گرای پنجاه و پنج
دیروز سه تا مرده ی قدیمی پیدا کردم. پایین چال آب کنار مدرسه. دوتا رن و یک بچه. حدود سه ساله. احتمالاً مالِ ریزشِ پنج ماه پیش اند. آن طرف ها همیشه جا به جایی برف داریم. مرده ها پس می خوردند تا نزدیک سطح زمین. جهت حرکت شان نشان می دهد که می خواسته اند بروند توی مدرسه برای پناه گرفتن. هفتاد قدم فاصله داشتند که می خواسته اند بروند توی مدرسه برای پناه گرفتن. هفتاد قدم فاصله تا در ورودی مدرسه. بالا پوش زن ها راه راه سفید و سبز است. یکی شان قد بلند است با موهای سیاه. لب بالایی کمی افتادگی دارد. چشم چپش هم نیمه باز است. زیبا و کشیده. اسمش را گذاشته ام محبوبه.
نقشه ی شهر را کوبیده ام به دیوار اتاق. منطقه ی شمالی زیر برف است. چند سال است. کوچه ها و خیایان های قدیمی را فقط از روی نقشه می شد پیدا کرد. این منطقه مشر است به کوه دوِاشکَفته. خط های روی نقشه نشان می دهند. که پنج خیابان اصلی نزدیک دو اشکفنه با هم تقاطع دارند. نرسیده به دامنه به خبابان مرکزی صدو سیزده فرعی وصل می شود. تمام شان زیر برف اند. خیلی پیش تر، این منطقه مرز بوده با یک کشور دیگر. حالا فقط بیابان سفید است.
از امشب دوباره ریزش شروع شده. اگر به روال دو سال قبل باشد باید ماه طول بکشد بعد هفته نمی بارد. جلال دو ماه از اینجا رفت.یک روز صبح دو ماه پیش از اینجا رفت. یک رز صبح . بی خبر. فکر می کرد زیرش این منطقه دیگر بند نمی آید. از کسی شنیده بود. شاید یکی از همخانه ای هایی که هنوزکوچ نکرده اند به گرای پنجاه و پنج.
بايد اول به دو اشكفته می رسيد، بعد آن را دور می زد يه سمت شمالو اين برج هم خالي شد. حالا فقط من اين جا هستم. تو بلندتريم برج ناحيه ی مركزی شهر. از روی پشت بام به تمام اين شهر بيابان مشرف مي شوم. به دو اشكفته و شش برج بلند برف اند. سياهي شان روي سطح سفيد توي چشم مي زند. شايد كسي آنجا باشد. زنده؟

يادم نيست قبل از جلال كی صاحب طبقه ی هشت بود. به غير از من و جلال بقيه رفتند. يك عده خيلی سالِ پيش. از همان شروع ماجرا بعضی ها بعد از يخبندان پنج سال پيش. از همان شروع ماجرا. بعضي
ها بعد از يخبندان پنج سال پيش. خيلي ها بعدِ ريزش سه سال قبل. بين هر ريزش فقط يك هفته فاصله هست. يعني جلال كجاست؟
بعد از اين ريزش مي روم به گراي پنجاه و پنج. اگر نروم تبديل مي شوم به يك فسيل يخي. يك هفته وقت دارم. توي اين يك هفته يايد از اين شش برج بگذرم، دو اشكفته را ئور بزنم و بروم سمت شمال.
خانه هاي اين برج همه شبيه هم اند. دو اتاق خواب، با يك هال دراز و مسطتيلي. جاي آسانسور يك حفره ي سياه خالي است. هر چيزي را كه مي شد سوزاند سوزاندم. همه ي اتاق ها خالي اند. فقط يك تخت چوبي مانده كه رويش مي خوابم.
اين دفترچه توي جيبي بود كه محبوبه به بالا پوشش دوخته. نزديك شكاف آستينها. از زير شايد نوشته هايش را بخوابنم. حدود سي صفحه ورق سفيد باقي مانده. همه چيز را مي نويسم. مي خوابم.
