سرود ِ قدرت ِ عشق
میانِ رنج و مَرگ زیستم
میانِ نومیدی و اشتیاق
بیداد و تیره روزیِ آدمیان را
یارای پذیرفتنم نیست
خشمَم از این همه است
جنگلهای سُرخِ اسپانیا
بیشههای آبیِ یونان
خون و نان
آسمان و حقِ اُمید برای عصمتی که دشمنِ سیاهی ست
نور همیشه آمادهی خاموشی ست
زندگی همیشه آمادهی آن است که بِگَندَد
اما بهار تولدیست که به پایان نمیرسد
جوانه سَر میزَنَد از سیاهی و گرما باز میگَردَد
گَرما به خود پَسَندان چیره میشود
حسِ مُردهی آنان را
یارای رو در رویی با حرارت نیست
صدای شعلهها را میشِنَوَم
که خندان از عطوفت سخن میگوید
صدای مَردی را میشِنَوَم که میگوید رَنجی نَبُرده است
تو تمامِ اندیشهی من بود
تو ! تویی که همیشه دوست میدارَمَت
تویی که مَرا ساختی
تو ظلم و نارَوا را سَر باز میزَدی
تو ترانهی خوشبختیِ جهان را میخواندی
تو در رؤیای آزادی بودی
و من راهت را ادامه میدَهَم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)