگهدارت.
    تلفن را قطع کردم.اشکان با نارحتی پرسید:
    -پدرت مریض است؟
    -بله،سرطان دارد.
    -عجب!طفلکی چه رنجی را تحمل می کند.
    با این که از پدرم دلخور بودم،اما دلم برایش می سوخت.با خود گفتم:
    "دست خودش نیست،عقلش این طور حکم می کند."
    به خاطر ان که مایه ناراحتی اشکان نشوم،به او گفتم:
    -اشکان جان از زمانهای قدیم گفته اند "پیری و هزارتا مرض."
    -مگر چند سال دارد؟
    -پنجاه و دو سال.
    -ای نامرد،پنجاه و دو سال پیر است؟اگر پدر من این حرف را بشنود،چند ناسزا به تو می گوید.
    با خنده گفتم:
    -پدر تو چند سال دارد؟
    -فیکس شصت سال.اما خودش را جوان می داند.
    از رفتار زشت پدرم با خود و خانواده ام نزد اشکان صحبت کردم،؛دوباره صدای زنگ تلفن را شنیدم.گوشی را برداشتم.تارا بود.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  15. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آرام سلام کرد.در آن لحظه انتظار همه کس را داشتم جز او.فوری گوشی را به اشکان دادم و با صدای آرام به او گفتم:
    -اگر صحبت کرد با او حرف بزن.
    اشکان تعجب کرد.اول نپذیرفت،دستم را روی شانه اش گذاشتم و از او خواهش کردم که بپذیرد،چاره ای نداشت.سرش را به علامت تصدیق تکان داد.
    اشکان خندید و با صدای آرامی گفت:
    -چرا این طوری صحبت می کنی؟بلند حرف بزن.
    از گفته های اشکان فهمیدم که تارا من را صدا می زند.
    -مجید کیه؟فرض کن من مجید هستم.
    اشکان تلفن را قطع کرد،از او دلیل این کار را پرسیدم.
    -تا به او گفتم فرض کن که من مجید هستم،گوشی را گذاشت.
    بر سر دوراهی عجیبی قرار گرفته بودم.نمی دانستم چه باید می کردم،از این کار تارا خیلی خوشم آمد،چرا که تصور کردم او فقط با من صحبت می کند.
    -مجید این دختر کیست؟چرا این قدر آرام صحبت می کرد؟
    -اسمش تارا است.
    -چی؟تارا؟
    -بله.
    -عجب اسم قشنگی!خودش هم زیباست؟
    -هنوز ندیدم،قرار است جمعه همدیگر را ببینیم.
    -کجا؟
    -پارک نیاوران.
    ناگهان نکته ای به ذهنم خطور کرد.به طرف تلفن رفتم.شماره خانه تارا را گرفتم،با زنگ اول تلفن را برداشت.
    -الو.
    -بالاخره صدای عادی تو را شنیدم.تو که صدایت این قدر زیباست،چرا بلند صحبت نمی کنی؟
    آرام سلام کرد.برای آن که بیشتر او را امتحان کنم،پرسیدم:
    -چرا تلفنت اشغال بود؟
    -به خانه تو زنگ زدم.
    -اما کسی این جا زنگ نزد.
    -مثل این که اشتباه گرفته بودم.کس دیگری گوشی را برداشت؛من فکر کردم تو هستی،به او سلام کردم اما صدایش با تو فرق داشت.تا اسم تو را به او گفتم،به من گفت مجید کیه،مثلا من مجید هستم.من هم تلفن را قطع کردم.
    -عجب!
    واقعا از کارهای او متعجب بودم.خیلی دوست داشتم به ممن دروغ بگوید.شاید با انجام این کار مهرش از زنجیر بافته شده دل درمانده من گسسته شود،اما متاسفانه تا آن زمان عکس این موضوع برایم ثابت شده بود.
    -خوب،چطور شد که به من زنگ زدی؟دلم برایت تنگ شده بود.
    -من هم همینطور.
    -لطف داری.راستی مجید،یک موضوعی را برایت تعریف کنم،از دست من دلخور نمی شوی؟
    -بگو،به گوشم.
    آرام خندید و گفت:
    -پدرم امشب به ترکیه می رود و من باید برای بدرقه اش به فرودگاه بروم.چند دقیقه پیش هم زنگ زدم که همین را به تو بگویم.
    -اشکالی ندارد.برو فقط مواظب خودت باش.
    -مرسی مجید.
    -خواهش می کنم،مزاحمت نباشم.
