یرما-پردهی اول
پردهی اول
یرما به معنیِ بی بار و بر، بیثمر، بایر و سترون است.
صحنهی نخست.
پرده که باز میشود یرما روی صندلی خوابیده. گلدوزیاش روی پای اوست. نور تند رویا بر صحنه حاکم است. چوپانی نوک پنجه وارد میشود. بچهی سفیدپوشی به بغل دارد و نگاهاش را به یرما میدوزد . با خروج او صحنه را نور شادِ بهاری فرامیگیرد و یرما بیدار میشود .
ترانه
(از پشت صحنه) واسهی بچه که لالاش میاد
میون کِشت ننو میبندیم
ننویی خوشگل و رنگین و بزرگ
زیر اون خَف میکنیم میخندیم.
یرما
خوآن! کجایی؟ ... خوآن !
خوآن
اومدم .
یرما
وَقتشه.
خوآن
ورزاها رد شدن ؟
یرما
آره.
خوآن
خُب پس، خدافظ ...
میخواهد برود .
یرما
یه لیوان شیر نمیخوای ؟
خوآن
واسه چی ؟
یرما
آخه خیلی کار میکنی، باید بنیه داشته باشی، نه ؟
خوآن
مردای استخونی مثِ فولاد سختن.
یرما
نه تو! وقتی با هم عروسی کردیم پاک یه جور دیگه بودی. حالا رنگ و روت چنون پریدهس که پنداری اصلا" آفتاب بت نمیخوره. دلم میخواد ببینم تو رودخونه شنو میکنی و وقتایی که آبِ بارون چیکه میکنه بالا پشتبوم میری. تو این دو سالی که از عروسیمون گذشته تو روز به روز گرفتهتر و هفته به هفته لاغرتر شدی.
خوآن
تموم شد؟
بلند میشود.
یرما
اوقات تلخی نکن. اگه خودم ناخوش بودم دلم میخواست تو بم برسی ... دلم میخواس بگی : زنم ناخوشاحواله، دارم این بره رو میبرم بُکُشم یه کباب حسابی بش برسونم. یا مثلا" : زنم حالش خوب نیس، چربیِ این مرغو واسه سرفهی اون میخوام. این پوست برهرو براش میبرم تا پاهاش تو برف یخ نکنه. ــ خلاصه، اگه این جوری تا میکنم واسه اینه که دوس دارم با خودم هم همینجور تا کنن .
خوآن
ممنونتم یرما.
یرما
گیرم تو که نمیذاری من بت برسم .
خوآن
چون من چیزیم نیس . همهش فکر و خیالاتیه که تو واسه خودت میکنی . من زیادی کار میکنم و خب البته هر سالی که میگذره از سال پیش شیکسهتر و پیرتر میشم.
یرما
واسه من و تو همهی سالها مث همن.
خوآن
(خندان) معلومه. مث همن و آروم . کار و بار خوبه و بچه هم نداریم که تو دردسرمون بندازه.
یرما
ما بچه نداریم ... خوآن !
خوآن
چیه ؟
یرما
من تورو دوس دارم یا نه ؟
خوآن
البته که داری، منظور ؟
یرما
من دخترایی رو میشناسم که بار اول پیش از رفتن تو رختخواب شووراشون لرزه و گریه امونشونو بریده. میخوام بدونم بار اولی که من با تو خوابیدم همچین چیزی ازم دیدی؟... خودت بگو: مگه من وقتی میخواستیم بریم تو رختخواب مث بلبل چهچه نمیزدم؟ مگه نگفتم این ملافهها چه بوی سیبی میدن ؟
خوآن
آره، همینو گفتی .
یرما
مگه مادرم از این که دید من از ترکش غصهام نیست گریه نکرد؟ راستش اینه که هیچدختری تو عروسیش مث من با دُمبش گردو نشکسته بود ... با وجود این ...
خوآن
تورو خدا... بسه دیگه، مدام اینو تکرار میکنی!
