استفن کینگ که با لقب «سلطان ادبیات وحشت» شناخته می‌شود، برای نوشتن به محیطی آرام و ساکت نیاز دارد. استفن ادوین کینگ متولد 21 سپتامبر سال 1947 است و تاکنون بیش از 200 کتاب در ژانر وحشت و فانتزی نوشته است. او در آثارش به ترس‌های انسان توجه می‌کند و همیشه عاملی مداخله‌گر بهانه‌ای می‌شود برای جستجو در روح بشر، هرچند این جستجو کاملا روانکاوانه نیست اما نگاه کینگ سطحی هم نیست. آثار او به دفعات به فیلم‌های سینمایی تبدیل شده‌اند. در این بین «میزری» به کارگردانی راب راینر، «درخشش» به کارگردانی استنلی کوبریک، «1408» به کارگردانی میکائیل هافستروم، «رهایی از شاوشنک»، «مسیر سبز» و «مه» هر سه به کارگردانی فرانک دارابونت شهرت بسیاری دارند. از این نویسنده «بیوک مرموز»، «راز»، «شکارچی رویا»، «آتش افروز»، «درخشش» و «مسیر سبز» به فارسی ترجمه شده‌اند. استفن کینگ در گفت‌وگویی که پاییز سال 2006 در شماره 178 مجله معتبر «پاریس ریویو» انجام داد شیوه نوشتن خود را چنین توصیف کرد: علاوه بر تجربه و اتفاقاتی که در زندگی خودم رخ می‌دهد، گاهی ایده داستان‌هایم را از داستان‌های دیگر می‌گیرم. چند سال پیش داشتم به نوار داستان «روزهای دیلینجر» نوشته جان تولند گوش می‌دادم. یکی از داستان‌ها درمورد جان دیلینجر و دوستانش هومر فان متر و جک همیلتن بود. جک همیلتن موقع عبور از رودخانه می‌سی‌سی‌پی مورد اصابت گلوله پلیس قرار می‌گیرد و کلی اتفاق دیگر برایش رخ می‌دهد که تولند کاری به آنها ندارد. به خودم گفتم من چه نیازی به تولند دارم که بگوید چه رخ داده و نیازی هم ندارم داستانم مبنی بر واقعیات باشد. این آدم‌ها وارد اسطوره آمریکا شده‌اند پس من داستان خودم را می‌بافم و داستانی نوشتم به نام «مرگ جک همیلتن». گاهی هم فیلم به کمکم می‌آید. در کتاب «گرگ‌های کولا» که بخشی از هفت کتاب مجموعه «برج تاریکی» است سعی کردم ببینم می‌توانم «هفت سامورایی» ساخته آکی‌را کوروساوا و بازسازی آن به نام «هفت دلاور» را بازگو کنم. داستان هر دو فیلم در واقع یکی است. ماجرای چند کشاورز بدبخت است که برای دفاع از زمین‌هایشان در برابر راهزنان چند هفت‌تیرکش را اجیر می‌کنند، اما من دوست دارم پیاز داغش را زیاد کنم، پس در داستان من راهزن‌ها به جای دزدیدن محصول بچه‌ها را می‌دزدند. هرگز نمی‌شود واقعیت را در مسیر داستان قرار داد، وقتی با واقعیت سر و کار دارید باید داستان را در مسیر واقعیت قرار دهید. به نظرم من هم از چیزهایی می‌ترسم، اما به عنوان یک انسان باید بگویم از هرج و مرج و بیگانه‌ها یا بهتر بگویم کسی که از دنیای دیگر آمده می‌ترسم. ما از تغییر می‌ترسیم. ما از آشوب می‌ترسیم. و من شیفته این موضوعات هستم. می‌دانید، نویسنده‌های زیادی هستند که من داستان‌هایشان را دوست دارم یکی از آنها فیلیپ بوث، شاعر آمریکایی است. مسئله