ايزاك .سي .مونتاگِ باب براون Bob Brown
ترجمه :هادي محمدزاده


مادر را، در گورستان پروتستانهاي «گرين اِويل» قديم ، به خاك سپرديم. او هنگام مطالعه طالع نامه اش، به طور ناگهاني درگذشته بود. اين براي مادري 97 ساله، اتفاق غم باري نبود. او زماني با زندگي خداحافظي كرد كه هر شخصي آرزومند رسيدن به آن است. بي ادبي تلقي نشود اما به نظر مي رسد كه هر فردي ، اوقات خوش محدودي دارد. اما آنچه مي خواهم برايتان بگويم داستان نيست. تا زماني كه مادر زنده بود، چيزي راجع وصيتنامه نمي دانستيم. وصيتنامه اي كه تمام خانواده را تكان داد. مشاجرات هميشگي خاله« روبي» و خاله« ادنا» سر كم و زياد بودن ارث بر قرار بود كه فقط يك رقابت حسودانه تلقي مي شد .و عمويي به نام «چارلي» داشتيم كه با زدن آروغ پس از مهماني هاي مفصل از ديدن اين صحنه هاي تنفر بر انگيز لذت مي برد. كارش شده بود انجام شوخي هاي عملي. اين حداقل چيزي است كه از او در خاطرم مانده است. او مي توانست هميشه حداقل يك شكار را، به تله بياندازد. بعد از اينكه مي نشست، سرسختانه و به آهستگي ، از لب اعضاي فاميل نيشگون مي گرفت. مطمئنم كه« شكسپير1» مي توانست از او، در« جنجال بي سبب2» استفاده كند.
تنه تنومند شجره خانواده ما، همواره ، سناتور ايالات متحده،« ايزاك .سي.مونتاگ»3»بوده است. اصلاً مهم نيست كه در سال 1890 مرد. او تنها شخصي است كه ،از چهره اي شاخص در خانواده ما، برخوردار بود . خدمت او در مجلس « سنا4» با پشتكار زياد ، شايستگي، راستي و درستي و دلسوزي براي ستم ديدگان و... همراه بود. سناتور بسيار مورد احترام، و آنقدر شريف و آنقدر پاكدامن بود كه گمان مي كرديم دانه شكري است در ميان ما، كه با اين همه دانه نمك، قاطي شده است. وقتي دچار لغزشهاي زمان كودكي مي شدم مادر مي گفت:
خجالت نمي كشي ! خجالت نمي كشي !سناتور «مونتاگ» هرگز اين كار را انجام نمي دهد.
سناتور، خط كشي بود كه همه ما، به وسيله آن، سنجيده مي شديم. او تنه جاودان با افتخار شجره خاندان ماست. بقيه ما، برگهاي صرف هستيم كه روي شاخه بالايي نشسته ايم. نابهنگام، بر زمين پخش و پلا شده ايم تا به عنوان يك كپه كود، جمع آوري شويم. سرنوشتي درخور براي عمو «چارلي» و همه ما به عنوان بزرگترين فرزند ذكور مادر ، سر و سامان دادن به كوهي از عتيقه و اثاثيه اي كه طي 140 سال، در خانه مجلل «مونتاگ» انباشته شده بود، به من واگذار گرديده بود. هيولايي سه طبقه ، كه خود سناتور آن را ساخته و تماماً با چوبهاي آذيني، پوشيده شده بود به گونه اي كه مايه رشك خانواده هاي اشرافي سال 1860 بود. حتي طي پنجاه سالي ، كه در آن مراحل رشد را سپري مي كردم ،همواره اثاثيه آن شيك به شمار مي رفت. اما حالا، قطعاً قديمي و از مد افتاده است و با پارچه هاي خاكستري رنگي ،تحت حفاظت قرار گرفته است. ده سال پيش و قتي پيشنهاد دادم كه مادر اينجا را بفروشد و به يك خانه مدل جديد شهري، نقل مكان كنيم
با وحشت محض، بر سرم ، فرياد كشيد. و از شدت غليان ،شروع به داد و بيداد كرد.
- هرگز سناتور مرا نخواهد بخشيد!
