چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
معلم نيستم
تا عشق را به تو بياموزم
ماهيان براي شنا کردن
نيازي به آموزش ندارند
پرندگان نيز
براي پرواز ...
به تنهايي شنا کن
به تنهايي بال بگشا
عشق کتابي ندارد
عاشقان بزرگ جهان
خواندن نميدانستند ............
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
شعربا باران مى آيد هميشه
و صورتِ زيبايت
با باران مى آيد هميشه
و دل باختن شروع نمى شود
مگر وقتى كه موسيقيِ باران شروع مى شود
وقتى كه سپتامبر از راه مى رسد ، دلبركم
از هر ابرى سراغ چشم هايت را مى گيرم
انگار كه دل باختنم به تو
بستگى دارد به وقتِ باران
ديدنى هايِ پاييز از جا مى كَنَدَم
رنگ پريدگيِ زيبايَت مى ترسانَدَم
و لبِ كبودِ شوق برانگيزت فريبَم مى دهد
حلقه ى نقره اى در گوش ها دلَم را از جا مى كَنَد
ژاكتِ كشميرى
و چترِ زرد و سبز بر من چيره مى شوند
روزنامه ى صبح
مثلِ زنى پُرگو فريبَم مى دهد
بويِ قهوه رويِ ورقى خشك
دلَم را مى بَرَد
چه بايد بكنم
بين آتشِ برق در انگشتانم
و گفته هايِ مسيح موعود؟
در ابتدايِ پاييز
حسِ غريبِ امنيت و خطر، سايه مى اندازد بر من
مى ترسم كه نزديكَم شوى
مى ترسم كه از من دور شوى
بر فرهنگِ مَرمَر از ناخن هايم مى ترسم
بر مينياتورهايِ صدفيِ شام از حواسَم مى ترسم
مى ترسم موجِ قضا و قَدَر مرا با خودش ببَرَد
آيا ماه سپتامبر است كه مى نويسَدَم؟
يا باران است
كه مرا مى نويسد؟
جنونِ كمياب زمستان تويى
بانوى من ، كاش مى فهميدم
بينِ جنون و باران چه رابطه اى هست
آى اى زنى كه دل به تو سپرده ام
پا بر هر سنگى كه بگذارى ، شعر منفجر مى شود
آى اى زنى كه در رنگ پريدگى ات
همه يِ غمِ درخت ها را دارى
تبعيدگاه چقدر زيبا است وقتى با هم باشيم
آى اى زنى كه تاريخم را خلاصه مى كنى
و تاريخِ باران را
"نِزار قَبّانى"
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
به عاشقان ديگرت شبيه نيستم بانو
اگر كسي به تو ابر بدهد
من به تو باران خواهم داد
اگر فانوس دريايي بدهد
من به تو ماه خواهم داد
اگر شاخهاي بدهد
من به تو درختان را خواهم داد
و اگر كسي به تو كشتي بدهد
من به تو سفر خواهم داد
"نزار قباني"
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
در حضور دیگران می گویم تو محبوب من نیستی
و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغی گفته ام
می گویم میان ما چیزی نبوده است
تنها برای این که از درد سر به دور باشیم
شایعات عشق را ٬ با آن شیرینی ٬ تکذیب می کنم
و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم
احمقانه ٬ اعلام بی گناهی می کنم
نیازم را می کشم
و از بهشت چشمان تو می گریزم
نقش دلقکی را بازی می کنم ٬ عشق من
و در این بازی شکست می خورم و باز می گردم
زیرا که شب نمی تواند ٬ حتی اگر بخواهد
ستارگانش را نهان کند
و دریا نمی تواند ٬ حتی اگر بخواهد
کشتی هایش را
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
شب
در خیابان های شب
دیگرجایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره ی شب را ربوده است
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند ...
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
جز تو کسی نمی بینم
در اندیشه ی آن نیستم
که برابر عشق تو قیام کنم
یا که مقاومت ...
زیرا من و تمامی شعرهایم
ساخته ی دستان توأند ...
لیک همه حیرتم از آن است
که دور و برم را زنانی گرفته اند
و جز تو کسی نمی بینم ...
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
يك مرد براي عاشق شدن
به يك لحظه نياز دارد
براي فراموش كردن
به يك عمر!
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)