رومئو و ژوليت: معضل عشق
اين نخستين نمايشنامه تراژدي (فاجعه آميز) برجسته شكسپير است. رومئو و ژوليت دختر و پسر جواني اند كه خانواده هاي آنان با يكديگر دشمني ديرينه دارند و از اينرو اجازه نمي دهند آنها با هم ازدواج كنند. قهرمانان يك زوج جوان ساده و يك لاقبايند كه در آتش عشق يكديگر مي سوزند. اما نمي توانند بهم برسند و پس از نخستين و تنها شب مشترك عشق ورزي ، تصميم به خودكشي مي گيرند. متن گيراي نمايشنامه كه داستان تلخ و شيرين عشق را بيان مي كند، طعم و معجزه عشق را به هر بيننده نمايشنامه مي چشاند. بيننده به سرعت با سرنوشت تراژيك قهرمانان به يك احساس همدردي ميرسد. اما شكسپير احساساتي نيست. او بيننده را مجبور مي كند كه چشمهايش را بازكند. شاهكار شكسپير در آن است كه عشق را به يك معضل تبديل مي كند. نمايشنامه بيننده را در برابر اين پرسش قرار ميدهد كه : عشق واقعا چيست ؟ آيا به همان سادگي شيفته گونه اي است كه ژوليت پيش مي كشد:
«عشقم همچون دريا بخشنده اي بي پايان است
هرچه آنرا بيشتر نثارت مي كنم ، تيز تر و جانكاه تر ميشود
آنرا حد و نهايتي نيست.»
پس از اين اشعار آتشين و سوزناك رمانتيك ، بلافاصله يك درك ديگر از عشق در متن نمايشنامه ظاهر ميشود. «آيا عشق چيزي جز كشش جنسي و ميل به همخوابگي است ؟» اين تلقي از عشق برآمدي از شوخي هاي گستاخانه مركوتيو دوست رومئو است كه عشق را چيزي جز غليان نيروي جنسي نميداند. اما درك رومئو نه مانند دوستش مركوتيوست و نه همچون برداشت ناب رمانتيك ژوليت. شكسپير با زيركي به ياد بيننده مي اندازد كه تا همان چند روز پيش رومئو به دختر ديگري عشق مي ورزيده است. پرسشهاي ديگري نيز مطرح ميشوند: آيا عشق برتر از مصالح خانوادگي است؟ آيا عشق بحران دوران بلوغ و انتقال نيست؟
يكي از ارزشهاي مهمي كه شكسپير در رومئو و ژوليت مورد تاكيد قرار ميدهد، عفو و بخشش است. او در دياگولهاي گوناگون با كاربرد واژه هايي همچون « خوش قلب»، «رئوف» «رحم» و «مروت» بارها به لزوم گذشت و بخشش انگشت مي گذارد و آنرا ساده ترين و انساني ترين راه حل در برون رفت از گرفتاريها و دشواريهاي روحي ميان انسانها مي شمرد. ديالوگ زير يكي از فرازهاي اين نمايشنامه است:
«پروتئوس: شرم و خجلت مرا گيج كرده است
مرا ببخش ، والنتينا.
اگر قلبت به اندازه كافي از خطاهاي من جريحه دار است ،
پس من ترا به باز خواني فرا مي خوانم.
بدان كه اندوه من كمتر از خطاهايم نيست
والنتينا: پس من قانع شدم
اكنون ميتوانم دوباره درباره تو نيك بيانديشم
آنكس كه توانايي چشم پوشي از خطا را ندارد
نه در زمين جا دارد و نه در آسمان
پس بگذار تسكين يابيم
پشيماني و مروت ، خشم را فرو مي نشاند.
رومئو و ژوليت به شكل كمدي آغاز ميشود اما در پايان به يك تراژدي تبديل ميشود. سرنوشت غم انگيز قهرمانان گوياي تاثير جدي ادبيات دوران باستان بر شكپير است. اما از نظر ادبي جاي پاي آثار شاعران رنسانس ايتاليا را در آن ميتوان ديد.

هاملت: بودن يا نبودن
هاملت بدون ترديد مشهورترين نمايشنامه تاريخ ادبيات جهان است. اما آيا هاملت گوياي شخصيت و خصوصيات نويسنده آن نيست؟ آيا اين موضوع كه هاملت در سه نمونه در فاصله سالهاي ١٦٠٢ تا ١٦٢٣ نوشته شده و هر بار تجديد نظرها و تغييرات مهمي كرده است ، گوياي تغيير و تحولات رواني و ذهني نويسنده آن نيست ؟ آيا قهرمان اصلي نمايشنامه يعني هاملت به بهترين وجهي روحيات و اميال و ترديدهاي دروني شكسپير را باز نمي گويد؟
داستان اين نمايشنامه جاودان و همواره تازه از آنجا آغاز ميشود كه هاملت شاهزاده دانمارك از سفر آلمان به قصر خود در هلسينبورگ دانمارك بازمي گردد تا در مراسم تدفين و خاكسپاري پدرش شركت كند. پدرش به گونه مرموزي به قتل رسيده است. كسي از چگونگي و علل قتل شاه آگاه نيست. در همان حين هاملت درمي يابد كه مادر و عمويش با يكديگر پيمان زناشوئي بسته و هم بستر شده اند. وسوسه ها و ترديدهاي هاملت هنگامي آغاز ميشود كه شاه مقتول به شكل موجودي جن وار به سراغ او ميايد. جن بازگو مي كند كه چگونه به دست برادر به قتل رسيده است و از هاملت مي خواهد كه انتقام اين قتل مخوف و ناجوانمردانه را باز ستاند.
در نوشته هاي شكسپير طبيعت انسان همچون طبيعت سركش سرشار از چيستانها و شگفتي هاست. خونخواهي پدر يكي از «طبيعي ترين» خواص انساني است. اين خصوصيت نياز دروني و طبيعي هر انسان است و هيچ توضيح و دليلي براي اثبات و يا مستدل كردن آن لازم نيست. در ذهن هاملت و يا در واقع در نظر شكسپير چنين انتقامي يك قانون همه بشري و فراگير است. اما «انتقام مثلا از كسي كه خون برادر را ريخته است ، كاملا غير طبيعي است.» نويسنده اي كه مدارا و مروت را بزرگترين فضيلت انساني ميداند، در پشت اين احساس نياز به انتقام در جستجوي چيست؟
بخش بزرگي از نمايشنامه شرح ترديد اجتناب ناپذير هاملت به انتقام است. انتقام موضوع اصلي نمايشنامه است. اما طبع بشري اصولا چندگانه و پيچيده تر از آن است كه به سادگي به ماشين قتل تبديل شود. حتي در هنگام امر غير قابل بحثي همچون انتقام از قاتل پدر. هاملت بر اين چندگانگي روحيه انساني آگاهي دارد و لذا در يك ترديد كشنده بر سر انتقام قرار مي گيرد. آيا قبح و خباثت انتقام به همان اندازه اصل جنايت نيست ؟ اين پرسشي است كه هاملت را بر سر دو راهي قرار ميدهد و توان تصميم گيري را از او سلب مي كند. اما هربار او از تصور زناكاري مادر از خود بيخود ميشود. سرانجام با عجز و ناتواني و در بحراني جان سوز به سراغ مادر ميايد و با آگاهي از يك روش تربيتي هدايت گرا چنين سخن مي گويد:
« تكه فاسد و تاريك قلبت را به دور افكن.
با تكه نوراني آن به زندگي سالم روي كن
شب خوش. اما به بستر عمويم نرو
خود را نيك بنما، گرچه چنين نيستي
امشب را از او دوري كن
دوري از او بار بعد برايت سهل تر خواهد گرديد
و سپس سهل تر تواني از او دوري گزيني
كوشش به خويشتن داري تمناي طبيعي را به چنگ آورد
و نيز تواند كه خود شيطان را دور كند
و او را به دور افكند......»