امروز جسد بچه را سوزاندم. گوشه ي همين اتاق. آتش لاشه ي آدم خيلي گرم نمي كند؛ ولي توي چوب صرفه جويي مي شود. روزي فقط يك الوار مي سوزانم. بقيه ي گرما را از چيزهايي مي گيرم كه پيدا مي كنم. روي لاشه كمي روغن مي مالم، بعد آتش مي زنم. اين كه روش جلال بود. مي گفت حواست باشد موقع سوختن به آنها نگاه نكني.
ريزش سنگين شده. چهارطبقه ي اول رفته اند زير برف. محبوبه را خوابانده ام روي تخت. دست هايش لَخت و نرم آويزان شده اند. سرش خم شده طرف من. زير چشمي نگاهم مي كند. روي موهايش هنوز برف هست محبوبه امشب من است.
زندگي در آب گرم بايد خيلي زيبا باشد. شنيده ام زماني آدم ها توي آب گرم زندگي كي كرده اند. يك خانه ي هجده طبقه توي آب. محبوبه هم ماهي بوده.


محبوبه را برگرداندم توي برف. به مچ پايش پارچه بستم. طناب را روي پارچه پيچيدم. نمي خواهم رد طناب دو مچش بماند. سر طناب را گره زده ام به ستون وسط اتاق.
جسد آن يكي زن را گذاشته ام كنار ديوار. به زودي نوبتش مي شود. اين بايد چهار قسمتش كنم. يك دفعه نمي سوزانم. چهار قسمت. محبوبه بين برف هاست.
از روي نقشه مسيرهاي رسيدن به دو اِشكَفته را مرور مي كنم. هر روز غروب قبل ز آوردن الوار. مسيرهاي خطرناك را علامت زده ام. بيشتر مسيرهاي فرعي ريزش برف دارند. برف روان. جلال مي گفت تا كفِ سنگي پايين مي روي.
جاي برج هاي بلندرا با نقطه هاي سياه معلوم كرده ام. شش نقطه سياه براي جان پناه از نقطه ي شش تا دو اشكفته دو كيلومتر راه است. هيچ حفاظي هم نيست. معلوم نيست كجا امن است، كجا برف روان دارد. اتاق الوارها خالي شده. هيچ جا گرم نيست. فقط يك هفته وقت دارم خودم را نجات دهم. جلال مي گفت يك هفته كم است. وقت كم مي آوريم براي رسيدن.
فردا نوشته هاي محبوبه را مي خوانم.
سمانه گفت تز راه قانوني چند ماه طول ميكشد. براي من دير است. نمي توانم اين همه وقت صبر كنم كه آخر سر ويزا بدهند يا نه. اين پاي ورم كرده منتظر نمي ماند. كسي را پيدا كردم كه آدم جا به جا مي كند. از مرز زد مي كند و تحويل مي دد بهرابط هاي خارجي.
امروز رفته بودم بيمارستان. اي كاش بودي . ترسيم. آدم را توي تونلي مي گذارند و هي مي چرخانند. هنوز به اين وضعيت عادت نكرده ام. سمانه هم بود. با پسر كوچكش.
دكتر مي گويد هنوز اميدي هست. هست واقعاً؟ از پايم نمونه برداري كردند. از مغز استخوان. بار چندم است؟ ورم پاي چپم بيشتر شده. ولي راه مي روم. جاي بوسه ات هنوز اين جا هست.همين جا.
به سمانه گفتم چرا آمدي؟ جواب نداد. فكر مي كند ممكن است توي همين دو سه روزه بميرم بيشتر از دو سه روز طول مي كشد سمانه جان! گريه كرد. اي كاش اين جا بودي.