    -نه،خواهش می کنم.هر وقت توانستم زنگ می زنم.
    خداحافظی کردم.اشکانبا شیطنت خاصی سیگار می کشید و دود آن را به هوا می داد.
    -اشکان، خوب است؟
    -چی؟
    -دروغی که به تارا گفتم،تلفنت اشغال بود...
    -بله بله،خیلی.
    با خنده گفتم:
    -مثل این که حواست اینجا نیست؟...
    -راستش را بخواهی نه،حواسم پیش آزاده رفت.
    هر دو با صدای بلند خندیدیم.شیشه خالی آب پرتقال هنوز در دست ارشیای کوچولو بود،اما طفلکی خوابش برده بود.به اتاقم رفتم،یک لحاف نرم و بک بالش برداشتم و به هال آوردم.اشکان بچه را بلند کرد و روی لحاف خواباند.
    مرغ آماده شده بود اما هنوز برنج نپخته بود.همراه اشکان وارد آشپزخانه شدم.باز هم برف می بارید.پرده آشپزخانه را کنار زدم تا بتوانم بارش برف را از پشت پنجره مات مه گرفته به خوبی نگاه کنیم.چای ریختمو روی میز آشپزخانه گذاشتم.شیرینی را از یخچال در آوردم و در ظرف شیشه ای گذاشتم.اشکان با دیدن شیرینی و چای ،دستهای خود را به هم زد.
    -اشکان،پسرت به تو رفته است.
    هر دو با هم خندیدیم و شروع به صحبت کردیم.همدیگر را مانند دو برادر مهربان دوست داشتیم،واقعا ازسخن گفتن با هم لذت می بردیم.لطیفه تعریف می کردیم،معما می گفتیم و شطرنج بازی می کردیم.
    اشکان دوباره هوس چای کرده بود.به طرف کتری رفت و دو فنجان چای ریخت.از این که در خانه ام راحت بود و با من تعارف نداشت،خیلی خوشحال بودم.
    وقتی شام آماده شد.فنجانها را از روی میز برداشتم.اشکان ظرف شیرینی را روی کابینت گذاشت.به کمک هم میز شام را چیدیم.شام خوشمزه ای پخته بودم.کمی آب مرغ را در کاسه ریختم تا زمانی که ارشیا بیدار شد به او بدهیم.اشکان با اشتهای خاصی غذا می خورد و من را بیشتر به هوس می انداخت.پس از صرف شام،سیگاری روشن کردیم.بارش برف شدیدتر شده بود،زمین و زمان سفید بود.اگر کمی نقاشی بلد بودم،این منظره زیبا را رسم می کردم.
    دلشوره عجیبی برای خانواده آقای ملکان داشتم.با اشکان به اتاقم رفتم،به اتاق سوزان نگاه کردم،چراغهای خانه هنوز خاموش بود.
    -اتاق سوزان آنجاست؟
    -بله.
    -خوب پس برای هم دلتنگی نمی کنید.
    -چه عرض کنم؟گاهی اوقات همدیگر را می بینیم.
    ارشیا از خواب بیدار شد.مثل این که گرسنه اش بود.اشکان شیشه شیر را که روی سینه اش افتاده بود برداشت،آن را شست و آب مرغی را که برای او جدا کرده بودم،در شیشه ریخت.جایش را خیس کرده بود.با دیدن شیشه آب مرغ دیگر ساکت نمی شد و مرتب گریه می کرد. معلوم بود که پسر تمیزی است.یک پوشک و لاستیکی از ساک در آوردم،اشکان جایش را عوض کرد.برایم عجیب بود که اشکان چگونه می توانست وظیفه مادری را برای این کودک شیطان و دوست داشتنی انجام دهد.دیگر ارشیا گریه نمی کرد،از این که پاهایش آزاد بودند لذت می برد و با صدای بلند می خندید.شیشه آب مرغ را به او دادم،از کارهای او خندهام می گرفت و با خود فکر می کردم اگر انسان هزار غم و غصه داشته باشد،با دیدن طفلی به این شیرینی دیگر به هیچ چیز نخواهد اندیشید.د فکر غوطه ور بودم که با صدای اشکان از جای خود تکان خوردم.
    -چه برفی!فردا مدرسه ها تعطیل است.
    با خنده گفتم:
    -کلاس چندمی؟
    مثل این که ارشیا هم از خنده ما خنده اش گرفت.با صدای بلند جیغ می کشید و شادی می کرد.صداهای مختلفی از خود در می آورد،خوب حق داشت چرا که هم به اندازه کافی خورده بود و هم جایش تمیز بود.
