حسين پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان سوق در استان کهکيلويه و بويراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصيل در بهبهان برای گذراندن تحصيلات حوزوی به مدرسه آيت الله گلپايگانی رفت. پس از انقلاب طلبگی را رها کرد و چهارسال در موسسه آناهيتا دوره بازيگری و نمايشنامه نويسی را گذراند.
پناهی بازيگری را نخست از مجموعه تلويزيونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمايش تلويزيونی با استفاده از نمايشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمايش دو مرغابی درمه از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نيز در آن بازی می کرد، خوش درخشيد و با پخش نمايش های تلويزيونی ديگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايش های دو مرغابی درمه و يک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلويزيون پخش شد.
در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکی از پرکارترين و خلاق ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود.
به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می باريد و طنز تلخش بازيگر نقش های خاصی بود.
پناهی در سال ۶۷ برای بازی در فيلم درمسيرتندباد کانديد جايزه بهترين بازيگر نقش دوم، در سال ۶۹ برای بازی در فيلم سايه خيال که بر مبنای شخصيت او نوشته شده بود، نامزد دريافت جايزه بهترين بازيگر مرد و درسال ۷۱ برای بازی در فيلم مهاجران نامزد دريافت بهترين بازيگر نقش دوم شد و ديپلم افتخار جشنواره نهم فجر را برای بازی در فيلم سايه خيال دريافت کرد.
اما حسين پناهی بيشتر شاعربود و اين شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت
پناهی در شعری گفته بود که در مرداد می ميرد :
"ما بدهکاريم
به کسانی که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود . "
او گفته بود که اول گم می شود و در حين گم گشتگی سفر، می خواهد که مقابل آينه دار و ندار خويش را مرور کند:
"در انتهای هر سفر
در آينه
دار و ندار خويش را مرور می کنم
اين خاک تيره اين زمين
پاپوش پای خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرين سفر
در آينه به جز دو بيکرانه ی کران
به جز زمين و آسمان
چيزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
نديده ای مرا؟"
او شاعر بازی ها بود، گويش و حرکاتی داشت سخت کودکانه. به قول خودش پاپتی ايلياتی بود که در هياهوی شهر، دست بند "نظر کردگی مادر بزرگ" را گم می کند، آنچنانی که راه حوزه علميه را نيز.
"مادر بزرگ
گم کرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولين حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانی ام"
پناهی در جايی گفت که:« بعد از مرگم ديگران متوجه خواهند شد که چرا به بازی در نقش ها و گويش های کودکانه علاقه نشان می دهم و چرا اين لهجه را برای خود بر گزيده ام.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)