بابا با سمانه حرف زده به گمانم. پرسيد مي خواهم خودم را آواره ي كجا كنم توي آن زمهربر؟ گفتم بايد بيايم دنبالتو. نمي فهميد. گفت شش ماه است نامه نداده اي. از كجا معلوم هنوز همان جا باشي؟
خيلي شده. نه؟ هنوز همان جايي ؟ توي همان اتاقي كه عكسش را فرستاده بودي، با كاغذ ديواري هاي صورتي؟ رو به روي همان پارچه ي درياچه ي يخ زده اي كه دختر و پسرها رويش سر مي خوردند؟ با آن اندام درشت كشيده ي اسكانديناويي؟ همان هايي كه بعد ِ دو سال هنوز زبان شان را نمي فهمي؟
سردم است. تنم يخ زده بود دوست دارم توي يك جاي گرم بخوابم.از باب پرسيدم چه قدر وقا دارم؟ فكر ميكند مي ترسيده ام. من وقت ندارم عريزِ دلم مي آيم پيشِ تو.
آبِ گرم تمام تن آدم را توي خودش مي گيرد. گرمم مي كند. مامان خانه را پر گل كرده.
شايد از گراي پنجاه و پنج برگشته. از هميت هايي كه كوچه كرده اند با آن جا و بعد به دليلي برگشته اند. زياد نمي فهمم. مثلِ نوشته هاي تاريخي است.
طناب محبوبه را بازبيني كردم. پوسيدگي ندارد. از چندجا يخ زده بود. بريدم ودوبارگره زدم. تكه اول را روغن ماليدم و گذاشتم گوشه ي اتاق امشب مي سوزانم. ممكن است مجبور شوم چند طبقه بالاتر بروم. برف طبقه ي ششم را هم گرفته.
سقف يكي از اتاق هاي طبقه ي هجده هم خراب شده اگر به بقيه ي جاها سرايت كند خطرناك مي شود تمام وسايلم را جمع كرده ام گوشه ي اتاق. راه جديدي روي نقشه پيدا كردم. بين برج هاي سوم و چهارم. سطح اين منطقه بالاتر از بقيه ي جاهاست. برف كمتري آن جا جا به جا مي شود. زمان عبور را مي شود كم كرد. سريع تر رد شد. براي گذشتن از هر پناهگاه فقط يك روز وقت دارم.
همه ي كنسروها را ريخته ام توي يك كيسه ي پلاستيكي بزرگ. نمي دانم جلال به گراي پنجاه و پنج رسيده يا نه.
ريزش نسبت به ديروز سبك تر شده. تكه ي چهارم را ديشب سوزاندم. يعني جلال آواره ي برف ها شده؟


شب ها از درد خوابم نمي برد. ديگر نمي توانم راه بروم. سمانه دو تا چوب زير بغل آورده. درد دارم. مي فهمي؟
مي خواهم توي يك فانوس دريايي باشم. نور فانوس ار روي صورتم بگذرد. برود يك چرخ بزند و باز از رويم رد شود. يك اتاق كوچك. يك تخت وسط اقيانوس. كجتيي تو؟
امروز رفتم بيمارستان. دكتر كاياني دوباره آزمايش گرفت. گفت بايد با بابا حرف بزند. گفتم به خودم بگو/ اولش نمي خواست. گفتم مي خواهي چه كار كني؟ گفت بايد عملت كنيم. پرسيدم يعني چي دقيقاً گفت شايد مجبور شديم پايت را قطع كنيم. گفت ديگر به دردم نمي خورد. ممكن است ديگر جاهاي بدنم را هم خراب كند. پاي من را هم مي خواهد قطع كند؟ گفت زود عادت ميكنم به پاي مصنوعي. خيلي زود. گفتم چند روز وقت دارم؟
به بابا گفتم بايد بيايم دنبال تو. خودم تنها قبول نمي كرد. مامان گريه كرد.
سمانه مي خواند با من بيايد. گفت با اين پا تنهايي دوام ندارم. زمين گير مي شوم. زمين گير يا برف گير؟
هنوز همان جا نشسته اي؟ كنارِ پنجره؟ با آن كلاه سرخ لبه دار؟
قبول كردم سمانه بيايد. چوب هاي زير بغل را هم برداشتم. پسر كوچكش را تا مرز مي آورد بعد با بابا برمي گردد. وقتي تو رفتي، فقط شش ماهش بود.