    -مجید جان،زحمت را کم کنم.باید بروم فردا خیلی کار دارم.
    -زود است.
    -نه ممنونم.فردا فرشهای جدید برای شرکت می آورند،به همین دلیل باید زودتر در آنجا حاضر باشم.
    ساک بچه را جمع کردم تا برای اشکان زحمتی ایجاد نشود،اشکان صورتم را بوسید،ارشیا را در آغوش گرفت و از من خداحافظی کرد.
    ساعت 9 با خارج شدن اشکان و پسرش از در خانه،نگاهم به بیوک آقای ملکان افتاد.کوران عجیبی شده بود.در زیر نور چراغ سردر خانه جنگ دانه های برف را با هم می دیدم.ساک را از دست اشکان گرفتم،ارشیا گریه می کرد،شاید دوست داشت شب را در خانه من بماند.آقای ملکان ماشین را کنار در خانه پارک کرد.بچه ها پیاده شدند.خستگی را در نگاه مادربزرگ می خواندم.با وجود سرمای شدید،اشکان کلاه بچه را بر سر گذاشت و برای احترام به طرف ماشین آقای ملکان آمد.سلام و احوالپرسی کردیم.مثل این که به بچه ها خیلی خوش گذشته بود.ساغر درحالی که چکمه خود را درست می کرد ارشیا کوچولو را با زبان بچگانه صدا زد:
    -ارشیا تپلی،تپل مپلی.
    شاید فقط ساغر بود که می توانست گریه ارشیا را قطع کند.سوزان شالش را در آورد و به دست اشکان داد.
    -هوا خیلی سرد است،ممکن است سرما بخورد،شال را روی سرش بگذارید.
    -متشکرم،کلاه دارد.
    -می دانم،ولی کافی نیست.
    -خیلی ممنون.ماشین بخاری دارد،گرم است.برای خودتان لازم می شود.
    -نه من احتیاجی ندارم.هر وقت مجید آقا به خانه شما آمد برایم می آورد.
    از این حرکت سوزان خیلی خوشم آمد.واقعا که از رفتار متین او لذت می بردم.آرزو داشتم که سوزان همسر من بود،از او فرزندی داشتم و او برای فرزندم مادری می کرد.
    ارشیا با انگشتان ساغر بازی می کرد و با صدای بلند می خندید.آقای ملکان کنار ماشین ایستاده بود و به حرکات ساغر و ارشیا لبخند می زد.دست مادربزرگ را بر پشت خود احساس کردم.
    -مجید جان،هوا سرد است،خواهش می کنم به خانه برو.
    سپس به طرف اشکان آمد و گفت:
    -اشکان خان،بچه سرما می خورد.شما هم که دست تنها هستید،دفعه دیگر همدیگر را در خانه ملاقات می کنیم.
    در حالی که دانه های سفید برف بر روی مژه های تک تک ما نشسته بود،همه با هم حرف مادربزرگ را تصدیق کردیم.
    اشکان با لبخندی پذیرفت و با آقای ملکان دست داد.آقای ملکان اشکان را به طرف پاترولش هدایت کرد.بچه با تکان دست ساغر را طلب می کرد.سوزان به طرف او رفت.شال را که روی گردن ارشیا افتاده بود،روی سرش انداخت.مادربزرگ یک شکلات از کیفش درآورد و به اشکان داد.
    -هر وقت گریه کرد این شکلات را به او بده.چون در حال دندان در آوردن است،مطمئنا از خوردنش لذت می برد.
    -مامان بزرگ،خطرناک نیست؟
    -نه باید بمکد،خودش بلد است.
    ارشیا با دیدن شکلات جیغ کشید،اشکان خندید و شکلات را به او داد و در حالی که ارشیا در بغلش بود،سوار ماشین شد.چقدر دلم برای اشکان می سوخت،با دیدن چهره محجوب او دوست داشتم هر لحظه صورت مهربانش را ببوسم.با دنده عقب از کوچه رفت،برای احترام بوق زد و دست خود را بر روی پیشانی اش قرار داد.تا رسیدن او به سر کوچه چهرازی،همه به او نگاه می کردیم.
    به طرف آقای ملکان رفتم.
    -خوش گذشت؟
    -بله مجید جان،واقعا جای شما خالی بود.خیلی دوست داشتم تو هم همراه دوستت با ما می آمدیواقعا که زیبا بود!مامان مرتب می گفت جای پسرها خالی.
