-به روی چشم،اصلا با هم می رویم.
-عالی است.
-خوب اشکان جان بگو،از گذشته ها،از آن دورها.
-کجا بودم؟
-به خاطر آزاده ماشین نبردی،پیاده رفتی،اما او را ندیدی،دلواپس شدی،به خانه اش زنگ زدی اما مادرش گوشی را برداشت،و تو هم قطع کردی.
-عجب حافظه ای داری،بی خود نیست این همه تو را دوست دارم.
خندیدم و مجددا سیگاری روشن کردم.
-بله مجید جان،تا نزدیکی غروب کنار در خانه اش منتظر ایستادم،در فکر بودم که چرا هنوز نیامده است،ناگهان صدای ناسزاهای پدرش به گوش رسید که می گفت:
-بیرونش می کنم،او دیگر دختر من نیست.هر کسی را دوست دارد برود با او زندگی کند.
صدای مادرش را شنیدم،گریه می کرد ومی گفت:
-ساکت باش! همسایه ها می شنوند.
دلم برای مادرش می سوخت،هر وقت صدای او را می شنیدم یا چهره اش را می دیدم به یاد مادر مرحومه ام می افتادم.در حین فکر کردن بودم که ناگهانم آزاده را در مقابل چشمانم دیدم.
-سلام.
به آرامی جواب سلامم را داد.
-چقدر دیر کردی؟
ناگهان چشمش به پدرش افتاد که در مقابل در ایستاده بود.
-خوب که این طور؟
ترسیدم و فوری گفتم:
-شب بخیر آقای کیان.
آزاده از فرط وحشت در کنار من مخفی شده بود.
-سلام بابا،حسابهای شرکت اشتباه شده بود به همین دلیل رئیس من را در آنجا نگه داشت تا با هم به موضوع رسیدگی کنیم.
با صدای بلندی گفتم:
-بله آقای کیان،همین الان آزاده موضوع را برایم تعریف کرد.
پدر با همان لحن خشنش گفت:
-او خیلی بیجا می کند در این هنگام شب با مرد غریبه ای صحبت می کند.
خندیدم و گفتم:
-شما که می دانید من آزاده را مثل خواهر کوچکم می دانم،هیچ گاه نظرتان به من عوض نشود.
به سمت آزاده آمد تا او را کتک بزند،دستش را گرفتم.
-آقای کیان، گناه دارد، خسته است.
-خوب،حالا که برادر داری،پس خانه اش هم بمان،قلم پایت را می شکنم اگر داخل خانه من شوی.
فریادهای ناهنجاری می کشید،مادر بدبختش از پشت پنجره نگاه می کرد و اشک می ریخت،آزاده را می دیدم که از خجالت نمی توانست سرش را بالا بگیرد.فقط از فرط ناراحتی با صدای آرامی گفت:
-دیگر پایم را در خانه ات نمی گذارم،فقط روزی به فکر انتقام من باش،کاری می کنم که نتوانی پیش همسایه ات سرت را بالا بگیری.
پدر به طرف او رفت که او را کتک بزند،دیگر عصبانی شده بودم،دستش را گرفتم و گفتم:
-آقای کیان،شما مشروب خورده اید.اگر صدای شما همسایه ها را ناراحت کند،به پاسگاه زنگ می زنند و شما را تحویل قانون می دهند،پس به آزاده کاری نداشته باشید.
آزاده نگاه خشمگینی به او انداخت،با آن چهره خسته و با کیف کوچکش که در دستش بود از ما جدا شد و به طرف خیابان رفت.پدر مرتب به او ناسزا می گفت و او حتی روی خود را بر نمی گرداند.پدر را ساکت کردم و از مادر آزاده خواستم او را به داخل خانه ببرد.
باران تندی می بارید،سوار ماشین شدم و دنبال آزاده رفتم،به سر کوچه رسیده بود،برایش بوق زدم تا سوار شود،با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت:
-متشکرم، می خواهم قدم بزنم.
-باران می آید.
-ممنون آقا،لطفا راحتم بگذارید.
