چرا من این جوری شدم؟ فامیلیام چرا یادم نمیآد؟
(تلفن را برمی دارد و شماره میگیرد.)
الو، خسته نباشین. ببخشین، من اگه یه شماره داشته باشم میتونم آدرس یا فامیلیه صاحب شماره رو از شما بگیرم؟... نمیشه. حالا واقعا نمیشه یا... ممنون. ببخشین مزاحم شدم.
(تلفن را قطع میکند. دوباره شماره میگیرد.)
الو، سلام. خشکشویی؟... من خانوم آقای... یه آقای قد... آقا... اجازه... اجازه بدین... آقا....
(تلفن را قطع میکند. دوباره محتویات کیف و صندوقچه را میگردد.)
چرا تلفن نمیکنی از خودش بپرسی؟
همینم مونده که تلفن کنم بپرسم فامیلیمون چیه.
(یک کارت ویزیت پیدا میکند. تلفن را بر میدارد و شماره میگیرد.)
الو، دکتر... بله، نیگر میدارم.
(گوشی به دست میماند. آلبوم عکسها را مینگرد.)
تو عکس از بچگیهات نداری؟
چرا ندارم، دارم.
پس کو؟ عکس مامان - بابات کو؟ عکس از عروسی خودت کو؟
(به تلفن) بله، جانم. ببخشید. من یه وقت میخواستم از آقای دکتر... بله شماره پرونده دارم.... 3 و 7 و 4 و 9 ... نمیدونم، نزدیکترین وقتشون کی ئه؟... بیست روز دیگه، خوبه... ببخشید. فقط من یادم نیست که این پرونده... آهان، به فامیل شوهرمه. اون وقت الان پرونده جلوی شماست دیگه؟... پس از کجا میدونین به فامیل شوهرمه؟... بله، بله. فهمیدم ایشون متخصص پروستاتن... بله دیگه، قاعدتاً باید به فامیل شوهرم باشه. ممنون...بله، بفرمایین. سه شنبه... بله، خدمت میرسیم... منظورم همینه، شوهرم خدمت میرسن... خداحافظ.
(تلفن را قطع میکند. شماره میگیرد.)
میگم میری پیش متخصص پروستات برای چی؟... کارت ویزیتش رو این جا دیدم... نه، همین جوری. نگران شدم... آهان چک سالیانه.
(تلفن را قطع میکند. شماره میگیرد.)
الو، مامان؟... الو؟... خوابیدی؟... مامان؟... ساعت ده صبحه ها... من دارم میآم اون جا... بیدارشدی یه تلفن به من بزن... راستی، مامان، این عکسهای بچهگی من کجاست؟
(تلفن را قطع میکند. آلبوم را دوباره ورق میزند.)
نمی دونم چرا هیچ کدوم از اینها رو نمیشناسم.
دائیت کدومه؟
(یک بار دیگر آلبوم را ورق میزند.)
دائیم کدومه؟ دائیم کدومه؟ دائیم کدومه؟
(آلبوم عکس را به سویی پرتاب میکند. تلفن را بر میدارد و شماره میگیرد.)
الو... یکی اون گوشی کوفتی را برداره... بردارین تو رو خدا...
(تلفن را قطع میکند. شماره میگیرد، وصل نمیشود. شماره میگیرد، وصل نمیشود.)
تو کدوم گوری رفتی آخه.
(شماره میگیرد.)
الو، ببین، من... شما؟... من با شمارهی... شماره یادم نیست. این شمارهی شوهرمه... یعنی چی واگذارشده، من الان... من از صبح صد دفه با این شماره... الو؟ الو؟
(تلفن را قطع میکند. دفترچه تلفن را میآورد. شماره میگیرد.)
الو، آژانس؟...یه ماشین میخواستم... برای... برای، شما بفرستینش... یادداشت کنین... خیابانه... هیچ چی یادم نیست. من هیچ چی یادم نمیآد.
(گریهی زن.)
تاریکی.
صدای زن- برای به یادآوردن باید چی کار کرد؟ هیشکی نمیدونه. همه میگن بذار، فرصت بده. میگن به مرور، به آرومی. اما این به مرور و این به آرومی تا کجا ادامه داره؟ به کجا ختم میشه؟ به یادآورن چه جور چیزهایی؟ من چه چیزهایی میدونستم که حالا دیگه نمیدونم؟ اصلا اون چیزها مهم بودن؟ اصلا این که من کی بودم، کجابودم، آدمهای دور و ورم کی بودن، اهمیتی داره؟ اینها برای کی مهمن؟ برای من؟ من که هیچ چی یادم نیست؟ هیچ چی، هیچ چی، هیچ چی.
نور میآید.