    -خواهش می کنم آقای ملکان،دوستان بجای ما.راستی آقای ملکان...
    -جانم...اِ... ببخشید،مجید جان یک لحظه اجازه بده در خانه را باز کنم،بچه ها سرما می خورند.
    -خواهش می کنم.
    در حیاط را باز کرد.مادربزرگ و ساغر از من خداحافظی کردند،اما سوزان کنار پدر ایستاده بود.
    -سوزان جان،بابا،سرما می خوری،تو هم برو،خسته شدی.
    -نه خسته نیستم،می خواهم بدانم مجید چه می گوید.
    -چیز مهمی نیست.آقای ملکان،مامان زنگ زد و گفت پدرم بیمار است،مثل این که سرطان استخوان دارد.به همین دلیل چند روزی خانه نیستم.
    آقای ملکان ناراحت شد.
    سوزان با عصبانیت گفت:
    -پس چرا این قدر خونسرد هستی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -خونسرد نباشم چه کنم؟
    آقای ملکان گفت:
    -مجید جان،هر کمکی از دست من بر می آید بدون تعارف بگو.یکی از دوستانم در بیمارستان خاتم است،شیمی درمانی می کند.نوبت بگیرم؟
    -نه متشکرم.الان می خواهم به خانه بروم،هنوز نمی دانم اوضاع چگونه است،از مادر سوال می کنم.حتما پزشک مخصوص دارد.
    -بالاخره مجید جان ما در خدمتیم.
    -متشکرم آقای ملکان،شما لطف دارید.
    -مجید،برف پاکک کن ماشینت درست شد؟
    -هنوز نه.
    -چطور می توانی در این برف و باران بروی؟
    -یک کاری می کنم.
    سوزان را دیدم که پدر را به طرف در خانه برد.در گوش او چیزی زمزمه کرد و آقای ملکان به طرف من آمد.سوئیچ ماشین را به من داد.
    -مجید جان،این سوئیچ ماشین است.من فردا با تاکسی می روم.
    واقعا که از شرممندگی نمی دانستم باید چه می کردم.
    -متشکرم آقای ملکان،با ماشین خودم می روم.
    -عزیزم در این برف و باران خطرناک است.آن روز هم که گفتی ماشین خراب است.
    -نه،تعمیرگاه بردم،درست کردند.باور کنید تعارف نمی کنم.در ضمن من عاشق برف هستم.ماندن در خیابان با ماشین خراب شاید در این هوا برایم لذت بخش هم باشد.
    سوزان با جدیت گفت:
    -اگر در خانه بنشینی و برف را ببینی زیباست نه این که با ماشین خراب در هوای سرد در خیابانهای گل آلود به بیرون بروی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -حق با توست،اما من این طور راحت ترم.
    آقای ملکان گفت:
    -مجید جان،اصرار نمی کنم هر طور که دوست داری.
    با آقای ملکان دست دادم و خداحافظی کردم.وارد خانه شدم، ظرفهای شام را شستم،لباس گرمی پوشیدم،شومینه را خاموش کردم و سوئیچ ماشین را برداشتم.
    شب از نیمه گذشته بود.سوار ماشین شدم و به سمت خیابان سهروردی،جایی که خانه پدری ام بود،حرکت کردم.برف شدیدی می بارید.با وجود آن که دستکش در دستم بود و بخاری ماشینم روشن بود،اما دستم یخ کرده بود.تصمیم داشتم برای ان که بعد از مدتها به خانه می روم،یک جعبه شیرینی بخرم،اما متاسفانه همه جا بسته بود،پس از جستجوی زیاد،چشمم به یک سوپر افتاد که چراغهایش روشن بود.وارد شدم،چهار عدد کمپوت خریدم و سپس به خنه رفتم.زنگ زدم،صدای خوشحال مادر را در پشت آیفون شنیدم که نام من را چگونه صدا می زد.
    وارد شدم و مادرم را بوسیدم.پدرم در اتاق خود خوابیده بود.کنار تختش لگن قرمزی به چشم می خورد،معلوم بود که حالش خیلی بد است. همان اتاق بی روح و سرد گذشته خاطرات تلخ من را تداعی می کرد.فوری چشمهایم را برهم زدم و از اتاق بیرون آمدم.به اتاق برادرم علی رفتم.او سه سال از من کوچکتر بود.در اتاق خوابیده بود.دو خواهر داشتم که هر دو ازدواج کرده بودند.