دكترگفته هر چيزي را كه حس مي كنم بنويسم. گفت اين جوري تحملش آسانتر است. نگفتم من هميشه مي نويسم. دوست نداشتم بداند.
بابا پارك كرده كنار اين رود. اطرافش پر درخت است. روي شاخه هايشان برف دارد. سامان ظرف پر شنش را آورده بود براي من. دو برابر معمول مُسكن خورده ام. نمي خواهم درد بكشم. ساكت. آرام سمانه كمك كرد تا با اين چوب ها راه بروم. با هم ايستاديم كنار رود. گفت ديشب با يكي از دوستان تو حرف زده. همان همكلاسي ات توي دانشگاه. گفت خانه ي قبلي ات را ول كردي. حالا هم معلوم نيست آواره كجايي.


همكلاسي ات گفته به هيچ كس خبر نداده اي. ناپيداي ناپيدا. گفته بعيد نيست رفته باشي يك كشور ديگر. سمانه گفت آن ها كه مرز ندارند مثل ما. توي دلِ هم اند.
گفتم فكر مي كني چه قدر وقت دارم كه منتظر بمانم؟
بابا سامان را ول كرده بود توي آب و به حرف هاي ما گوش مي داد.
يك مشت آب به صورتم پاشيدم. سمانه گفت آدم يخ مي زند. گفتم اين آب حتماً ماهي دارد. سامان دويد توي آب دنبال ماهي. سمانه ترسيده بود.
مي خوابيدم توي آب، اگر گرم بود. ت.ي آب. بين پيچ وخم هاي زمين.
امروز سردباد شروع شد. از سمت مدرسه.دومين الوار را هم توي آتش گذاشتم. الوار زيادي نمانده. اگر ريزش قطع نشود، دوام نمي آورم. توي همين برج زير برف مي مانم. تكه اي از اين برهوت سفيد.
با محبوبه چه كار كنم.
طنابش را بالا كشيدم. از توي برف ها كه بيرون آمد، خواباندمش توي تخت. پايش سالم است. موهاي بلند و سياهش يخ زده تخت را كشيدم كنار آتشدان مي خواهم گرم شود. تن يخ زده اش آب شود. ربط نوشته ها را با خودش نمي فهمم.
محبوبه دراز كشيده با پلك هاي نيمه باز. ساكت آرام دلربا. اين رودخانه و درختي كه نوشته مال من نيست. چيزهايي قبل از شروع يخبندان. قبل از ريزش ها. خيلي قبل تر. قبل از گراي پنجاه و پنج.
محبوبه چند زائده ي نازك روي پوستش پشتش دارد. درست نزديك پهلوها. انگار يك لايه ي ظريف از پوست تنش باشد كه شفاف شده. تا حالا نديده بودمو يخ تنش كه آب شد معلوم شدند. نقص مادرزادي؟ ظريف تر قص است. جرئت ندارم نگاهش كنم. برش گرداندم توي برف ها.
تمام تخت خيس است. قطره هاي آب هنوز از تنش مي چكد. الوار را از آتشدان برداشتم و نزديك پهلو هايش گرفتم. از بالا به پايين آتش را گرداندم. زائده ها را لمس كردم. مثل باله ي ماهي.

فكر مي كردم زير ريزش پنج ماه پيش بوده كه دفن شده. ولي حالا مطمئن نيستم. شايد قديمي تر است. چه قدر؟ تا به حال نديده بودم كسي زائده اي مثل اين روي تنش باشد. جلال شش انگشت داشت. يك انگشت كوچك توي پاي چپش. حالا جلال نيست.