این افراد زندگی روزمره است و من قادر به نوشتن درمورد زندگی روزمره نیستم. کاری که من می‌کنم شبیه شکستن آینه است. اگر کتاب‌های من را از زمان «کری» تا الان نگاه کنید متوجه می‌شوید موضوع هر کتاب درمورد زندگی معمولی افرادی از طبقه متوسط زمان نوشته شدن کتاب است. در هر زندگی یک لحظه‌ای وجود دارد که با چیزی نامشخص روبرو می‌شوید. مثلا دکتر به شما می‌گوید سرطان دارید یا مزاحم تلفنی پیدا می‌کنید. خوب حالا حرف از زامبی‌ها بزنیم یا خون‌آشام‌ها یا جنایتکار جنگی که پایین کوچه زندگی می‌کند در واقع از یک چیز حرف می‌زنیم و آن ورود عامل ناشناخته به زندگی معمولی است. تاثیر این عامل بر زندگی ما و رابطه‌امان با دیگران و جامعه برای من جذاب است، جذاب‌تر از خود هیولاها و اشباح. به یکی دو دلیل درمورد کودکان زیاد می‌نویسم. بخت یارم بود که در جوانی کتاب‌هایم را فروختم، در جوانی ازدواج کردم و در جوانی بچه‌دار شدم. سه فرزندم در سال‌های 1971، 1972 و 1977 به دنیا آمده‌اند. پس شانس این را داشتم که آنها و بزرگ شدن‌اشان را دقیق ببینم. بزرگ کردن این بچه‌ها نتایج بسیار زیادی برای من داشت. شاید از موسیقی روز به دور بودم، اما بچه‌ها را کاملا می‌شناختم. خشم و خستگی بزرگ کردن بچه‌ها را تماما حس کردم. و این چیزها وارد کتاب‌هایم شد چون از این چیزها اطلاع داشتم. موقع نوشتن خیلی خوب است میز جلویم باشد و صندلی راحت زیر پایم و لازم نباشد مدام جا عوض کنم و البته نور کافی. هرجایی که برای نوشتن انتخاب می‌کنید باید شبیه یک پناهگاه باشد، دور از دنیای اطراف. هرچه بیشتر محدود باشید بیشتر به تخیل خودتان رجوع می‌کنید. اتاق مطالعه من جایی است که در آن کار می‌کنم. سیستم طبقه‌بندی دارم که خیلی پیچیده و خیلی منظم است. مثلا برای یک رمان یادداشت‌هایم را مرتب کرده‌ام تا حواسم به تمام خطوط داستانی باشد. تاریخ تولد شخصیت‌ها را می نویسم تا یادم بماند چند ساله هستند. اگر در این مرحله اولیه اشتباهی بکنم درست کردنش کار بسیار دشواری است. وقتی می‌نشینم پای داستان کارم جلو راندن داستان است. اگر داستان‌هایم سریع هستند و سریع خوانده می‌شوند برای این است که می‌خواهم سریع به مقصدم برسم. در جوانی برای رسیدن به این هدف هنگام نوشتن موسیقی گوش می‌کردم اما حالا نه، چون مغزم دیگر آن کشش را ندارد. مثلا امروز چهار صفحه نوشتم، یک زمانی روزی دو هزار کلمه می‌نوشتم و گاهی بیشتر، اما حالا روزی هزار کلمه می‌نویسم. برای نوشتن از کامپیوتر استفاده می‌کنم، اما گاهی به مداد و کاغذ هم سری می‌زنم. با دست نوشتن سرعت را پایین می‌آورد و باعث می‌شود روی آنچه می‌نویسی فکر کنی. وقتی نوشتن نسخه اول تمام شد بد نیست شش هفته‌ای بگذاریدش کنار. البته کامپیوتر موجب شده موقع نوشتن خیلی از کار بازنویسی را انجام دهم. هر کتابی با کتاب دیگر فرق دارد.