    کنار تخت پدرم رفتم و او را صدا زدم.با درماندگی من را نگریست.مادرم برایمان چای آورد و من را با پدر تنها گذاشت.پدر حتی در لحظات بیماری مرا راحت نمی گذاشت.با ناله و عجز گفت:
    -اگر پزشک بودی،من اینچنین درد نمی کشیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  17. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  18. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    می خواستم به او بگویم مگر تا به حال به دکتر نرفته ای؟اما به خاطر بیماریش ،چیزی نگفتم.درباره کارهای نمایشگاه با او صحبت کردم اما از این که موضوع حرفش را عوض کرده بودم،ناراحت شد و پشتش را به من کرد.خیلی عصبانی شدم.در آن لحظه دلم برای مادر بیشتر از خودم می سوخت،چرا که باید تا لحظات آخر عمر پدر،در کنار او باشد و از او پرستاری کند.بارها سعی کرده بودم برای پدرم احترامی قائل شوم و گذشته های تلخش را فراموش کنم اما نمی توانستم.
    چای را نخوردم و به اتاق برادرم رفتم.مادر به دنبال من آمد،چراغ اتاق علی را روشن کردم،نور چشمانش را اذیت کرد.تا صدایش زدم از جای خود برخاست و با عشق مرا بوسید.نگاهم به صورتش افتاد.زیر چشم راستش کبود بود.معلوم بود که جای مشت است.با ناراحتی پرسیدم:
    -چشمت چی شده؟
    -با خونسردی گفت:
    -چیز مهمی نیست،با یکی از بچه ها دعوایم شد.
    با صدای فریاد پدر،دلم از جا کنده شد.مادر دوان دوان به طرف اتاق او رفت.با فح و ناسزا مرا به اتاق خود فراخواند.روی تخت نشست و با عصبانیت گفت:
    -اینجا آمده ای که مراقب من باشی یا پیش مادرت درد و دل کنی؟
    با جدیت گفتم:
    -من که دیگر بچه نیستم.پشتتان را به یک طرف می کنید و به صحبتهای من بی اعتنا هستید،به چه دلیل باید اینجا باشم؟
    با صدای گوش خراشش فریاد کشید:
    -چشم برادرت را ببین،به من بی احترامی کرد،نتیجه کارش را هم دید.
    -شما کتکش زدید؟
    -بله،من زدم.
    -چرا؟
    -چون دوست داشتم.
    -دوست داشتید؟من هم خیلی چیزها دوست دارم.
    می خواستم مانند یک گرگ گرسنه به او حمله کنم و او را بدرم اما با خود گفتم که او بیمار است.دیگر چیزی نگفتم.با عصبانیت از اتاق بیرون آمدم.مادرم روی مبل هال نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد.از او علت دعوا را پرسیدم.
    -ناراحت نشو عزیزم.او قبل از آن که بیمار شود ما را اذیت می کرد،الان که سرطان دارد دیگر عذرش موجه است.
    به اتاق علی رفتم و از او پرسیدم:
    -بابا برای چه تو را کتک زد؟
    خندید و گفت:
    -به من گفته بود آب بیاور و من نشنیده بودم.به اتاقش رفتم تا به او بگویم که چه کار دارد.با عصبانیت فریاد زد: از اتاقم برو بیرون،از همه شما متنفر هستم.من هم که از موضوع بی خبر بودم،از اتاقش خارج شدم.به خاطر این که صدایش را بشنوم،کتابهایم را به هال آوردم و مشغول حل کردن مسائل فیزیکم شدم که ناگهان لگدی را بر صورت خود احساس کردم،فریاد کشید: حالا به تو می گویم آب بیاور،حرفم را گوش نمی کنی؟می خواستم وسایلم را جمع کنم و به نمایشگاه تو بیایم،اما دلم برای مادر سوخت.همان شب پروانه و پریسا به اینجا آمدند.با آرزو،دختر پریسا دعوای شدیدی کرد.بچه را به گریه انداخت و شوهر پریسا هم عصبانیت دست آرزو را گرفت و رفت.حدود یک هفته است که هیچ کدامشان به اینجا نیامده اند.
    -عجب!
    دست نوازش بر سر علی کشیدم.یک عدد از کمپوتهایی را که برای پدر خریده بودم،از آشپزخانه برداشتم.در حالی که از آشپزخانه بیرون می آمدم،صدای مادرم را شنیدم:
    -مجید جان،دستت درد نکند،پدرت راضی به زحمت تو نبود.
    با شوخی جواب دادم:
    -برای علی خریدم.