تمام تن محبوبه را وارسي كردم. به غير از اين باله ها چيز عجيب ديگري روي بدنش نيست. زير سينه چپش يك خال دارد. دندان هايش همه سالم اند. يه رديف غضلاتش خشك شده، ولي چشم ها گود نرفته. نيمه باز و شفاف . سرما تنش را سالم نگه داشت.
ديشب از خواي پريدم. از صداي سرد باد. الوار سوخته بودو آتشدان گرم نمي كرد. بالاپوش محبوبه را محكم دور خودم پيچيدم. فايده نداشت. سرد بود. بلند شدم و رفتم طبقه ي يازدهم. اتاق الوارها. فقط دو تا باقي مانده. ديگر نمي شود اين جا مانده.
باله هاي رشد كرده اند. عين ماهي هاي آب گرم/ تز همين ختيي كه جلال عكس شان را كشيده و چشبانده به ديوار اتاق طبقه ي هشت باله هاي بزرگ و شفافي دارند زير اين پوست يخ زده چيزي هست كه نمي بينم. باله ها را اندازه مي گيرم. صبح، ظهر و شب. قبل از شروع سرد باد. امروز دو بند بزرگ شده اند. روي محبوبه برف مي ريزم. وسط اتاق آتشدان است.
خانه چوبي است. وسط جنگل. فردا شب رابطمان را مي بينم. تا مرز راهي نيست. آن ور اين كوه پردرخت. صاحبخانه مي گفت با ماشين فقط يك ساعت راه است. يك ساعت فقط؟
چيزي نوشته ام مثل داستان. وقتي پيدايت كردم نشانت ميدهم. به تو ربط داردوخودم هم نميدانم چرا، ولي به تو ربط دارد. براي خودم هم عجيب است. اگر كسي بخواهد خودش را از آخر دنيا نجاتدهد جه بايد بكند؟ آخر همه چيز سرد است عزيزدلم. پر از برف. يك جايي مثل آن جايي كه تو هستي.
بابا رفته توي يكي از اتاق ها و بيرون نمي آيد. با من حرف نمي زند. گاهي با سمانه پچ پچ مي كند. مهم نيست. ياد گرفته ام با اين چوب هاي زير بغل راه بروم. سامان از دور به راه رفتنم مي خندد. مي ترسد حلو بيايد.

ورم پايم بيشتر شده، اما درد ندارم. قرص مي خورم. پشت سر هم. صاحبخانه تعجب كرده بود آمديم اين جا. گفت فردا هوا برف دارد. فقط دو تا اتاق كوچك كنار هم.
هرجا مي روم، سمانه پشت سرم هست. كنار پرچين استخر دارند. پُرِ ماهي. سمانه كفشم را در مي آوردو شلوارم را تا زد. پايم را توي آب گذاشتم. دكتر كاوياني مي گفت عصب پايم هنوز كار ميكند. سمانه گفت يخ مي زني. گفتم گرم است. باور نمي كند.
گفت:«دوست نداري بروي توي آب؟»
بعدِ مردنم ميخواهم ماهي باشم. با باله هاي بزرگ، توي آب گرم.
آن جا حتماً استخر آب گرم هست وسط زمين هاي برفي. سمانه مي گفت خودش عكس استخرهاي شيشه اي آن جا را ديده. يك استخر بزرگ فقط براي چهار پنج نفر. مثل اين كه بلد نيستند با هم بخوابند. نه؟ هر سال تعدادشان كمتر مي شود. تو بهتر مي داني. استخر آب گرم با يك نفر شناگر.
تنهايي رفتم توي جنگل. سمانه خواب بود. سامانديشب تا صبح گريه مي كرد. با اين چوب ها زياد نمي شود راه رفت. زمين يخ رده. ليز مي خورد. روي درخت ها برف هست.ولي شاخه هاي پايين خشگيده اند. سر چوب را توي زمين فرو كردم. آن پايين هم يخ زده. خاك نيست.
