لحظات یازده گانه سلیمان



جناب سرهنگ مهدی نراقی
ریاست محترم دایره پنجم جنایی تهران بزرگ

با سلام

احتراما، بنا به دستور سعی شده است مدارک اصلی مرتبط با قتل مرحوم کامران سهیلی به طور منظم و در پوشه ی پیوست به حظور ارسال گردد. پیرو دستور شفاهی آن جناب در ارتباط با بررسی دقیق گفته های صارم کیافر_مدرک پنجم_ و موارد مشاهده شده توسط نیم جست و جو_مدرک هشتم_ به اطلاع می رساند که در بعضی گزارش ها به وجود تخته های چوب در آن ارتفاع از منطقه تخت سلیمان اشاره شده، ولی درباره فرد یا افرادی که تخته های چوب را به آن منطقه انتقال داده اند اطلاع دقیقی در دست نیست. جهت روشن شدن موضوع در مدرک نهم بخشی از یک گزارش تاریخی آورده شده که به وجود تخته در منطقه قله تخت سلیمان اشاره دارد. از این رو با در نظر گرفتن این حقیقت که رازان علایی از این تخته ها برای برپایی آتش استفاده نکرده_مدرک هشتم_ هنوز معلوم نیست که ادعای آقای صارم کیافر مبنی بر مشاهده آتش در آن منطقه بر چه پایه ای استوار است.
با تشکر
حسین کرمی
بیستم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

مدرک اول
گزارش روزانه افسر وظیفه مهدی مصدق از قرارگاه رودبارک_سه شنبه 21 بهمن ماه_ساعت هشت و نیم صبح.
همه رفتند تخت سلیمان. دو شب پیش. از آن جا هم رفتند سرچال. خودشان را رساندند به گرده ی آلمان ها. تیغه صاف و سنگی غرب علم کوه. فقط من ماندم و سرهنگ توکل، دو تا راننده آمبولانس و این کوه نوردی که مانده تا با سرهنگ حرف بزند. هوا صاف است. دوازده درجه زیر صفر. سه ساعت است هلی کوپتر هلال احمر رفته. اطراف قرارگاه را برف رویی کردیم برای نشستن هلی کوپتر.
سرهنگ می خواهد بازپرسی از این کوه نورد را مکتوب کنم. رازان علایی، سی و پنج ساله، ریز جثه، موهای جوگندمی. می گوید کوه نورد است. از کرمانشاه آمده.
45 دقیقه تاخیر_سرهنگ رفته محل نشستن هلی کوپتر را بازبینی کند.

مدرک دوم
سه شنبه21 بهمن ماه_ساعت 9.30 صبح_قرارگاه رودبارک.
حاضران:سرهنگ علی توکل، رازان علایی.
بازپرسی به وسیله افسر وظیفه ستوان دوم مهدی مصدق مکتوب شده است.
_ هر چیزی که بگویید، می نویسند. مشکلی ندارید؟ مفهوم است؟ باید امضاء کنید بعدا.
_ امضا می کنم.
_ می گویید این قضیه اقدام به قتل است؟
_بله.
_ از روی چه حسابی؟
_من هر دوتاشان را می شناسم.
_کدام دو تا را می شناسید؟
_ با کامران سهیلی دوست بودم. خیلی وقت است.
_ چرا می گویید بودم؟ هنوز معلوم نیست مرده باشد.
_ یک هفته است آن بالا گیر کرده.
_ اصلا بیست روز باشد. جسدش که پیدا نشده.
(علایی فقط سرش را تکان می دهد.)
_ تو اصلا می دانی چند نفر آن بالا گیر کرده اند؟
_شنیدم سه نفر.
_کی زده کی را کشته؟
_ کامران را کشته. آن دو تای دیگر اگر مرده باشند، خودشان مرده اند.
_ یک سوال می کنم. خوب فکر کن، بعد جواب بده. کی زده کامران را کشته؟
_ سلیمان.
_سلیمان؟ سلیمان چی؟
_ سلیمان رهی.
_ کی هست این آدم؟
_ یک زمانی با هم دوست بودیم، سه تایی.
_ سلیمان رهی چه جوری کامران را کشته؟ ان هم توی ارتفاع چهار هزار متری؟
_ دنبالش کرده. سلیمان بلد است.
_ آن دوتای دیگر چه پس؟
_ به نطر من مرده اند.
_ می دانی پای همه این ها را باید امضا کنی؟ دروغ بگویی گیر می افتی.
_ قسم خورده بود هر دوتامان را می کوشد. من و کامران را.
_ چطور می خواست شما دو تا را بکشد؟
_ از ترس.
_ ترس از چی؟
_ توی یخچال های آن بالا خیلی چیزها پیدا می شود برای ترسیدن.
_ یعنی کسی آن سه تا بیچاره را از ترس کشته؟
_ کسی نه. سلیمان رهی. سی پنج ساله. متولد ایلام. نام پدر جعفر.
_ با شما دوتا پدر کشتگی دارد؟
(سکوت)
_ پس چی؟ چرا قسم خورده؟
_ شما باید پیدایش کنید. قسر در برود می آید سراغ من.
_مگر چه کارش کرده اید؟
(سکوت)
_حرف نزنی دستور می دهم همین جا جلبت کنند.
_ به خواهرش ربط دارد، سمانه رهی.
_ خواهر سلیمان؟ کجاست الان؟
_ مرده.
_ چه ربطی به کامران سهیلی دارد؟
_ یک لیوان چای بدهید به من، با قند.
_ چای بعدا.
_ سرگیجه دارم.
(صدای هلی کوپتر می آید. بازجویی متوقف می شود.)


مدرک سوم
شرح فیلم کوتاه گرفته شده از بازگشت هلی کوپتر امداد که به وسیله مهدی مصدق مکتوب شده است.
روی هلی کوپتر زوم کرده ام. برف نمی بارد، ولی خیلی سرد است. باد هم هست که توی حرف های سرهنگ می پیجد. می گوید:«از جانشان گذشتند که رفتند آن بالا. آن هم توی این هوا.»
یکی از توی هلی کوپتر داد می زند. بی صدا. دو نفر می پرند پایین و برانکار را از هلی کوپتر بیرون می کشند. یکی شان ظرف سرم را بالا نگه داشته کنار سرش.
چند قذم کنار مصدوم_ عیسی فیض_ راه می روم. بی هوش استو این جا می پرسم:«فقط همین یکی زنده مانده؟»(دقیقه سوم فیلم.) جواب نمی دهند. یک نمای درشت ار صورت عیسی فیض گرفته ام.
این جا دوباره هلی کوپتر را گرفته ام.(دقیقه پنجم.) پاهای شکیب مباشری را می توان دید که دراز افتاده کف هلی کوپتر. صدایی از توی هلی کوپتر می گوید:«یخ زده.»
سرپرست گروه امداد می پرد روی زمین. عینک آفتابی اش را بالا می زند و به کف دست هایش ها می کند. به نظرم زیادی بی خیال است. این جا یک نما از خلبان گرفته ام. معلوم نیست چی می گوید.