او هنوز اسمم را نمی دانست.می دانستم به خاطر غرورش نمی تواند سوار ماشینم شود.از ماشین پیاده شدم،از او تمنا کردم سوار شود،اعتنایی نکرد.ماشین را در کنار خیابان پارک کردم و دنبالش راه افتادم.بله مجید جان کلی با او حرف زدم.به او گفتم:
-آزاده خانم،پدر من هم مثل تو بود.به همین دلیل نتوانستم با او زندگی کنم.برایم مشکل بود.پس در خیال خود تصور نکن که من زندگی راحتی داشته ام.به خاطر رفتار زشت او بود که خانواده ترک کردم و به این خانه آمدم.
آرام آرام اشک می ریخت،لبهای خود را می جوید سرش را به علامت تصدیق تکان می داد.از او خواهش کردم سار ماشینم شود و به خانه ام بیاید.
-به تو قول می دهم به چشم یک خواهر به تو نگاه کنم.در اتاقت را قفل کن و کلیدش را بردار.
-نه ممنونم،امشب در پارک ملت می خوابم.
-باران می بارد.جامعه بسیار کثیف است.اگر می خواهی من امشب در ماشینم می خوابم،تو در خانه بمان.
آنقدر اصرار کردم تا بپذیرد و بالاخره هم تسلیم شد.پرسید:
-اسمت چیست؟
-اشکان،اشکان آشتیانی.
لبخندی زد،مشخص بود که از اسمم خوشش آمده است.چراغهای خیابان روشن بودند و مه غلیظی خیابان را فرا گرفته بود.مردم با دید خاصی به من و آزاده نگاه می کردند،شاید به این خاطر که آزاده گریه می کرد و آنها می پنداشتند که من او را اذیت کرده ام.آزاده سردش بود،کاپشنم را از تن درآوردم و بر دوش او انداختم.
-شام می خوری؟
-میل ندارم.
-شیر کاکائوی داغ دوست داری؟در هوای سرد می چسبد.
چیزی نگفت،می دانستم که خیلی گرسنه اش است.
از اشکان پرسیدم:
-راستی اشکان جان،آزاده چند سالش بود؟
-21 سال،تازه دیپلمش را گرفته بود،می گفت پدرم نگذاشت دو سال به مدرسه بروم،به همین دلیل دیپلمم را در سن 20 سالگی گرفتم.
-عجب.
-بله مجید جان.
-خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
-با وجود اینکه اصلا گرسنه نبودم به دروغ به او گفتم:
-آزاده در خانه هیچ چیز ندارم،از گرسنگی هم هلاک می شوم،قبول می کنی به رستوران لوکس طلایی برویم؟
چیزی نگفت.وارد رستوران شدیم.دو پیتزای قارچ سفارش دادم.زیر نور چراغ او را می دیدم.بدبختی از چشمانش می بارید.موهایش خیس شده و دستهایش یخ کرده بودند.کیفش را باز کرد تا آینه اش را بیرون بیاورد و با دستمال اشکهایش را پاک کند که ناگهان چشمم به بسته سیگاری در کیف او افتاد.نظرم نسبت به او عوض شد،اما به روی خود نیاوردم و خودم را کنترل کردم.با هم شام خوردیم،حرف زدیم،اما مرتب در فکر بسته ی سیگار بودم.یعنی ممکن است دختری در سن 21 سالگی سیگار بکشد؟در فکر بودم و او هم چیزی نمی گفت.به او نگاه می کردم و او به نقطه ای خیره شده بود.می پنداشتم که هیچ احساسی به من ندارد.بالاخره شام را خوردیم.تاکسی گرفتم و به خیابان آفریقا،جایی که ماشینم را پارک کرده بودم،حرکت کردیم.به دروغ گفتم:
-سیگاری ندارم،باید از سوپر بخرم.
چیزی نگفت.فهمیدم که خودش هم می داند سیگار کشیدن برای یک دختر عیب است.کمی خوشحال شدم.با آن که سیگار داشتم یک بسته دیگر هم خریدم.سوار ماشین شدیم و به سمت کوچه آمدیم.از این که او در ماشین من نشسته بود،تعجب می کردم.خیلی خوشحال بودم،اما نمی دانم چرا هر وقت به یاد بسته سیگار می افتادم اخمهایم را در هم می کردم.به خانه رسیدیم،می خواستم ماشین را در پارکینگ بگذارم.با کمی خجالت به آزاده گفتم:
-آزاده جان،الان پیاده نشو،شاید پدرت کنار پنجره ایستاده باشد و برایت بد شود،ماشین را در پارکینگ می گذارم،بعد پیاده شو.