بر اين باور بود كه سناتور، دم دروازه هاي بهشت، منتظر اوست تا او را به عنوان يك دختر نافرمان، سرزنش كند. دو خواهرم «ايزابل» و «آنابل» كمك دست نبودند. اين دو «بل» از مدتها پيش، به پيتزبورگ5 وسياتل6 نقل مكان كرده بودند، تا به امور خانواده اشان، كه بي شك تحت هدايت سختگيرانه سناتور «مونتاگ» بود ، بپردازند. البته هر دو «بل»، به هر نوع اقدام من ، معترض بودند، اما چون خيلي، از اينجا دور بودند مادر، مرا ، مامور اجراي خواستهايش كرده بود.
من 71 ساله ام. يك مرد زن مرده بازنشسته. بنابراين ، وظيفه رديف كردن امور خانه و لوازم و تجهيزات و اثاثيه آن را پذيرفته ام به گونه اي كه تمام مدت، كارم همين شده است. من و «بل» ها، پس از مراسم ختم و به خاك سپاري ،از ساختمان مجلل «مونتاگ» بيرون آمديم. و هر يك به خانه اي جديد ، نقل مكان كرديم. هيچكدام از ما، خواستار آن عتيقه هاي كهنه سياه نبود. بر هر چيزي كه در ديد رس بود، توري مندرسي، انداخته شد. «استيو» شوهر «ايزابل» به صورت زننده اي، دور زيور آلات ، چرخ مي خورد و اين جمله را تكرار مي كرد.
-هر تصميمي كه همه شما بگيريد، براي من خوب است.
«آرنولد» همسر پول دوست «آنابل» هم فقط علاقه مند بود بفهمد چقدر از يك سوم سهم «آنابل» ، نصيب او مي شود. عصبي و سر درگم بود:
- چقدر طول مي كشد تا تكليف اين وسايل مشخص شود ؟
تصميم گرفتيم بعد از اينكه ترتيب تمام كارها داده شد، دوباره يكديگر را ملاقات كنيم چرا كه در هر صورت ،مي بايد عوايد حاصله از حراج را ، بين خودمان ،تقسيم مي كرديم. تا كي وراجي؟ وصيت نامه مي توانست تكليف همه چيز را مشخص كند .
تصميم گرفتم از زير شيرواني ساختمان »مونتاگ» شروع كنم و كار را به پيش ببرم. زير شيرواني سيم كشي برق نشده بود، بنابراين فانوسي قديمي را كه كنار پله ها آويزان بود ، با چوب كبريتي كه جعبه آن بر ديوار نصب شده بود، روشن كردم. وقتي پله ها را بالا رفتم، قلبم به تپش افتاد . سكندري خوردني سريع ، داشت متقاعدم مي كرد كه اين كار ممكن است به قيمت جانم تمام شود. چندي نگذشت كه ، كلكسيون «اسميتسونيان7» كه متعلق به 1800 بود و همه نورها را به خود جذب مي كرد ، در سوسوي نور فانوس من، درخشيدن گرفت.اثاثيه قرن نوزدهم، از قبيل جالباسي ها چمدانهاي بزرگ ،صندوقها ،كتابها، تصاوير، يك اسب چوبي، سر يك گوزن شمالي كه يك چشمش افتاده بود و خدا داند كجاست ...و ******** هاي غبار گرفته تاريخي از هر طرف مرا محصور كرده بود و ثبات قدم مرا براي شروع كار تحت الشعاع قرار مي داد. فكر كردم نمي توانم كار را پيش ببرم. با رفتن به كافه «كريسپي كريم» و خوردن يك قهوه و دونات كنار آمدم. در يك روز باراني، با يك صندوق پر از كيسه زباله و يك تخته كار برگشتم. باران هواي زير شيرواني را خنك كرده بود. من به هر حال در چنين روز دلتنگ كننده اي نمي توانستم كارهاي زيادي انجام دهم. نخستين چيزي كه چشمم را گرفت، هشت جعبه چوبي خاكي بزرگ بود. آنها كنار قفسه هاي يك آشپزخانه بدريخت، جا خوش كرده و هر كدامشان با يك قفل دو زبانه و با يك لولا، چفت و بست شده بودند. آشكارا مشخص بود كه كسي در اين جعبه ها را، از روزي كه به زير شيرواني كشانده شده اند ،باز نكرده است .غبار يكي از جعبه ها را فوت كرده و برچسب رنگ و رو رفته آن را خواندم. در دسامبر 1876از طرف سناتور «مونتاگ» در «واشنگتن دي سي» براي سناتور «مونتاگ» در «گرين ِاويلِ» ايالت« تنسي8» ،ارسال شده بود. گشتم و يك آلت قديمي نجاري پيدا كردم مشخص نبود ، براي چه كاري طراحي شده است .