یرما
نه ! نمیخوام چیزایی رو که از این و اون شنیدی واسه من بگی. با چشمهای خودم میبینم که همهش یاوهس. بارون سنگها رو نرم میکنه. از شنزار علفهایی در میاره که آدما میگن به درد هیچ کوفتی نمیخوره اما من گلبرگهای زردشونو میبینم که تو باد میرقصن ...
خوآن
باید امیدوار بود.
یرما
آره ... و باید خواست .
یرما شوهرش را در آغوش میفشارد و میبوسد.
خوآن
هر وقت چیزی لازم داشتی بگو خودم برات بیارم. میدونی که دلم نمیخواد پاتو از خونه بذاری بیرون .
یرما
من که هيچوقت از خونه بیرون نمیرم.
خوآن
(خندان) هیج جا واسهت از خونه بهتر نیست .
یرما
معلومه .
خوآن
کوچه مالِ اوناییه که کار و زندهگی ندارن .
یرما
(گرفته) آره.
خوآن میرود.
یرما میرود سراغ کارِ خیاطیاش. دستی روی شکماش میکشد. بازوهایاش را با خمیازهیی پُر کش و قوس به دو طرف باز میکند و مینشیند پشتِ کار خیاطیاش .
ازکجا میای جون جیگر ، بچهیناز ؟
ازنوک اون کوه دراز
چیچی میجوری،
گُل پسر قند و عسل
پیرن گرمت، تو بغل.
سرشاخههای آفتابی
فوارههای مهتابی .
سوزناش را نخ میکند .
هاپو تو حیاط واق میکنه
باد درو چارتاق میکنه
توتوئه تو باغ ورمیزنه
ماه موهاشو فر میزنه .
سرشاخههای آفتابی
فوارههای مهتابی .
انگار که واقعاً برای بچهیی میخواند:
خوارزا جونم ! ـ چی میگی خاله ؟
دلم واسهت یه مثقاله.
زیر قبای گلناری
برام سوقاتی چی داری ؟
سوقات شهر قالقالو
چه شفتالو چه خرمالو !
سکوت.
سهم دلم غصهی تو
خوشیم فقط قصهی تو .
چیزی میدوزد.
سرشاخهها ننوت میشه
گربه زن عموت میشه
کشک تو قرقوروت میشه
مامان فدای موت میشه
سهم دلم غصهی تو
خوشیم فقط قصهی تو .
پارچهیی را قیچی میکند.
آخ که فدات شدن کمه
خاکِ کف پات شدن غمه
فدای پای کُپلت
غشغش خندهی گُلت.
سهم دلم غصهی تو
خوشیم فقط قصهی تو !
ماریا با یک بسته پارچه میآید تو.
یرما
ازکجا میای؟
ماریا
از درِ دکون.
یرما
دکون؟ این وقتِ صبح؟
ماریا
اگه به خودم بود که خیلی پیش از وازشدنش رفته بودم ... حدس میزنی چیا خریده باشم ؟
یرما
قهوه و شیکر و لابد نون ... آره ؟
ماریا
نه! تور خریدم و پارچه و روبان و پشم رنگی واسه درست کردن منگوله. شوهرم پولو داد. خودش بم داد.
یرما
میخوای واسه خودت بولیز بدوزی؟
ماریا
نه! اینا رو واسهی ... نتونسی حدس بزنی ؟
یرما
نه . واسهچی ؟
ماریا
آخه شده دیگه .
سرش را میاندازد پایین . یرما بلند میشود و با تحسین ماریا را برانداز میکند .
یرما
سرِ پنج ماه؟
ماریا
آره.
یرما
مطمئنی؟
ماریا
معلومه خب .
یرما
(کنجکاو) چهجوریه؟ چی حس میکنی؟
ماریا
نمیدونم ... نگرونی ...
یرما
نگرونی ؟
بهاش نزدیک میشود و دست روی شانهاش میگذارد.
خوب ... چه جوری ... بگو تورو خدا ... فکرش که نبودی؟
ماریا
نه ... اصلا" تو فکرش نبودم ...