با غرور تمام از ماشین پیاده شد و گفت:
-از هیچ کس نمی ترسم،فکر نکن اگر به خانه ات آمدم،به خاطر ترس از پدرم بود.خودت متوجه شدی که شب را می خواستم در پارک بخوابم.
خندیدم و گفتم:
-هر چه خانم بفرمایند.
اول در خانه را باز کردم تا آزاده وارد شود و منتظرم نباشد.بعد ماشین را در پارکینگ گذاشتم و به خانه رفتم.آزاده بدون آنکه توجهی به خانه ام بکند روی مبل نشست و به خاطر این که فکر می کرد مزاحم من شده است،عذرخواهی کرد.قهوه درست کردم تا با هم بخوریم.درست در همان لحظه که دوست داشتم با او صحبت کنم خمیازه ای کشید،به او گفتم:
-فکر کنم خسته ای.خیلی خوابت می آید؟
-بله.
از جایم بلند شدم و اتاق خوابم را نشانش دادم.از من تشکر کرد و گفت:
-من در هال می خوابم،تو به اتاقت برو.
به بهانه این که می خواهم تلویزیون تماشا کنم،قبول نکردم.بالاخره قبول کرد،به من شب بخیر گفت و به اتاق خوابم رفت.چراغها را خاموش کرده بودم تا نور چشمانش را اذیت نکند.تلویزیون را روشن کردم،اما چیزی جز منظره سفید نمی دیدم.مرتب به او فکر می کردم،دلم برایش می سوخت.خیلی دوست داشتم او را شریک زندگی خود کنم.تا نیمه های شب در فکر آزاده ب.ودم که ناگهان متوجه شدم برنامه تلویزیون تمام شده است.تلویزیون را خاموش کردم،به قصد اینکه بدانم آزاده خوابیده است یا نه،به آرامی در اتاق را باز کردم.از روی تخت غلتی خورد.متوجه شدم که او این عمل را از ترسش انجام داده است.می خواست بگوید که من بیدار هستم.کمی ایستادم،از جای خود بلند شد.
-اتفاقی افتاده؟
-نه،می خواستم بدانم خوابیدی یا نه؟
چراغ را روشن کردم تا چهره اش را ببینم و بعد بخوابم که متوجه شدم صورتش از اشک خیس شده است.نزدیکش رفتم.چیزی را از من پنهان می کرد.نمی دانستم چه بود،البته خودش هم شرمنده شد.به او شب بخیر گفتم و به هال آمدم،مرتب سیگار روشن می کردم.روشن شدن هوا را نیز دیدم،ولی نمی دانم ناگهان چگونه خواب به چشمانم آمد.ساعت 5/8 از خواب بیدار شدم،به اتاقم رفتم تا آزاده را بیدار کنم،اما او آنجا نبود.تختخوابم را مرتب کرده بود.صدایش کردم،جوابی نداد.متوجه شدم که به شرکت رفته است.برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفتم،میز زیبایی چیده بود.فنجانها را که دیشب در آنها قهوه خورده بودیم،شسته و جاسیگاری ام را که روی میز هال قرار داشت،خالی کرده بود.نامه ای را روی میز آشپزخانه دیدم: "اشکان خان،از محبتهای دیشب شما بسیار متشکرم. آزاده." تعجب کردم،دوست نداشتم جواب محبتم را اینچنین بدهد.ناراحت شدم،بدون این که صبحانه بخورم از اشپزخانه بیرون آمدم،لباس پوشیدم،در خانه را قفل کردم،سوار ماشین شدم، و به طرف شرکت رفتم.مرتب فکر می کردم.حوصله هیچ کاری را نداشتم.با آن که می دانستم هنگام ظهر برای شرکت تعدادی فرش صادراتی می آورند اما به منشی گفتم که حالم خوب نیست و می خواهم به خانه بروم و از او خواستم که خودش به حساب و کتاب شرکت برسد.چرا اینقدر آزاده با من خشک رفتار می کرد؟از کارهای او سر در نمی آوردم.