عكست را ديدم. ساحل يخ زده ي شهر كه اسمش را هم نمي توانم بخوانم. سمانه عكس را چسبانده بود به آيينه اتاقم. ايستاده اي كنار دختري بلند قد با موهاي بود. دستت را كرده اي توي آستين پالتوِ خزش. دو ماه پيش. كنار يك برج بلند.
درد ندارم. سرم دَوَران دارد. ديگر چيزي نمي نويسم.
حبوبه كمي بزرگتر شده. اندازه ي باله ها ثابت است امابدنش قد كشيده. خوابانده امش روي يكي از الوارها. اندازه هايش را روي الوار علامت زده ام. پايش از قوزك تا مچ يم بند بلندتر شده. حدود نيم بند. نفس ولي نمي كشد. هوا را توي ريه نمي برد. ديگر رويش برف نمي ريزم. تنش سالم است.


امروز صبح ريزش قطع شد. همه ي وسايلم را جمع كرده ام توي كيسه هاي پلاستيكي. كيسه هارا به خودم مي بندم و و روي برف مي كشم. تا ساختمان اول سه كيلومتر راه است. از كنار چال آب مي روم. امن تر
است. سه مسير ديگر هم هست. اگر مشكلي پيش آمد از آنها مي رويم. نقشه را از روي ديوار كندم. فقط هفت روز وق دارم.
محبوبه را توي بالا پوشش خواباندم. اگشت هايش بلند شده اند. پلك هايش هم شفاف شده اند. مردكچشم ها را از پشت پلك ها مي بندم، مثلِ ماهي. دو طرف بالاپوش را با طنابگره زدم. به كمرم بستم. كنار كيسه هاي پلاستيكي.
محبوبه كشيده شده. تمام تنش انحناي خفيفي پيدا كرده.
سه روز طول مي كشد تا به برج سوم برسم. اين ساختمان متوكه است. مدتهاست كسي اينجا نبوده. سقف طبقه ي بالايي ريخته و همه جا را بوي نا گرفتع. غذا هم نيست. خيلي گشتم. چيز به درد بخوري توي اتاق ها پيدا نمي شود. فقط يك تقويم كهنه كه مالِ خيلي وقت پيش است. روي ديوار اتاق خواب. كسي روي تمام روزها خط كشيده. امشب را توي طبقه ي يازدهم مي مانم. از اينجا ساختمانِ چهارم را مي بينم. دواشكفته هم هست.
نزديك چالِ آب بالاپوش محبوبه پاره شد و سُر خورد توي برف ها چند ساعت طول كشيد تا سطح يخ زده ي چال را كندم. آب آن زير گرم بود. خيلي گرمتر از اين بالا. بخ زده ي چال را كندم. آب آن زير گرم بودخيلي گرم تر از اين بالا. يخ را از روي موهاي محبوبه تكاندم، بعد بلندش كردم و خواباندم توي آبِ گرم. تنش آن زير تكان خورد به نظرم آمد پاله هايش هم تكان خوردند، اما مطمئن نيستم.
محبوبه را فرستائم توي آب.
دو اشكفته را مي بينم. بزرگ، ميان اين برهوت سفيد. ريزش شروع شده. يك شب زودتر. هنوز دو كيلومترراه مانده.


تنها، توي اين ساختمان متروك.
توي آبم. آبِ گرم . ولي آن بالا، روي سطح، يخ هست. كسي ايستاده روي يخ ها. آدمي كه جسه ي بزرگ دارد. خيلي بزرگ تر از تو، جلال. بالاپوشي از پوست خز روي دوشش انداخته و صورتش را با پارچه
هاي كنفي باند پيچي كرده. روي چشم هايش دو دايره ي سياه هست. يك جور عينك آفتابي ضخيم. روي يخ خا كه رود، آب اطرافم تكان مي خورد. دست هايش را به يخ مي كوبد و يخ ها را مي تراشد. پنجه ها را مشت مي كند و يخ بيرون مي كشد. عظيم است. مثلِ هيولاهاي اسكانديناوي.
به پايم دست مي كشم درد ندارم.


پايان