یرما
چرا؟ لابد آواز میخوندی ... مگه نه ؟ ... اگه من بودم چهچه میزدم ...تو چی ... بگو ببینم .
ماریا
چه جوری میخوای برات بگم؟ هیچ وقت یه گنجیشکِ زنده رو تو دستت گرفتی؟
یرما
آره آره.
ماریا
خب. اینم عیناً مث اونه ... منتها انگار تو خونت.
یرما
وای! چه محشره! قیامته!
سرگشته نگاهاش میکند.
ماریا
گیج ومنگم ... هیچی بلد نیستم .
یرما
چیرو بلد نیستی ؟
ماریا
اینی که چی کار باس بکنم ... میخوام برم سراغ مادرم از اون بپرسم .
یرما
واسهچی؟ اون پیره، همهی اینا فراموشش شده ... بذار بت بگم : مواظب باش تند راه نری. نفسهم که میکشی همچین خیلی آروم. درست انگاری یک گُلو با لبات گرفته باشی .
ماریا
گوش کن: میگن از یهخورده بعد بنا میکنه با پاهای کُپلش آدمو لقتزدن .
یرما
آخ ! درست همون موقع است که آدم بیشتر از هر وقتی دوسش داره و دیگه میتونه بگه پسرم، پسرم!
ماریا
هیچ کدوم جلو اینو نمیگیرن که آدم از خجالت چکچکِ آب و عرق بشه.
یرما
شوورت بت چی میگه؟
ماریا
هیچی.
یرما
خاطرتو خیلی میخواد. نه؟
ماریا
به خودم که چیزی نمیگه. اما منو نگه میداره جلوِ خودش و چشماش مث یه جفت برگ سبز بنا میکنن لرزیدن .
یرما
میدونست که تو ... ؟
ماریا
آره.
یرما
چه جوری فهمید؟
ماریا
نمیدونم. گیرم شبی که با هم عروسی کردیم لباشو رو صورتم میکشید و راجع بهش یه بند تو گوشم زمزمه میکرد. جوری که حسکردم بچهم یه کفتر داغه که تو گوشم لونه داره.
یرما
خوش به حالت !
ماریا
ناقلا! تو که اینچیزارو خیلی بیشتر از من میدونی.
یرما
چه فایده؟
ماریا
واسه چی آخه؟ از همهی اونایی که همون سال عروسی کردن فقط تو یکی ...
یرما
درسته. سه سال آزگار اما اینم ممکنه اتفاق بیفته. الهناElena سه سال آزگار منتظر موند و زنهای قدیمیِ زمونِ مادرِ من خیلیهاشون از الهنا هم بیشتر. دو سال و بیست روز وقتِ درازیه، میدونم ولی من بیخودی خودمو میخورم. خیلی شبها بیاینکه بدونم چرا پا برهنه میرم تو حیاط خلوت قدم میزنم. اگه این وضع همین جورا پیش بره پاک دیوونه میشم.
ماریا
بس کن دختر! جوری حرف میزنی که پنداری یه پیرزنی. آدم نباس از این چیزا شکایت کنه ... یکی از خالههای خودم چارده سال طول کشید تا صاحب بچه شد. اونم چه بچهی ماهی!
یرما
(بااشتیاق) بچههه چه جوری بود ؟
ماریا
عین یه گوساله ماغ میکشید. انگاری یه هو هزار تا سیرسیرک با هم بیفتن به جیرجیرکردن... رومون جیش میکرد. سرمونو میبرد. چنگ مینداخت گیس و کُلِ مونو میکند. گوشمونو میکشید... از چارماههگیشم پنجول میکشید سر و صورتمونو غرقِ خون میکرد.
یرما
(از خنده غش میکند) این چیزا که ناراحتی نداره ... نمکشه.
ماریا
بذا برات بگم ...