    -ای شیطان،مگر تو می دانستی که صورت علی صدمه دیده؟
    حوصله جواب دادن نداشتم.پدرم فریاد کشید:
    -هر چه برای من خریده است در سطل خاکروبه بینداز.
    با وجود آن که می دانستم او بیمار است و نباید با او جر و بحث کنم،اما به یاد دوران نوجوانی ام افتادم،به یاد آن که چقدر پدر سرزنشم می کرد،دیگران را به رخ من می کشید،با صدای بلند فحش می داد و بالاخره چندین بار من را از خانه بیرون کرد.
    کمپوت را باز کردم و با علی شروع به خوردن کردیم.پدرم ناله می کرد و مادرم او را دلداری می داد.به آشپزخانه رفتم و یک کمپوت دیگر باز کردم و با دو فنجان و قاشق به اتاق پدرم بردم.پراغ خوابش روشن بود.مادر کنار او نشسته بود و با او از گذشته ها صحبت می کرد.شاید با انجام این عمل تصور می کرد از درد او کاسته شود.
    تا نگاه پدر به من افتاد،با صدای بلند فریاد زد:
    -از تو و برادرت متنفر هستم.از اتاق برو گمشو بیرون.
    چیزی نگفتم.کمپوت را روی میز توالت گذاشتم و به پدر نگاه کردم.شیشه شربتش را به طرف منپرتاب کرد.بدون آن که کلامی حرف بزنم از اتاقش بیرون آمدم.علی روی مبل هال نشسته بود و با ناراحتی به من نگاه می کرد.با لبخندی گفتم:
    -دست خودش نیست،از اول همین طوری بوده است.
    سرش را به علامت تصدیق تکان داد.محیط خانه برای من بسیار سنگین بود.نمی توانستم در انجا آرامش داشته باشم،فقط به خاطر علی می خواستم چند شب آنجا بمانم.تلویزیون می دیدم و با هم صحبت می کردیم.علی در مورد سوزان و ساغر از من سوال کرد،حالشان را پرسید.موضوع ازدواجم را برای علی گفتم.خوشحال شد و او هم در مورد دوست دخترش با من سخن گفت.اسمش سروناز بود.خانواده بسیار ثروتمندی بودند،خواهر و برادر نداشت و تنها همین یک دختر بود.از نظر زیبایی هم بد نبود و روی هم رفته دختر خوب،آرام و دوست داشتنی ای بود.علی و سروناز تصمیم به ازدواج داشتند.مشغول صحبت کردن بودیم که مادر از اتاق پدر بیرون آمد و با لبخندی رو به ما کرد و گفت:
    -خوابید.
    نگاهی به او انداختم.چهره اش مملو از غم و اندوه بود.دیگر سرآغاز پیری روی موهایش نقش بسته بود.با خنده گفتم:
    -مادر، چرا موهایت را رنگ نمی کنی؟
    ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    -پدرت در حال مرگ است،چگونه این کار را بکنم؟!...
    از گذشتی که در زناشویی داشت لذت می بردم.او را با مادر سوزان مقایسه می کردم.گفتم:
    -مامان،واقعا که سیرت انسانها هم مانند صورتشان با هم فرق دارد.
    مادر دلیل این حرف را از من پرسید.مجددا موضوع افسانه را برایش بازگو کردم.لبخندی زد و گفت:
    -راستی مجید،سوزان چه می کند؟خوب است؟
    -امسال دیپلمش را می گیرد.
    -ساغر چطور/
    -دوم دبیرستان است.
    مادر همیشه دوست داشت سوزان همسر من و ساغر همسری برای علی باشد.
    با وجود این که سروناز از زیبایی قابل قیاس به ساغر نبود،اما علی عشقی عجیب به سروناز داشت.هر وقت مادرم موضوع ساغر را به میان می کشید،علی با عصبانیت موضوع را عوض می کرد.
    -مجید جان،مادر،املت درست کنم؟
    -نه مامان.شام خورده ام.
    -حتما؟
    -بله،خانه یکی از دوستانم بودم.شام را با هم خوردیم.
    مادر گفت:
    -کدام دوستت؟
    -اسمش اشکان است.تازه با هم آشنا شده اسم. خیلی آقاست.
    موضوع زندگی اشکان را برای مادر و علی تعریف کردم.مادرم خیلی زودرنج بود،با شنیدن حرفهای من گریه کرد.البته هنگامی که ماجرای زندگی اشکان را بازگو می کردم،ناخودآگاه اشکهای خودم سرازیر شد.
