خدایا ! دلم باز امشب گرفته بیا تا کمی با تو صحبت کنم بیا تا دل کوچکم را خدایا ! فقط با تو قسمت کنم خدایا ! بیا پشت آن پنجره که وا می شود رو به سوی دلم بیا، پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم خدایا ! کمک کن به من نردبان...
خدایا ! دلم باز امشب گرفته بیا تا کمی با تو صحبت کنم بیا تا دل کوچکم را خدایا ! فقط با تو قسمت کنم خدایا ! بیا پشت آن پنجره که وا می شود رو به سوی دلم بیا، پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم خدایا ! کمک کن به من نردبان...
اگر که آمدی من رفته بودم/اسیر سال وماه وهفته بودم/دعایم کن دوباره جان بگیرم/بیایم در رکاب تو بمیرم.
خدایا به من بنمایان آن جمال رشید، و چهره ی ستوده را و با نگاهی از من به او، دیده ام را نورانی کن و در گشایش امرش تعجیل فرما و خروجش (از غیبت) را آسان گردان، راهش را وسعت بخش و مرا به راهش درآور.
منبع : دعای عهد
هر اتفاقی، بزرگ یا کوچک، وسیله ایست که از طریق آن خداوند با ما سخن می گوید و هنر زندگی دریافتن این پیام هاست.
بعضی از بزرگترین هدایای خداوند، دعاهای بی جواب است
زندگی هدیه خداست به تو . طرز زندگی کردن تو، هدیه ی توست به خدا
پروردگارا! تو دهنده هر نعمتي، صاحب هر حاجت و منتهاي هر اميدي. فراوان ترين سپاس ها براي توست و برترين منت ها از آن تو. به نعمت تو كارهاي نيك كامل مي گردد. اي كه به كارهاي نيك معروفي و موصوفي! مرا از كارهاي نيكت بهره مند ساز. تا از غير تو بي نياز گردم. به رحمتت اي مهربانترين مهربانان....
خدايا مگذار دعا كنم که مرا از دشواری ها و خطر های زندگی مصون داری
بلکه دعا کنم تا در رویا رویی با آنها بی باک و شجاع باشم .
مگذار از تو بخواهم درد مرا تسکین دهی
بلکه توان چیرگی بر آن را به من ببخشی
ای خدااااااااااااا صدایم را بشنو من از تو می طلبم....
خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...بیا تا دل کوچــــــــــکم راخدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن..که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!خدایـــا کمـــک کـــن :که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد..کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...مبـــادا بمیـــرد...!!!خــــدایــا دلــــــم راکه هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..اگر چه شــــــکســــــته!!!شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!
زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران
خداوند بینهایت است و لامکان وبیزمان
اما به قدر فهم تو کوچک میشود
و به قدر نیاز تو فرود میآید
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود
و به قدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک میشود...
پدر میشود یتیمان را و مادر
برادر میشود محتاجان برادری را
همسر میشود بیهمسرماندگان را
طفل میشود عقیمان را
امید میشود ناامیدان را
راه میشود گمگشتگان را
نور میشود در تاریکی ماندگان را
شمشیر میشود رزمندگان را
عصا میشود پیران را
عشق میشود محتاجان به عشق را
...
خداوند همه چیز میشود همه کس را...
به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک
و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردیها،ناراستیها ، نامردمیها!
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسهای خوراک و تکهای نان مینشیند
در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند
و در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند...
مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود ...؟
تنها نجات یافته ی کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)