پوزش



گفته بود پیش از اینها: دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمیر یكدگر
باغ گل رویاندن است

گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران كند

گفته بودم، لیك، با من كس نگفت
خاك را از یاد بردی! خاك را
لاجرم یك عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاك را

آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه میبایست افزون داشتم
شوربختی بین كه با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» كاشتم!
- گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانیام
باغ من، اینك بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانیام!

پوزشم را میپذیری،
بیگمان
عشق با این اشكها، بیگانه نیست
دوستی بذریست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست