وقتی گفتم :
دوستَت میدارم
میدانستم که شورش کردهاَم بر قبیلهاَم
وَ به صدا در آوردهاَم شیپورِ رسوایی را
میخواستم تختِ ستم را واژگون کنم
تا جنگلها برویندُ
دریاها آبیتر شوند
وَ آزاد گردند
تمامِ کودکانِ جهان !
اتمامِ عصرِ بربریت را میخواستمُ
مرگِ واپسین حاکم را !
میخواستم با دوست داشتنِ تو
درِ تمامِ حرمسراها را بشکنم
وقتی گفتم :
دوستَت میدارم
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنم
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیداند
شعر میخوانم
در سالُنی متروک
وَ شرابم را در جامِ کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !
وقتی گفتم :
دوستَت میدارم
میدانستم که هماره
بَربَرها را با نیزههای زهرآلودُ
کمانهای کشیده
در تعقیبِ خود خواهم یافت
عکسم را بر دیوارِ خواهند چسباند
وُ اثرِ انگشتانم را در پاسگاهها خواهند گرفت
جایزهی بزرگ به کسی میرسد
که سَرِ بُریدهاَم را بیاورد
وَ چون پُرتقالی لُبنانی
بر سَردرِ شهر بیآویزد !
وقتی نامت را بر دفترِ گُلها مینوشتم
میدانستم که مَردُم را در مقابلِ خود خواهم دید
درویشها وُ ولگردها را...
آنان که در ارثیهشان نشانی از عشق نیست
بر ضدِ منند
میخواهم واپسین حاکم را نابود کنمُ
دولتِ عشقِ تو را برپا دارم
میدانم که در این انقلاب
تنها گُنجشکان در کنارِ من خواهند بود !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)