حدود چهل روز گذشت،از او هیچ خبری نداشتم.در نبود پدرش سراغ او را از مادرش می گرفتم،اما او با شرمندگی سرش را پایین می انداخت.متوجه شدم که از دست او هیچ کاری ساخته نیست.هر روز از ساعت 7 غروب در پارک ملت دنبال او می گشتم،ولی او را نمی دیدم.
حدود چهل روز بعد هنگامی که با ماشین به طرف خیابان ظفر می رفتم،آزاده را مقابل کوچپه دیدم.ان طرف خیابان ایستاده بود.خیلی تعجب کردم،صدایش زدم:
-آزاده خانم، آزاده خانم.
خود را به نشنیدن زد،به طرفش رفتم،لبخندی زد و سوار شد.
-معلوم هست کجا هستید؟
-تهران نبودم.
-کجا رفته بودید؟
-فیروزکوه،به خانه دوستم.
-دوستت چه کاره است؟
-بیست سوالیه؟
با عصبانیت گفتم:
-بله.
-دانشجوست،پدرش در آنجا برایش خانه گرفته.
از چهره اش می خواندم که حقیقت را نمی گوید ولی چون او را دوست داشتم خود را راضی می کردم تا گفته هایش را بپذیرم.
-خوب امشب کجا می خواهی بروی؟
-پارک.
-این عمل زشت است،یک دختر نجیب در پارک نمی خوابد.
نگاهی متعجب به من دوخت و سرش را پایین انداخت.
-جا ندارم.
-من که گفتم دوست ندارم با من تعارف داشته باشی،سوار شو به خانه من می رویم.
با لبخندش از من تشکر کرد.از کارهای او تعجب می کردم،چگونه می تواند ناگهان به من علاقه نشان دهد؟
-راستی به چه دلیل آنجا ایستاده بودی؟
چیزی نگفت.
او را به خانه ام بردم،چون باید به شرکت می رفتم به او گفتم:
-در را به روی هیچ کس باز نکن،بعد از ظهر می آیم.
وقتی به شرکت رسیدم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.منشی بیچاره از کارهای من تعجب کرده بود.
-آقای آشتیانی،یک روز در فکر هستید و ناراحت و یک روز حوشحال!
می خندیدم و از او بدون هیچ دلیلی به خاطر محبتهایش تشکر می کردم.
-ممنونم خانم رضایی.
-برای چی؟
-برای همه چیز.
مرتب به ساعتم نگاه می کردم تا به خانه برگردم.
-آقای آشتیانی،هنگام ظهر دو مترجم به اینجا می آیند.
در انتظار آن دو نفر نشستم.ظهر بود که آنها آمدند.مشغول ناهار خوردن بودم،اما برای آن که زودتر به خانه بروم،دست از ناهار خوردن کشیدم و برای ترجمه نزد آنها رفتم.تا ساعت 30/3 کارم به طول انجامید.آنها رفتند و من هم فوری در میزم را قفل و از منشی تشکر کردم و به خانه رفتم.کلید انداختم و در را باز کردم.سلام کرد.مشغول نگاه کردن تلویزیون بود.سلامش کردم.بوی سیگار می آمد،فهمیدم که سیگار کشیده استودیگر برایم مهم نبود،وقتی دختر چهل روز در خانه دوستش باشد،پس سیگار کشیدن هم برای او عادی است.با این وجود در همان لحظه هم خیلی دوستش داشتم.سلام کرد و گفت:
-ببخشید مزاحم شدم.
-خواهش می کنم.ناهار خوردید؟
-با اجازه شما غذا درست کردم،برای شما هم کنار گذاشته ام.
خیلی خوشحال شدم و از او تشکر کردم.خانه را تمیز کرده بود.گلهای سرخی داخل گلدان روی میز بود.پرسیدم:
-این گلها را از گل فروشی خریدی؟
هول شد و گفت:
-سیگار نداشتم،تا سر کوچه رفتم تا سیگار بخرم.
-سیگار می کشی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-وقتی خیلی عصبی هستم.
از این که حقیقت را گفته بود،خوشحال شدم.
-اشکالی ندارد،اما کم بکش.
آهی کشید و چیزی نگفت.
به آشپزخانه رفت.دنبالش رفتم.از همان گلهای سرخی که در گلدان هال گذاشته بود،چند شاخه روی میز آشپزخانه قرار داده بود.غذا را آماده روی میز گذاشته بود.غذا خوردم.آزاده هم نگاهم می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)