هاملت در پي رام ساختن طبع وحشي انسان است. اما در عملي ساختن اين هدف در ترديد و وسوسه قرار مي گيرد. از ترديد و دو دلي دچار افسردگي مي شود. چگونه ميتواند مطمئن شود كه آن جني كه پيام آور جنايت عمو و مادر بود، خود شيطان نيست كه او را وسوسه مي كند؟ اما هاملت يك انسان قرون وسطايي و خرافي نيست كه به اين سادگي ها هر چيزي را قبول كند. مشكل او درست برعكس زياد دانستن و فهم بيش از حد است. دچار پريشاني و خيالات گوناگون مي گردد. آيا ساده ترين راه پايان دادن به زندگي خود نيست تا از اين همه ترديد و تشويش رهايي يابد؟
«بودن يا نبودن» پرسش بزرگ هاملت است. مونولوگ معروف هاملت كشاكش نيروهاي سرنوشت و آزادي اراده را چنين تصوير مي كند:
«بودن يا نبودن مسئله اينست. آيا شرافتمندانه تر است كه ضمير انسان تير طالع شوم را تحمل كند يا در برابر توفان بلا قد برافرازد و سلاح برگيرد و آن را پايان دهد؟ مردن و به خواب فرو رفتن ، و ديگر هيچ! آيا از طريق چنين خوابي مي توان گفت كه رنج دروني و هزاران فشاري كه طبيعت در وجود ما به وديعت نهاده است ، پايان مي يابد؟ اين غايت كمال و منتهاي درجه آرزوست. ولي مردن و به خواب فرورفتن ، خوابيدن و احتمالا خواب ديدن ، اشكال در همين است؛ چون در آن خواب مرگ آسا وقتي از تلاطم زندگي بركنار شده ايم روياهايي كه به سراغ ما مي آيند ما را به تفكر وا مي دارند. آن فكري كه چنين زندگي طولاني را فاجعه مي شمارد مستوجب احترام است؛ چون چه كسي مايل است تازيانه و تحقير زمانه و بي عدالتي يك ستمگر ، و اهانت مردي مغرور، و رنج عشقي كه مردود شده و تاخير قانون و جسارت صاحبان مقام ، و خفتي را كه از طرف نالايقان نصيب شخص شايسته مي شود تحمل كند در حالي كه خنجري برهنه مي تواند او را از قيد زندگي برهاند؟ چه كسي مي خواست بار زندگي را تحمل كند و زير فشار طاقت فرساي آن عرق ريزد و ناله كند اگر ترس از چيزي كه پس از مرگ مي آيد وجود نداشت؛ ترس از آن سرزمين مجهولي كه از مرزهاي آن هيچ مسافري باز نمي گردد و اراده را مبهوت و وادارامان مي كند كه آن همه بدبختي را تحمل كنيم تا به سوي بدبختي هاي ديگر كه از آن بي خبريم بشتابيم؟»
هاملت براي رهايي از پرسش بودن يا نبودن خود را به ديوانگي ميزند. در دوران ديوانگي به اشتباه سبب مرگ يكي از كاركنان عالي رتبه دربار ميشود و در پي آن دختر مقتول اوفليا به مرز جنون ميرسد. پادشاه تازه براي رفع خطر از تاج و تخت ، هاملت را راهي انگستان مي كند. اما هاملت دوباره و براي آخرين بار به دانمارك باز مي گردد. در پايان پرده پنجم نمايش جسد او به گونه اي تراژيك بر وسط سن نمايش افتاده است.
اما اين حوادث تراژيك (فاجعه آميز) تنها صورت بيروني يك نمايشنامه جنائي است. آنچه كه هدف شكسپير است و بيننده را مي گيرد، درون هاملت است. حالات روحي ، خشمي فرو خفته ، پيامهاي كوتاه اما كارساز، ترديدها و احساسات هاملت است كه در مركز حوادث و زير ذره بين شكسپير قرار دارد. يك جمله معروف هاملت كه در ادبيات سياسي جهان نيز شهرت يافته ، اين است كه: «بنگر سياستمدار را كه خدا را نيز تواند فريفت.»
درباره حالات رواني و گفتار هاملت تاكنون صدها تفسير و ترجمه از زواياي مختلف انجام گرفته است. نفرت هاملت از كجا ريشه مي گيرد؟ از درونش؟ مادر؟ عمو؟ چرا اينقدر ترديد مي كند؟ آيا خود را به عمد به ديوانگي ميزند و يا واقعا ديوانه ميشود؟ رابطه و احساسات او نسبت به اوفليا چگونه است؟ آيا به مادرش عشق نمي ورزد؟ اين پرسشهايي است كه هر كسي از ظن خود مي تواند به آنها پاسخ دهد. اما اين هنر استادي همچون شكسپير است كه بجاي پاسخ هاي حاضر و آماده ، با پرسشهايش مخاطبين را به تعمق و تفكر و حيرت واميدارد.
بر گور شكسپير كه در زادگاه او در استرانفورد قرار دارد، شعري ساده حك شده است: «اي كسي كه از اينجا مي گذري ، اينجا ويليام شكسپير آراميده است ، لطفا گور مرا باز نكن و بگذار در آرامش ابدي بسر ببرم.»