    شب از نیمه گذشته بود.علی،فردا باید به دانشگاه می رفت.به بهانه این که خوایم می آید،برخاستم.مادر شب بخیر گفت و به اتاق خود رفت.می دانستم خوابیدن در کنار یک بیمار چقدر برایش مشکل بود اما چاره ای جز این نداشت.به اتاق نشیمن رفتم و در آنجا دراز کشیدم.علی دوست نداشت که من بخوابم،پیش من آمد و به بهانه این که می خواهد بداند تا چند روز آنجا هستم،من را بی خواب کرد.علی را خیلی دوست داشتم،اما به هیچ وجه نمی توانستم محیط خانه را تحمل کنم.هنگامی که در خانه خودم بودم،آرامش خاصی در روح درمانده و ناتوانم حکمفرما می شد.شاید وجود سوزان من بود که این احساس را در خاطرم می نشاند.
    به خاطر این که علی را ناراحت نکنم،گفتم:
    -تا ظهر پنجشنبه هستم،چون جمعه باید کسی را ببینم.
    علی خوشحال شد و به اتاقش رفت.بالاخره شب را به صبح رساندم.مادرم ساعت هفت صبح بیدارم کرد.دست و رویم را شستم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم.علی مشغول چای خوردن بود.مادرم،صبحانه پدر را در سینی چید و آن را به اتاقش برد.
    پس از صرف صبحانه به حمام رفتم.می خواستم به اتاق پدر بروم و به او سلام کنم،اما نمی توانستم.او پدر من بود و وظیفه داشتم که به او احترام بگذارم،اما نمی دانم چرا قادر به انجام این کار نبودم.موهایم را خشک کردم تا هنگام خروج از خانه سرما نخورم.از مادرم خداحافظی کردم و همراه علی از خانه بیرون آمدم.سوار ماشین شدیم.مادر از پشت پنجره آشپزخانه دست تکان داد.
    برایش دست تکان دادم و از خانه دور شدم.علی را به دانشگاه رساندم و خودم به نمایشگاه رفتم.هیچ کس نیامده بود.کرکره را بالا زدم... در هر لحظه و هر زمان به سوزان می اندیشیدم.احساس دلتنگی عجیبی برای او می کردم.ماشینها با سرعت از بلوار میرداماد عبور می کردند و برفهای آب شده را بر شمشادهای خشکیده جدول می پاشیدند.دیدن این مناظر برایم لذتبخش بود.در فکر غوطه ور بودم که نگاهم به یزدانی افتاد.در حال پارک کردن اتومبیل بنزش بود.به دنبال او رضایی هم آمد.
    مطمئن بودم که با وجود این دو نفر دیگر نمی توانستم به چیزی فکر کنم.در همین موقع دو جوان وارد نمایشگاه شدند.چهره شان برایم آشنا بود اما هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم.بالاخره جوانی که قد بلندتر بود رو به من کرد و گفت:
    -شما اینجا هستید؟
    -بله،چطور؟
    -به جا نیاوردید؟دو روز پیش برای خرید لباس به مغازه ما آمده بودید.
    تازه متوجه شدم آنها را کجا دیده بودم.
    خندیدم و گفتم:
    -بله،شرمنده ام.برایم مشکلی پیش آمده،نتوانستم بیایم.
    -نه بابا،خواهش می کنم.خوب جناب قیمت این بی.ام.و چند است؟
    -پنج میلیون و پانصد.
    رو به رضایی کرد و گفت:
    -تخفیف؟
    یزدانی با خنده گفت:
    -اگر مشتری هستید تا پنجاه تا.
    از چهره شان فهمیدم که خریدار هستند.بالاخره پس از گفتگوی طولانی به نتیجه رسیدیم.
    هنگام ناهار شد.از بیرون سه ساندویچ کباب چوبی و نوشابه خریدم.همراه با آقای رضایی و یزدانی مشغول خوردن شدیم.سپس سیگاری کشیدیم و تا ساعت پنج در نمایشگاه نشستیم و به گفتگو پرداختیم.با تاریک شدن هوا از هم خداحافظی کردیم.
    برای سوزان دلتنگی می کردم،به همین دلیل اول به خانه خودم رفتم.به اتاق سوزان نگاهی کردم،چراغهایش روشن بود،بوق زدم،او به کنار پنجره آمد،و با اشاره سر به من سلام کرد.ژاکت سفید رنگی پوشیده بود.چشمان سبزش از دور می درخشیدند.موهایش روی شانه هایش ریخته بود.پنجره اتاقش را باز کرد و به من چیزی گفت،اما متوجه حرفش نشدم.با تکان دستش به من فهماند که پایین منتظر باشم.من هم ایستادم تا به کنار در آمد.شال سفیدی بر سر گذاشته بود.دوباره سلام کرد.به طرفش رفتم.