به هر حال براي باز كردن در يكي از جعبه ها، خيلي به دردم خورد. چند جايزه افتخاري، با گواهي نامه هاي لوله شده اشان، كه آثار قلمكاري قرن نوزدهم بر رويشان خودنمايي كرد، بالاي وسايل جعبه به چشم مي خورد.بقيه جعبه را نامه ها و دسته ها ي كاغذ پر كرده بود. شروع به خواندن چند تا از نامه ها كرده وچند تا از دسته هاي كاغذ را هم باز كردم . سناتور، پدر پدر بزرگ من، اسناد و مكاتبات هجده سال حضور در كنگره اش را به خانه آورده بود. محتملاً ، بسياري از دانشگاهها به تحليل تاريخي اين اسناد ،علاقه نشان مي دادند. از آنها يادداشت برداشتم. تخته رسم براي همين كار بود. من تا حالا ،تنها يكي از جعبه ها را باز كرده بودم. يكي از جعبه هاي ديگر، كه قدري با ديگر جعبه ها ، متفاوت بود، حس كنجكاوي مرا تحريك كرد. جعبه قهوه اي فلزي لعاب داده كوچكي ،كه قفل هم بود . هيچ كليدي براي آن متصور نبود، اما از آن قفلهاي ساده ارزان بود و پس از كمي كلنجار رفتن با يك سنجاق مو، ِتلقي باز شد، گويي جنّي، داخلش بود كه نمي توانست بيش از آن، زمان خارج شدن را انتظار بكشد. جعبه از اشياي مختلفي آكنده بود. از قبيل زنجيرهاي طلا ، دكمه هاي سر دست، دكمه هاي ارتشي، مقداري گيره ، اوراق سهام و يك پاكت، كه مهر و موم آن دست نخورده بود ...
خطوط كم رنگِ قلم نوشته روي پاكت، قشنگ و خوانا بود و حدس مي زدم كه سناتور «مونتاگ» با دقت زياد، اين جملات را تحرير كرده است.
مهم............................................ .........
اين نامه تحت هيچ شرايطي باز نشود، مگراينكه ده سال از مرگ من و همسرم مارتا گذشته باشد.
سناتور «ايزاك سي مونتاگ»
مهم .................................................. ...
دستورات تهديد آميزي هم، پايين نامه، اضافه شده بود. اگر چه هيجان ديدن اشيا قديمي ، تمام وجودم را فرا گرفته بود اما اين نامه، نسبت به چيزهاي ديگر جاذبه زيادتري داشت ، زيرا ، به وسيله آموزگار، هدايتگر و مربي مطلقم، نوشته شده بود. براي محاسبه اينكه آيا ده سال از مرگ «مارتا» و سناتور گذشته است يا نه، هيچ احتياجي به ماشين حساب نداشتم. پيرمرد محترم در 1890 دار فاني را وداع كرده بود و مي توانستم به خاطر بياورم كه «مارتا» هم در 1898 جهان را ترك گفته بود. آشكار بود كه هيچكدام از والدين و پدربزرگ مادر بزرگهايم، اين نامه را پيدا نكرده بودند. اعتراف مي كنم كه وقتي داشتم چاقوي جيبي را در مي آوردم تپش قلبم كمي تند تر شده بود. مي خواستم نامه را با برش شسته رفته از قسمت مهر و موم شده باز كنم. احساس كمي گناه مي كردم. گناه ؟چرا گناه ؟ به خاطر ***** كردن به امور خصوصي سناتور ؟ فكركردم بهتر است زماني كه دوباره همديگر را ملاقات كنيم نامه را باز كنم.
********
همه باهم براي ملاقات من ، به منزلم آمدند. يك كتري قهوه، دم كردم و ميز را با دوجين از دونات هاي «كريسپي كريم» آراستم. اولين كسي كه به من پريد«آنابل» بود.
- چگونه به خود اجازه دادي كه جواهرات عتيقه مادر و مادر بزرگ را بفروشي؟ آنها ثروت هنگفتي بودند. شرط مي بندم كه تو عملاً آنها را نابود كرده اي براي خودت چقدر برداشتي ؟ كو اون اسب چوبي كه من از بچگي دوستش داشتم؟ مي خواستم آن را به يكي از نوه هايم بدهم.