یرما
به ! خودم بارها خواهرمو دیدم که با پستونای زخم و زیلی نینیشو شیر میداد. نالهش از درد به آسمون میرفت. گیرم همون درد هم براش لذت داشت. اصلا" اون دردا واسه سلامتیِ هر مادری لازمه.
ماریا
بچه تا بزرگ بشه جیگر مادرشو خون میکنه .
یرما
دروغه ! این جور نقزدنها کار مادرای ضعیفه . اصلا" بپرس واسه چی بچهدار میشین؟ ... بچهدارشدن کم چیزی نیست. بچه دسته گُل که نیست، تا مادر هزار جور بلا بدتر سرش نیاد بچهش بزرگ نمیشه که. اگه از من میشنوی هربچهیی نصفِ خونِ مادرشو میگیره. تازه خداییشو بخوای کیف و لذتشم به همینه. هر زنی هم واسه چهار پنجتا بچه خون داره که اگه بچه نیاره اون خون تو رگاش زهرِ هلاهل میشه . ... همون بلایی که داره سر خودم میاد!
ماریا
نمیدونم . یه حس عجیب غریبی دارم ...
یرما
همیشه شنیدم که زنها تو شیکم اولشون وحشت میکنن .
ماریا
(محجوبانه) گوش کن ... توکه دس به دوختودوزت این قدر خوبه ...
یرما
(بسته را میگیرد) بده من ... دوتا پیرهن کوچولوی نازِ خوشگل براش میبُرم ... این چیه؟ ...
ماریا
پارچهی پوشک ...
یرما
آها ...
مینشیند .
ماریا
پس به امیدِ دیدار دیگه ... هان ؟
میرود نزدیک یرما. یرما عاشقانه با دو دست شکماش را نوازش میکند.
یرما
تو دونی و خدا ، تو کوچه پس کوچه رو سنگ و سقطا خیلی با احتیاط راه برو !
ماریا
خدافظ !
یرما را میبوسد و میرود.
یرما
زود بیایی پیشم!
یرما در حالتِ ابتدای همین صحنه، پارچه را برای برش بررسی میکند . ورود ویکتور . سلام ویکتور!
ویکتور
(با نگاهی عمیق و مجذوب) خوآن کوش ؟ ... سلام .
یرما
سرِ زمین.
ویکتور
چی میدوزی ؟
یرما
چیز میز بچه .
ویکتور
(لبخندزنان) مبارکه!
یرما
دورشم تور میدوزم.
ویکتور
اگه دختر شد اسم خودتو بذار روش .
یرما
(لرزان) چه طور مگه ؟
ویکتور
برات خوشحالم.
یرما
(تقریباً به حال خفقان) نه . اینا مالِ بچهی همسایهمون ماریاس.
ویکتور
خوب سرمشقیه برات. تو این خونهم جای یه بچه خالیه.
یرما
(باحسرت) راستی هم!
ویکتور
ماءیوس نباش ... به شوورت بگو کمتر فکرِ کار باشه. دلش میخواد پولدار باشه. خب به دست هم میاره اما وقتی مُرد میذارهتشون واسه کی ؟ ... خب، من گوسفندمو با خودم میبرم. به خوآن بگو اون دو تا رو که ازم خریده بیاد ببره. برای اون موضوع هم بش بگو یه خورده قرصتر بغلت بکنه !
با لبخند خارج میشود.
یرما
(بااحساس) آره . باید یه خورده قرصتر بغلم کنه !
میگم :ـ چیه ، برهی من
که مرده و هلاکتم ؟
من آتیشم تو آبمی
تو سبزهیی من خاکتم .
اگر نباشم آخریت
پس ننوی اولتم
تو آفتاب من بشو
که من یه پاره ظلمتم.
یرما به حال متفکر بلند میشود میرود به جایی که ویکتور ایستاده بود و به جای قبلیِ خودش نگاه میکند. نفس عمیقی میکشد. بعد میرود به طرف مقابل و انگار که جویای چیزی باشد به طرف صندلیِ خودش برمیگردد مینشیند کارش را دست میگیرد و در آن حال نگاهاش راه میکشد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)