در كافه كنار دريا
در کافهی کنارِ دریا مینشینم
و به زورقهایی مینگرم
که در بینهایت زاده میشوند!
تو را میبینم که از قاره یی بعید میآیی
و شتابان بر آبها گام برمیداری
تا با من قهوه بنوشی!
همانطور که عادتِ ما بود
پیش از آن که بمیری!
میانِ ما اتّفاقی نیفتاده است
و من
قرارهای پنهانیمان را حفظ کردهاَم
اگر چه آدمیانِ پیرامونم بر این گمانند
که هَر کس مُرد
دیگر بازنمیگردد!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)