لازم به توضيح است كه جوانترين نوه اش، يك دلال سهام سي ساله است.
«ايزابل» هم به من هجوم آورد و به خاطر برخي اثاثيه و همچنين شيشه هاي تراشيده نقش و نگار دار ، شديداً مرا مورد مواخذه قرار داد. نمي توانستم به خاطر بياورم كه او راجع چه چيزهايي صحبت مي كند. سريع چرخيد دستانش را بالا آورد و فرياد كشيد:
تو نوميد كننده اي !«آنابل» در «سياتل» زندگي مي كند من در« پيتزبورگ» آن را هجي كن!
پ- ي- ت- ... اوه! مهم نيست!
«آرنولد» پرسيد:
چقدر بابت تمام اين عتيقه جات، گيرت اومد؟
«استيو» شوهر «آنابل» گفت:
شما هر تصميمي بگيريد به حال من فرقي ندارد.
بعد از اينكه غبار سرو صدا، فرونشست دعوت كردم بنشينند و خودم هم پشت ميز تحريرم قرار گرفتم. نامه را نشان دادم و شرح دادم كه چگونه آن را پيدا كرده ام
«آرنولد» گفت:
بازش كن تا ببينيم آن پيرمرد محترم ،چه گفته است. «آنابل»به سمت جلو خيز برداشت:
عجله كن! جون به لب شدم كه ببينم چي توشه.
«ايزابل»گفت:
فكر نمي كنم مجاز باشيم بازش كنيم.
«استيو» دوباره گفت :
از مدتها پيش مهر و موم شده و همچنان بايد مهر و موم بماند. اگر چه شما هر تصميمي بگيريد به حال من فرقي ندارد.
چاقوي جيبي ام را در آوردم و به طرز شسته رفته اي از قسمت مهر و موم شده بازش كردم. نامه چندين صفحه بود. «آنابل» تا كنار من پيش خزيد. خم شد و يك طرف نامه را شروع به وارسي كرد پرسيدم:
مي خواهي تو آن را بخواني «آنابل»؟
- نه نه نه!
- تو بر من مقدمي.
و به سمت صندلي اش برگشت.
اينجا چنين آمده است:
27 ژوئن 1887. خواننده عزيز! ايمان دارم كه تو يكي از خويشاوندان عزيز من هستي. بار ها اين نامه را نوشتم و در پايان آن را سوزاندم. بزرگترين افتخار من هميشه پاكدامني راستگويي و آبرومندي بوده است. اطلاعاتي كه اينجا مي خواهم فاش كنم اگر منتشر شود خويشاوندان و دوستان مايوس خواهد كرد. اما من با يك جبر نا خود آگاه، به اين سمت رانده شده ام، تا راستي بر قرار بماند. من صاحب آگاهي هايي هستم كه هيچ شخص زنده اي از آن آگاه نيست.
در پايان سال 1868 يك دختر دوست داشتني به نام« بيلي آن » ...
«ايزابل» ناله كنان گفت:
اوه !... من مي دانستم كه نبايد هرگز آن را باز مي كرديم.
«آرنولد» در حالي كه لقمه دونات در دهانش بود گفت:
بايد آن را بسوزانيم.
«ايزابل»گفت :
اگر اصرار داري ادامه بده!
