مرا به کجا می برید....به کدامین سو می کشانید؟به کدامین جرم نا کرده متهم می کنید؟
چرا قربانی؟...
من که تنهایی را با تارو پود وجودم آمیختم...مهر سکوت بر لبم زدم
وهرچه عشق و پاکی بود را به خاطره سپردم
منکه سیاهی را بهترین رنگ دانستم.تنهایی را بهترین یار و فراموشی هرچه لبخند بود
چه فهمیدم از این زندگی نکبت بار ،جز دورویی و خفقان،جز تنهایی و سرکوفت،جز کابوسهای شبانه و اشک تنهایی به هنگام سر بر بالین؟اکنون دیگر چرا مجرم؟...با شما آمدم،با شما بودم،وبا شما لحظه لحظه گذراندم
دیگر از من چه میخواهید؟
من قربانی بازیچه آدمیانی بودم که هیچ از زندگی ، ازعشق، از محبت نفهمیدند...
واینک مرا اینگونه باز خواست می کنند
با ختم.قماری کردم و زندگی را باختم.
به امید روزهای روشن انتظار کشیدم.بی همنفسی و غربت را به جان خردیم
تنهایی را مهمان هر لحظه ی خویش خواندم.سکوت را باور کردم
واکنون این منم یک مجرم دست بسته در دادگاه زندگی متهم به انزوای درونی
میعادگاه.........قربانگاه
فرزانه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)