(زن نشسته است پشت میز و خیره است به رو به روی خود. یک ضبط صوت روشن در مقابل زن است.)
زن- من امروز صبح توی رختخوابی بیدار شدم که اصلا یادم نیست قبلا هم توش خوابیده بودم یا نه، و توی خونهای قدم زدم که هیچ خاطرهای ازش نداشتم. این جا خونهی منه، این رختخواب، رختخواب منه؟ هیچ چی نمیدونم. من همه چی رو فراموش کردم. از صبح همه جای این خونه سَرَک کشیدم، بدون ملاحظهی این که این حق رو دارم یا نه. به هر چی که میشده دست کشید، دست کشیدم، به هر چی که میشده نگاه کرد، نگاه کردم و به هر چی میشده فکر کرد، فکر کردم. هیچ چی، هیچ چی، هیچ چی. نه خاطرهای، نه احساس وابستگیای. از پنجره به کوچه، خیابون و آدمهاش نگاه کردم، هیچ کدوم چیزی به یادم نیاوردن. بارها و بارها به سمت تلفن رفتم به خودم فشار آوردم تا شمارهای رو به خاطر بیارم، اما شمارهای که منو به جایی وصل کنه پیدا نکردم، چیزی که منو دوباره به جایی برگردونه که بودم... نمیدونم چرا ولی انگار همیشه دلم خواسته چیزهایی رو فراموش کنم، شاید چیزهای تلخ زندگیمو، و حالا همه چی رو فراموش کردم. یعنی زندگی من انقده تلخ بوده که حتا باریکهای از اون رو نمیشده به خاطر سپرد؟ ماجرا از کی شروع شده، از دیروز یا از همین امروز صبح، یا حتا از خیلی وقت پیش؟ اینم یادم نیست، حتا اینم نمیدونم که این فراموشی عارضهی یه مرضیه یا اتفاقیه که یه مرتبه پیش اومده. فقط اینو میدونم که فراموش کردم... چیزهایی این جا هست که نمی دونم مال منن یا نه. آلبومی پر از عکسهای عروسی که من توی هیچ کدومشون نیستم، و لباسهایی که نمیدونم من یه روز تنم کردمشون یا نه. یه دامن قهوهای اینجاست. پوشیدمش. اندازهام بود. و یه جفت کفش واکس خوردهی تمیز که درست اندازهی پاهای منن. این یعنی که اینها مال منن؟ این یعنی که این جا خونهی منه؟ من چرا فراموششون کردم؟... من امروز حمام نکردم، چون یادم نیومد باید با کدوم صابون خودمو بشورم و با کدوم حوله خودمو خشک کنم، اما وقتی که درمونده، به اون صابون و حوله نگاه میکردم، یادم بود که " بیف استروگانف " رو چه جوری باید پخت. بیاختیار گریهم گرفت و میون گریه، دلم خواست که "بیف استروگانف "درست کنم. من تصمیم ندارم "بیف استروگانف " بپزم، چون نمیدونم قبلا این غذا رو برای کی میپختم، برای خودم یا برای کسی دیگه... میخوام به یاد بیارم، اما انگار که از به یاد آوردنم میترسم شاید همینه که نمیذاره خلاص شم از این فراموشی. نشستم و آلبوم عکسها رو ورق زدم و فکر کردم اصلا برگشتن به خاطرات کار درستیه؟ اگه من زنی باشم که شوهرشو کشته چی؟ شاید همین فراموشی بهترین چیز باشه، اما وقتی فکر کردم شاید زنی باشم که بچهاش همین حالا منتظرشه، بیقرار شدم. آه، من چقدر امروز اشک ریختم.... جای همه چی کلمه توی مغزمه. من باید با این کلمهها چی کار کنم؟ باید چه جوری منظمشون کنم؟ نظم این کلمات قراره منو به کجا بِکشونن؟ من کلمات رو فراموش نکردم، اینو حتم دارم، چون دارم با همین کلمات حرف میزنم. بهشون فکر نمیکنم.خودمو مجبور نمیکنم که پیداشون کنم. خودشون میآن. میآن و کنار هم میشینن، و با صدای من پخش میشن. معنی کلماتم فراموش نکردم، چون میفهمم که چی میگم. پس من چی رو فراموش کردم؟ من زندگیمو فراموش کردم.... روی شمارهگیر تلفن، شمارهای هست که روی پیغامگیره. " لطفا پیغام بگذارید " و من پیغامی ندارم که بذارم. فقط میتونم بگم دو با دو میشه چهار. سه هزار و هفتصد و بیست و سه یه عدد فرده. چون آخرین عدد سمت راستش فرده. خط استوا خطیه که مثه یه کمربند کرهی زمین رو به دو نیمکرهی شمالی و جنوبی تقسیم میکنه. " گالیله " کسیئه که ثابت کرده زمین به دور خورشید میگرده. "فروید" پدر روانشناسیه، و دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسن حتا در بینهایت. میتونم بگم "بیف استروگانف" غذائیه که من میتونم بپزمش و اینجا، توی خونهای که نمیدونم مال من هست یا نه، دو تا مسواک هست که من نمیدونم کدومش مال منه. کسی اون سمت اون دستگاه پیامگیر، با این چیزهایی که من میدونم، میتونه بگه من کی هستم؟ دلم میخواد این فقط یه خواب باشه تا یه نفر بتونه منو ازش بیدار کنه... نمیدونم این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه، شاید تا ساعتی که کیلیدی توی اون در بچرخه و کسی وارد بشه، کسی که منو با یه اسم صدا بزنه و من یادم بیاد که کی هستم. شاید نه، کسی وارد بشه و متعجب بشه از بودن من توی خونهاش. شایدم فقط باید منتظر بشم تا تلفن زنگ بزنه و من ازش بپرسم، من کیام؟... من تحمل فراموش کردن رو ندارم. باید به یاد بیارم و به یاد نمیآرم. من به یاد نمیآرم از اون دو تا مسواک کدومشون مال منه، به یاد نمیآرم از اون دو تا حوله کدومشون مال منه. چرا؟ اما این "بیف استروگانف" کوفتی هی توی سرم میچرخه، چرا؟... من امروز دندونهامو مسواک نزدم، فقط در خمیردندون رو باز کردم و بوش کردم. اون بو منو یاد هیچ چی ننداخت. یادم نیومد هیچ روزی رو با این بو شروع کرده باشم، اما باز اون خمیر سبز رو با فشار بیرون آوردم، اونو روی انگشتم مالیدم و آروم توی دهنم گذاشتم. با دندونهام لهاش کردم و با بزاق دهنم مخلوطش کردم. قورتش دادم و بالا آوردم. به یادم نیومد که این حس رو قبلا داشته باشم، این حس برگردوندن و خالی شدن. نه، من هیچ وقت بالا نیاورده بودم. نگاه کردم به اون چیزی که بالا آورده بودم، به اون خمیرِ بدبوی مزخرف. خدایا، چیزهایی اونجا بود که من فراموششون کرده بودم خوردم، اون رشته رشتههای گوشت. به خودم گفتم یادت نره تو این جوری "بیف استروگانف" درست میکردی....من فراموش کردم و تنها چیزی که میدونم اینه که حمام نکردم، مسواک نزدم. بالا آوردم و هیچ وقت "بیف استروگانف" نمیپزم.... این ضبط صوت رو از توی کمد پیدا کردم. دارم اینها رو میگم و ضبط میکنم چون میترسم. میترسم از این که یه وقت امروزم فراموش کنم که جلوی اون دو تا مسواک واسادم و عاجز از به یادآوردن، هقهق کردم، فراموش کنم که خمیردندون رو خوردم و چیزهایی بالا آوردم که دیگه توی من نیستن. نمی خوام بیشتر از این فراموش کنم. میترسم از فراموش کردن. میترسم.
تاریکی
صدای زن- تا یادم نرفته یه چیزیام بهت بگم. ببین مامان، من دارم خودمو میکشم.
نور میآید.
(زن تلفن را قطع میکند و آن را روی میز میاندازد.)
باید به یکی میگفتمش.
(تلفن را برمی دارد و شماره میگیرد.)
مامان، باید اینو به یکی میگفتم. دلم نمیخواست به تو بگم، اما چارهی دیگهای برام نمونده. همه چی داره از یادم میره. شمارهها، آدمها. انگار گذشته، داره توی تاریکی فرو میره. دارم دقیقه به دقیقه همه چی رو فراموش میکنم. نمیدونم تا کی میتونم تو رو به یاد بیارم. باور کن حتا همین الان اطمینان ندارم که... الو؟ الو؟ من دارم با کی حرف میزنم؟ الو؟ شما میتونین به من بگین کی هستم؟... الو؟ تورو خدا گوشی رو بردارین. الو؟... الو؟ میشه شما بگین من شما رو گرفتم یا شما منو؟ الو؟
(تلفن را قطع میکند.)
کی بود؟ چرا جواب نمیداد؟
تو میخواستی خودتو بکشی.
من باید اینو به یکی میگفتمش.
(تلفن را بر میدارد و شماره میگیرد.)
الو؟ الو؟ من باید به شما میگفتم که میخوام خودمو بکشم؟ چرا باید اینو به شما میگفتم؟ الو؟
(تلفن را قطع میکند.)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)