تقريباً مي توانستي صداي ترك خوردن ديوار وجدان “ايزابل»را بشنوي
در پايان سال 1868 يك دختر دوست داشتني به نام «بيلي آن برانسون» د ر جستجوي كار به دفتر كار من آمد. بيلي از زيبايي خاصي برخوردار بود كه توجه مردها را به خود جلب مي كرد و حسادت ديگر زنها بر مي انگيخت. اعتراف مي كنم كه او را به استخدام خود درآوردم اگر نشان مي داد عاري از گونه استعدادي است .او بانوي نظافتچي دفتر من شد. بزودي دريافتم كه بسيار باهوش و كار آمد است. در اوقات شلوغ به من، در كار پرونده ها و ديگر وظايف تايپي دفتر كمك مي كرد. هر خواسته مرا به سرعت جامه عمل مي پوشاند. آشكارا تلاش مي كرد به هر طريقي مرا راضي نگه دارد. اگر او مرد بود فورا او را به عنوان منشي استخدام مي كردم. اما او لياقتش از مردها هم بيشتر بود. هرگز از گذشته اش سخن نمي گفت، به جز اينكه، زماني كه خيلي كوچك بوده پدر و مادرش دار فاني را وداع گفته اند. به سرعت با هم انس گرفتيم تا حدي كه من انگار جاي پدرش بودم. بيست سال از او بزرگتر بودم. منزل من تنها دو بلوك با سكونت گاه او فاصله داشت. در يكي از شبهاي تاريك زمستاني از آنجا كه مسيرمان يكي بود، او را تا سكونت گاهش مشايعت مي كردم. اينجا اين نكته قابل ذكر است كه «مارتا» اصلاً به« واشنگتن» علاقه نداشت و به ندرت در منزل من حاضر مي شد. ترجيح مي داد در «تنسي» بماند. اين توضيح را هم اضافه كنم كه شبهاي زمستان، به جز كارهاي آشپزي و خانه داري اغلب مرا تنها مي گذاشت و من اندكي دلتنگ مي شدم. مطمئناً وقتي «بيلي» پاي به خانه ام مي گذاشت شبهاي غم گرفته ام، روشن مي شد شامي مي خورديم و سپس بحث كتابها را پيش مي كشيديم و...از آنجا كه من زياد اهل سفر بودم، و او هرگز سفر نكرده بود، مجذوب شنيدن ماجراهايي از سرزمينهاي دور مي شد. به دستگاه سه بعدي نماي تصاوير پاريس و لندن علاقه نشان مي داد. شرمسارم كه بگويم، من دلباخته بودم و درست مثل يك بچه مدرسه، دچار هيجان و جوش و خروش شده بودم.
ها! ها! پيرمرد محترم، عجب كله اش داغ بوده.
اين «آرنولد» بود كه مثل هميشه با صداي بلند فرياد سر داد.
«ايزابل»گفت :
خاموش ! «آرنولد» خب ادامه بده !
كوشش مي كردم كه ديدارهايمان را به حداقل برسانم. مردان زيادي سعي مي كردند كه مورد عنايت «بيلي آن » قرار گيرند اينكه چرا ، با من به سر بردن را ترجيح داده بود نمي توانم توضيحي بدهم. علي رغم خوب جلوه كردنش در چشم ديگر مردان، كاملاً خودش را حفظ مي كرد و من فكر مي كنم بر سينه تمام خواستگارانش دست رد زده بود. منزلگاه من شرايطي برايش پديد آورده بود كه به مذاقش خوشايند بود. هرازگاهي، مرد جواني براي مدتي كوتاه به دفتر من مي آمد و آن دو با هم دفتر را ترك مي كردند. هيچ جزيياتي در مورد اين جوان نمي دانستم. اما احساس شخصي من اين بود كه او مي توانست «بيلي» مرا از چنگ من در آورد. انتقاد سختي كه بر من وارد است اين است كه اين فكر نادرست در من رسوخ كرده بود كه حق مالكيت« بيلي آن» با من است.
«آرنولد» با ضربه اي شديد روي زانويش كوبيد:
لعنتي !من كه مي گويم «ايزاك» پير از «بيلي» سوء استفاده كرده بود ها! ها!
اين اوضاع تا ماهها شايد تا يك سال ادامه يافت. سرانجام ما ، به سرعت در پايان 1868مشخص شد. يك روز« بيلي آن » پيام فرستاد كه حالش خوب نيست و سر كار نمي تواند حاضر شود. من خواستم پيشش بروم اما از اين كار سر باز زدم. زيرا از اشخاص مورد سو ظني كه در پانسيون او به سر مي بردند نفرت داشتم. مي ترسيدم كه ممكن است اين رفتن مرا بد تعبير كنند و داستانهايي را شايع كنند كه حسن شهرت مرا لكه دار كند. در عوض يادداشتي به عنوان دلداري، برايش فرستادم. «بيلي» پيغام داد كه تا روز سوم كارش را پي خواهد گرفت. در طول روز، مشاهده كردم كه چهره اش، آن فروغ معمول و شادابي گذشته را ندارد. مثل اغلب موارد، او آخرين كارمندي بود كه هنگام عصر كارش را ترك مي كرد. با اضطراب زيادي وارد دفترم شد و به من فهماند كه با من، كمي حرف دارد. من حقيقتاً، علاقه اي به شنيدن مشكلات شخصي افراد نداشتم. اما دوستي ما به گونه اي شكل گرفته بود كه احساس كردم نمي توانم سر باز زنم. از او خواستم اجازه بدهد او را تا سكونت گاهش همراهي كنم، و او در طي مسير حرفهايش را بزند. بيرون با نامطبوع ترين شرايط مواجه شديم. هرچند باران مدتي بود كه بند آمده بود اما تاريكي و مه آلودگي زيادي، بر همه جا حاكم بود. همچنان كه سلانه سلانه قدم مي زديم با شرمندگي آشكاري سعي مي كرد كلماتش را با دقت و شمرده شمرده بر زبان آورد. گفت شرايطي برايش به وجود آمده كه زندگي اش را با مشكلي جدي مواجه ساخته است. براي فهم معضلي كه بدان دچار بود، زحمت زيادي به خود ندادم.
