ادامه
اینجا دو جسم سرد
همچون دو خط ممتد آهن
بر جای مانده اند
بر بستر سکوت
س بر بستر سکوت
تا استگاه مشترک حس
تا بعد بی نهایت مفروض
باید ادامه داد
باید ادامه داد ؟
ادامه
اینجا دو جسم سرد
همچون دو خط ممتد آهن
بر جای مانده اند
بر بستر سکوت
س بر بستر سکوت
تا استگاه مشترک حس
تا بعد بی نهایت مفروض
باید ادامه داد
باید ادامه داد ؟
استاد
استاد هیچ وقت ندارند
استاد عاشقانه و بی خویش
از صبح تا به شام
در پشت میز کار بزرگی نشسته اند
و فکر می کنند
به کاتبان بارگه آن امیر وقت
که در اماله ها
آیا چه می کردند
هرگز کسی جز او
قادر به بسط و گسترش این جواب هست ؟
عالم در انتظار نشسته است وقت کم
اما به زودی زود
آن بزرگوار
با یک رساله ی جانانه
در باب جز جز اماله
و نقش آن در شعر
نام بلند خود را
بر صخره صخره ی ابدیت
جاوید می کنند
با یاوه های پوچ پریشان
درباره ی چکاوک و زنجیر و صبحدم
آشفته شان مکن
استاد هیچ وقت ندارند
اعجاز
این عین معجزه است
ببینید
زندان
بدون دیوار
زندان
بودن عینیت حلقه های بند
زندان
درون زندان
حرکت نمی توان
کرد
جز بر خطوط حامل تابوت
سلول های کوچک مغزم
در ازدحام این همه اعجاز
مبهوت مانده اند
اعجاز کارخانه ی سرمایه
در بسط ریسمان
اعجاز حکمت ارزش
در قبض زندگی
اعجاز لاشه ی گندیده
در پشت سد آب
اما حکایتی ست
اینجا در این قلمرو کالا
حکایتی ست اما
حکایتی
بازگشت
آونگ ساعت در مدار ثابت تردید می جنبد
یک رفت یک برگشت
یک رفت یک برگشت
حمل صلیب تنهایی بر شانه ی زخمی
تکرار سوزش در میان آتش وحشت
در دشت های خشک
سرگشتگان
با چشم های خسته از توفان شن باد
با پنجه های منقبض
در خاک می کاوند
اجساد
در قبر می جنبند
و دشت های خشک
پر می شود از مردگان بویناک سرد
آویخته از هیکل شان پاره های گوشت
و خیک های کرم
سرگشتگان
آغوش می شوند
با مردگان در رقص می آیند
با مردگان در خواب می روند
و لاشه های موش ها و کرم ها را تند می بلعند
پایان تنهایی
پایان خونریزی تردید
آغاز ایمان
با چشم های بسته و خاموش
آونگ می جنبد
آونگ ساعت باز می جنبد
بانک
شماره های مسلسل
مرا به دار کشیدند
حساب جاری بسته
تمام روح مرا
به عمق سرد لجنزارهای وحشت برد
س به آن عمیق ترین لحظه های تنهایی
مرا نجات ندادید فاتحان زمین
مرا نجات ندادید
ترس
دروغ می گفتم
و تکه تکه پراکنده می شدم
انگار
بلور نازک یک جام
از اصابت یک سنگ
دروغ می گفتم
و هر دو فهمیدیم
هنوز می
ترسیم
سهل و ممتنع
هستم و نیستم
قانون عشق همین است
آن قدر ممتنع که هرگز
با آن همه تفکر خالص که داشتی
قادر به شرح قاعده ی آن نبوده ای
توضیح
قاعده
کار فلاسفه است
کاری به این امور ندارم
من
تنها همین که شب
با آرزوی بودن تو صبح می شود
قانون گرم عشق مرا شکل می دهد
این قدر سهل که هرگز
میدان یک تفکر خالص
قادر به جذب قاعده ی آن نمی شود
شکستن
سکوت سنگین است
سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد
نگاه
مضطرب موش های دالان ها
به جوجه های عقاب
پر نخواهد داد
جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده
می بینی ؟
حصار را بشکن
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می آیم
من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله
های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم اکنون
درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا
جوانه روییده است
جوانه ی خورشید
جوانه ی کیوان
بگو چه گونه گذشتی
گذشته ای آیا ؟
حصار را بشکن
سکوت سنگین است
و امتداد سکوت عبث
نمی دانی ؟،
به دار
پیوسته است
به دارهای مبود ستاره ی تاریک
به دار تنهایی
به دار پوسیدن
گریخت لحظه ی ایمان ؟
گریخت لحظه ی پیوند ؟
کاش می گفتم
حصار را بشکن
عبور
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت
شاید تو بوده ای
شاید نگاه ماه
فانوس سرد یاد مرا زنده کرده است
در بیشه زار دور و مه آلود ذهن تو
شاید
خیال من
امشب گذشته است
از دره های تار فراموشی
تا آشیان روشن اندیش های تو
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت
تا کوچه می دوم
بن بست ها برابر چشم اند
یک خواب گرد پیر
آرام و کند می گذرد از کنارشان
مهتاب عشوه گر
بر اشک های من لبخند می زند
بی
تو چه گونه بگذرم از شب
بی تو چگونه من ؟
ماهی
بر خاک می تپید
ماهی
ماهی کوچک
بیرون از آن حوض
آن حوض پر آب
بر خاک می تپید
بالا و پایین
بالا و پایین تیزی سنگ
بر فلس
هایش خط می انداخت
خط های خونین
سر بر زمین می کوفت
لب را تکان می داد
از حلق تشنه اش
بی تاب بی تاب
تنها هجای صاف و بلندی که می شناخت
می ریخت در فضا
بیرون از آن حوض
آن حوض پر آب
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)