    -مجید می خواستم حال بابا را بپرسم،حالش چطور بود؟
    با خنده گفتم:
    -زیاد تعریفی ندارد.
    -پس چرا می خندی؟
    چیزی نگفتم.سرش را پایین انداخت.
    -خانم شما چه فرمودید؟
    در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد،گفت:
    -پرسیدم چرا می خندی؟
    -پدر من با پدر تو خیلی فرق دارد.
    -چرا این حرف را می گویی؟
    -یک نمونه اش دیروز بود،پس از دو ماه که به خانه رفتم،به سردی از من استقبال کرد.یعنی اصلا استقبال نکرد.
    نمی دانستم باید ماجرای کتک خوردن علی را به سوزان بگویم یا نه،اما به خاطرم آمد که سوزان هم خوشبخت واقعی نیست.
    نمی دانستم در آن لحظه باید چه می کردم،به صورتش نگاه کردم،مثل گربه ای زیبا و ملوس به من نگاه می کرد.با وجود آن که می دانستم نباید احساسم را برای سوزان بازگو کنم،اما نتوانستم.با صدای آرامی گفتم:
    -همین روزها وضع مالی ام خوب می شود.می آیم خواستگاری،و بعد از این که دیپلمت را گرفتی،جشن عروسی می گیریم.چطور است؟
    -عالی است.
    لبخندی زدم.عشق سراسر وجودم را فرا گرفته بود.سوزان گفت:
    -مجید هوا سرد است باید به خانه برویم،الان مامان بزرگ صدایم می زند.
    -پس برو،سرما می خوری.
    سوزان خداحافظی کرد و به خانه رفت.دیگر برف و باران نمی بارید،به همین دلیل ماشینم را کنار در خانه پارک کردم.
    در را باز کردم،از سرما می لرزیدم ولی شومینه را روشن نکردم،لباسم را عوض کردم و لباس دیگری پوشیدم.ظرف میوه روی میز آشپزخانه بود.یک نارنگی خوردم،سیگاری روشن کردم و به سوزان فکر کردم.نمی دانم چرا دلم شور می زد.اصلا دوست نداشتم به خانه پدرم بروم.می خواستم زنگ بزنم و به مادر بگویم برایم کار پیش آمده است،اما دلم برای علی سوخت.
    پس از ساعتی سوار ماشین شدم و به خانه پدرم رفتم.این بار صدای پروانه را پشت آیفون شنیدم.خیلی خوشحال شدم که او آنجا بود.شاید با وجود او و فرزندش کمی از سردی خانه ما کاسته می شد.او را بوسیدم.مدتها بود که همدیگر را ندیده بودیم.پسرش،فرزاد به طرفم آمد.او را بوسیدم و در آغوشش گرفتم.به دنبال علی می گشتم که مادر گفت:
    -رفته است نان بخرد.
    وارد اتاق پدر شدم.سلامش کردم،با وجود این که بیدار بود،با شنیدن صدای من خود را به خواب زد.چیزی نگفتم.از اتاقش بیرون آمدم.در حالی که با فرزاد بازی می کردم،از خواهرم حال شوهرش،مهرداد را جویا شدم.
    -برای گرفتن دکترا به انگلیس رفته است.
    -کی؟چرا به من نگفتی؟
    -حدود دو هفته پیش،جمعه پرواز داشت.
    -مامان چیزی نگفت وگرنه به فرودگاه می آمدم.
    -به خانه ات زنگ زدیم،اما هیچ کس گوشی را برنداشت.
    کمی فکر کردم و گفتم:
    -درست است.آن روز خانه نبودم.
    درباره پریسا از پروانه سوال کردم.
    -حالش خوب است،آنها هم می خواهند باغشان را بفروشند.
    -چرا؟
    -چون آب دریا بالا آمده،شوهرش می گوید مقرون به صرفه نیست که باغ را نگه دارند.
    -یعنی من هم باید زمینم را بفروشم؟
    -نمی دانم،میل خودت است.
    مشغول صحبت بودیم که علی آمد.نان خریده بود.از خوشحالی نمی دانست چه کار کند.صدای فریاد پدر شنیده شد:
    -من دارم می میرم،شما جشن گرفته اید؟
    ساکت شدیم،مادر دوان دوان به اتاق او رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  19. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/