سرم را بالا نياوردم، اما شنيدم كه دو« بل» يكصدا فرياد ي كشيدند «استيو» در حال چرت زدن بود و من خشنود بودم كه هر تصميمي كه ما بگيريم براي او خوب است!
دستخوش هيجان و خشم و نوميدي شده بودم. مثل اين بود كه ناگهان نقابي از صورت اين دوشيزه فرو افتاده باشد ما بر روي پل كوتاهي بوديم كه آب زير آن، به طور طبيعي راكد بود. اما به خاطر بارندگي هاي جديد، به حركت در آمده و راهش را به سمت رودخانه« پُتومك9» ( رودخانه اي كه از شهر واشنگتن مي گذرد ) پيش گرفته بود. «بيلي» ايستاد. خيلي ناخشنود بودم. همچنان به اطراف نگاه مي كردم تا مطمئن شوم كسي ما را زير نظر ندارد.
- من چكار مي توانم انجام دهم.
دايماً اصرار مي كرد كه به حرفهايش ادامه دهد اما من اصلاً دوست نداشتم چيز بيشتري بشنوم.
دوباره نگاهي به من انداخت و اظهار داشت:
اوه سناتور! من چكار بايد بكنم.
چهره اش ذهنم را از كار انداخته بود. چگونه مي توانست آن اتفاق، آنگونه ناگهاني بيفتد. زيبايي صورتش مثل ديگر افراد معمولي به نظر مي رسيد . من ناچار بودم كه خودم را از اين بد نامي برهانم. ناگهان فكري به كله ام خطور كرد. راه حل مشكل او دست من بود. مي توانستم او را بلند كنم و در رودخانه خروشان پرت كنم. هيچكس هم از اين مسئله مطلع نمي شد. براين نقشه سر پوش گذاشتم. ديد انزجار برانگيزي نسبت به او پيدا كرده بودم چرا كه فكر مي كردم يك عمر تلاش به بي آبرويي بزرگي ختم خواهد شد .
فلاكتم زياد شده بود .آنچه انجام دادم به صورت خيلي ناگهاني اتفاق افتاد. خدايا روح مرا قرين رحمت كن !آن در يك لحظه اتفاق افتاد.خود استنباط كنيد كه من چه كردم.
سناتور «ايزاك سي . «مونتاگ»
يك تكه كاغذ زرد شده يك روزنامه، به آخرين صفحه نامه چسبانده شده بود. دستم را به سمتش دراز كردم اما ليز خورد و مثل پروانه اي كه از پس صد سال آزاد شده باشد رقصان رقصان آزادي اش را در هوا جشن گرفت. آمد و آمد و روي زانوي «ايزابل» نشست «ايزابل» به دقت آن را برداشت و آن را به من بر گرداند.
آهسته از بال كاغذ گرفته بود تو گويي پروانه اي را به دام انداخته است. تمام حضار سكوت كرده بودند حتي «آرنولد». جمله كوتاهي كه آنجا نوشته شده بود، حاكي از اين بود كه جسد زن جواني در قسمت پايين رودخانه «پُتومك» مايلها دور از «واشنگتن» پيدا شده است.
پايان.
پانوشتها :
1- Much Ado About Nothing.
2- Shakespeare
3- Isaac C. Montague
4- Senate
5- شهري در ايالت پنسيلوانياي آمريكا
6- شهري در ايالت واشنگتن آمريكا
7- Smithsonian
8- Tennessee
9- Potomac